چشمان برادر ازلی.(10)

ویراتا اما خود را در اتاقش حبس میکند و به تذکر و فریادها اهمیتی نمیداد. ابتدا او خود را وقتی سایهها داخل شب میافتند برای رفتن مجهز میکند، چوبدستی برمیدارد، کاسه گدائی، یک تبر برای کار، یک مشت میوه برای خوردن و برگهای نخل با نوشتههای حکیمانه برای عبادت، جامه بلندش را تا زانو بالا میآورد و گره میزند و ساکت خانه را ترک میکند، بدون آنکه دیگر به طرف زن، فرزندان و املاکش سر برگرداند. تمام شب را به راهپیمائی میگذراند تا به رودخانهای میرسد که او روزی شمشیرش را درون آن انداخته بود، بعد از پایاب رود میگذرد و به سمت بالادست آن سمت رود میرود، جائیکه هیچ چیز در آن ساخته نشده بود و زمین هنوز شخم را نمیشناخت.
او نزدیک سحر به محلی مسطح از جنگی سوخته میرسد که رعد و برق در یک درخت باستانی انبه زده بود. آب رود با پیچی آرام در آنجا جریان داشت، و دستهای پرنده برای نوشیدن آب در اطراف آب کم عمق رود بدون ترس اجتماع کرده بودند. رود آنجا را روشن ساخته و سایه در پشت درختان قرار داشت. هنوز در آن اطراف چوبهای متلاشی گشته از رعد و بوتههای خم گشته ریخته بود. او آن محل چهارگوش تنها افتاده در وسط جنگل را نگاه میکند و تصمیم میگیرد آنجا یک کلبه بسازد و زندگیاش را کاملاً در مشاهده بگذراند، به دور از مردم و بدون گناه.
پنج روز برای ساختن کلبه کار کرد، زیرا که دستهایش عادت به کار نداشتند. و بعد از ساختن کلبه کار روزانهاش هم مشکل بود، زیرا که او باید برای غذا خوردن میوه جستجو میکرد، از کلبه و بوته و درختهائی که دوباره با زور رو به رشد گذارده بودند محافظت و بخاطر ببرها که گرسنه در تاریکی میغریدند با بوتههای خاردار احاطه میکرد تا نتوانند در شب به کلبه نزدیک شوند. اما هیچ صدائی از انسانها در زندگی او نفوذ نمیکرد و روحش را آشفته نمیساخت، روزها مانند آبی جاری که با لطافت از منبع نامحدودی دوباره تازه میگشت آرام میگذشتند.
اما فقط پرندهها هنوز میآمدند، مرد غنوده آنها را نمیترساند و به زودی در کنار کلبهاش آشیانه میسازند. او برای آنها دانههای بزرگ گلها و میوههای خشک میریخت. پرندهها با کمال میل به سمت او میپریدند و از دستهایش وحشت نداشتند، وقتی او آنها را صدا میکرد از نخلها فرود میآمدند، او با آنها بازی میکرد، و پرندهها با اعتماد به او اجازه میدادند که لمسشان کند. یک بار او در جنگل یک بچهمیمون با پای شکسته افتاده بر روی زمین میبیند که کودکانه از زور درد فریاد میکشید. او بچهمیمون را با خود میبرد و او را بزرگ میکند، تا اینکه او مشتاق آموزش میگردد و به او بازیگوشانه و مقلدانه مانند بردهای خدمت میکرد. با اینکه او اینگونه لطیف توسط موجودات دیگر احاطه شده بود اما همواره میدانست که در حیوانات هم مانند انسانها خشونت و شر چرت میزند. او میدید که چگونه تمساحها همدیگر را دندان میگرفتند و با خشم تعقیب میکردند، که چگونه پرندگان با منقار تیزشان ماهی از آب رود خارج میکردند و مارها را میدید که ناگهان به دور پرندهها میپیچیدند و آنها را خرد میکردند: زنجیره هولناک تخریبی که الهه خصم به دور دنیا پیچیده بود خود را به عنوان قانونی که دانش بر ضد آن نمیتوانست مخالفت کند بر او آشکار میسازد. او از اینکه فقط بعنوان تماشاگر این جنگها است و در هیچ گناهی در دایره رو به رشد انهدام و رهائی مشارکت ندارد خوشحال بود.
یک سال و چند ماه میگذشت و او هیچ انسانی ندیده بود. اما یک بار اتفاق میافتد که شکارچیای رد یک فیل را تا محل نوشیدن آب رودخانه تعقیب میکند و در آنسوی رودخانه صحنه عجیبی میبیند. آنجا در جلوی کلبهای کوچک مرد ریش سفیدی احاطه شده در نور خفیف زرد شب نشسته بود، پرندهها کاملاً مسالمتآمیز بر روی موهایش فرود میآمدند، یک میمون با ضربات دقیقی در جلوی پای او گردو را برایش به دو قسمت میکرد. او بر رأس درختها طوطیهای آبی و رنگینی را در حال تاب خوردن میبیند که وقتی پیرمرد دستش را بلند میکرد، آنها با سر و صدا و مانند یک ابر طلائی به پائین و به سمت دستش به پرواز میآمدند. اما به نظر شکارچی چنین میآید که او مرد مقدسی را دیده است که آمدنش را بشارت دادهاند: <حیوانات با او به زبان انسان سخن خواهند گفت، و گلها در زیر قدمهایش رشد خواهند کرد. او میتواند ستارهها را با لبانش بچیند و ماه را با نفس دهانش بینفس سازد>. شکارچی از شکار دست میکشد و با سرعت به سمت خانه بازمیگردد تا آنچه را که دیده گزارش دهد.
در روزهای بعد مردم کنجکاو به آنجا سرازیر میشوند تا نگاهی اجمالی به معجزه آن سمت ساحل بیندازند، بر تعداد شگفتزدگان مرتب افزوده میگشت، تا اینکه در میان آنها یکی ویراتای مفقودالاثر گشته از خانه را میشناسد، کسی را که خانه و ارث را بخاطر بزرگترین عدالت ترک کرده است. خبر به پرواز میآید و به پادشاه که فقدان مرد باوفا را بطور دردناکی احساس میکرد میرسد. و او دستور میدهد قایقی با چهار بار هفت غلام پاروزن تجهیز کنند. و آنها قایق را به حرکت میاندازند، و در بالادست رود به محل کلبه ویراتا میرسند، بعد در جلوی گامهای پادشاه که به سمت مرد حکیم میرفت فرش پهن میکنند. اما یک سال و شش ماه میگذشت که ویراتا صدای انسانها را اصلاً نشنیده بود؛ او خجل و مردد در مقابل مهمانهایش ایستاده بود، تعظیم خدمتگزار در مقابل پادشاه را فراموش میکند و فقط میگوید: "پادشاه من، آمدنت فرخنده باد." و پادشاه او را در آغوش میگیرد.
"سالهاست راه تو را برای رسیدن به کمال میبینم، و من آمدهام این مرد نادر را تماشا کنم و ببینم چگونه یک فرد عادل زندگی میکند، شاید که از او بیاموزم."
ویراتا تعظیم میکند.
"دانش من فقط این است که بودن با انسانها از یاد بردهام تا آزاد از تمام گناهها بمانم. فقط یک آدم خلوت‎‎گزین میتواند خود را آموزش دهد. من نمیدانم که آیا آنچه انجام میدهم حکمت است یا نه، من نمیدانم آنچه احساس میکنم خرسندی است یا نه ــ هیچ چیز نمیتوانم توصیه کنم و آموزش دهم. حکمت یک خلوتنشین با حکمت دیگران تفاوت دارد، قانون مشاهده متفاوت با قانون واقعیت است."
پادشاه جواب میدهد: "اما فقط دیدن اینکه چگونه یک فرد عادل زندگی میکند خود یک نوع یادگیری است. بعد از دیدن چشمان تو لذت بیگناهی را احساس میکنم. خواست من هم بیشتر از این نیست."
ویراتا چندین بار تعظیم میکند. و پادشاه چندین بار او را در آغوش میگیرد.
"آیا میتوانم در امپراطوریام آرزوئی برایت برآورده کنم یا خبری به خانوادهات برسانم؟"
"پادشاه من، دیگر هیچ چیز یا همه چیز این جهان به من تعلق ندارد. من فراموش کردهام که روزی خانهای در میان خانهها و فرزندانی در میان فرزندان داشتهام. جهان به بیخانمانانی تعلق دارد که از تمامیت زندگی جدا گشتهاند و به بیگناهان صلح. من هیچ آرزوئی بجز بیگناه ماندن در جهان ندارم."
"به خوبی زندگی کنی و مرا هم در دعاهایت به یاد آور."
"من خدا را به یاد میآورم، و به این ترتیب به تو و به همه در این جهان که بخشی از او و نفساش هستید هم فکر میکنم."
ویراتا تعظیم میکند. قایق پادشاه دوباره به سمت پائیندست رود به حرکت میافتد، و ماههای زیادی مرد کوچک و خلوتنشین صدای هیچ انسانی را نمیشنود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر