رفیق با موی بلند.(1)

عاقبت دختر با عجله از جا برمیخیزد، کیسه خرید کهنهای را به شانه آویزان و سریع سالن انتظار را ترک میکند. من به دنبالش میروم. او بدون آنکه سرش را به طرفی بچرخاند از پلهها بالا میرود و به سمت محل ورود مسافرین به سکوی قطار براه میافتد. من او را در حال خرید بلیط برای گذشتن از نرده حائل به سکوی قطار محکم نگاه داشتم، محکم در مسیر نگاهم. او فاصله بیشتری از من جلو افتاده بود. من باید چوبدستیام را زیر بغل میگرفتم و سعی میکردم کمی بدوم. نزدیک بود در تونل تاریکی که به سمت سکوی قطار بالا میرفت او را گم کنم. من او را روی سکوی قطار و تکیه داده به دیوار ویرانی از اتاق انتظار پیدا میکنم. او به ریل قطار خیره شده بود. حتی سرش را هم برنگرداند.
از سمت رود راین باد سردی در سراسر تالار میپیچد. شب فرا میرسد. عده زیادی با بستهها و کولهپشتیها، جعبهها و چمدانها و با چهرههای عجول روی سکوی قطار ایستاده بودند. آنها سرهایشان را با وحشت در جهتی که باد میآمد نگاه داشته و میلرزیدند. نیمدایره بزرگ آبیتیره و آرام آسمان که از میان شبکههای آهنی تالار دیده میگشت مشغول خمیازه کشیدن بود.
آرام به بالا و پائین میلنگیدم، گاهی با نگاهی خود را از حضور دختر مطمئن میساختم. اما او فقط و فقط همانطور تکیه داده به دیوار خرابه آنجا ایستاده بود و به گودال سیاهی که ریلهای براق در آن پیش میرفتند خیره شده بود.
عاقبت قطار آهسته وارد تالار میشود. درست در لحظهای که من به لوکوموتیو نگاه میکردم دختر به داخل قطار که هنوز در حرکت بود میپرد و در واگونی ناپدید میگردد. من او را برای چند دقیقه در گرههای تشکیل شده از فشار مردم در جلوی واگونها گم میکنم. اما بزودی کلاه زرد رنگش را در آخرین واگون میبینم. من سوار میشوم و درست روبروی او مینشینم، چنان نزدیک که تقریباً چانههایمان با هم در تماس بودند. وقتی او کاملاً جدی و آرام و فقط با ابروی کمی درهم کشیده به من نگاه میکند، در این وقت از چشمهای بزرگ خاکستریاش میخوانم: او میدانست که من تمام مدت پشت سر او بودهام. مکرراً نگاه درماندهام در حالی که قطار در غروب شب می‎‎راند به چهرهاش آویزان میگشت. من هیچ کلمهای از دهان خارج نساختم. مزارع ناپدید و دهکدهها کم کم توسط شب پوشانده میگشتند. یخ زده بودم. شب را کجا باید میخوابیدم، من فکر کردم ...، کجا میتوانستم دوباره کمی استراحت کنم. آه، کاش میتوانستم صورتم را در این موها پنهان سازم. فقط همین، و هیچ چیز دیگر ... من یک سیگار روشن میکنم. در این وقت او نگاه زودگذر اما عجیب و بیداری به پاکت سیگار میاندازد. من پاکت سیگار را روبرویش میگیرم و با صدای گرفتهای میگویم: "بفرمائید"، و به نظرم میرسید که قلبم میخواهد از گلویم به بیرون بجهد. او نیم ثانیه تردید میکند، و من با وجود تاریکی میبینم که کمی صورتش سرخ شده است. سپس یک سیگار برمیدارد. او پکهای عمیق و حریصانهای میزد.
"شما خیلی سخاوتمندید"، صدایش تیره و خجول بود. بعد وقتی صدای بازرس قطار از واگون کناری قابل شنیدن گشت، هر دو ما مانند دستوری از قبل صادر شده خودمان را عقب کشیدیم و به خواب زدیم. من از میان پلکهایم میدیدم که دختر لبخند میزد. من بازرس را که با چراغ قوه خود به بلیطها نور میداد تماشا میکردم. بعد نور وسط صورت من میافتد. من از لرزش نور احساس میکردم که بازرس مردد است. بعد نور روی دختر میافتد. آه، چه رنگ پریدهای داشت و سطح سفید پیشانیاش چه غمگین بود.
یک زن چاق که کنار من نشسته بود آستین بازرس قطار را میکشد و چیزی در گوشش زمزمه میکند. و من توانستم اینها را بشنوم: "سیگار آمریکائی ... بدون بلیط میرانند ..." در این وقت بازرس با عصبانیت به پهلویم میزند. در واگون سکوت کاملی برقرار بود، وقتی من از دختر آهسته پرسیدم که مقصدش کجاست. او محلی را نام میبرد. من دو بلیط تا آن ایستگاه میخرم و جریمه را هم میپردازم. سکوت مردم بعد از رفتن بازرس قطار یخزده و تحقیرآمیز بود. صدای دختر وقتی پرسید "مگه مقصد شما هم آنجاست؟" به طور عجیبی گرم اما طعنهآمیز بود.
"اوه، من میتونم خیلی راحت به آن سمت برانم. من آنجا چند دوست دارم. من خانه دائمی ندارم ..."
او فقط میگوید "که اینطور" ... بعد به صندلیاش تکیه میدهد، و من در تاریکی عمیق، فقط وقتی که در بیرون چراغی برقآسا میگذشت چهرهاش را گاهی میدیدم.
هنگامیکه ما از قطار پیاده شدیم هوا کاملاً تاریک شده بود. تاریک و گرم. و وقتی ما از ایستگاه راهآهن خارج شدیم شهر کوچک محکم به خواب رفته بود. خانههای کوچک در زیر درختان مهربان آرام و امن نفس میکشیدند. من با صدای گرفته میگویم: "من شما را همراهی میکنم. هوا به طور وحشتناکی تاریک است ..."
سپس ناگهان او میایستد. ما زیر یک لامپ ایستاده بودیم. او مرا ثابت نگاه میکند و با دهانی بسته میگوید: "اگر فقط میدانستم کجا؟". چهرهاش مانند پارچهای که توسط باد نوازش میگردد آهسته در حرکت بود. نه، ما همدیگر را نبوسیدیم ... ما آهسته از شهر خارج شدیم و عاقبت بر روی دستهای علوفه خشک دراز کشیدیم. آه، من در این شهر ساکت که مانند تمام شهرها برایم غریب بود دوستی نداشتم. با سرد شدن هوا در نزدیک سحر، من خودم را کاملاً نزدیک او کشیدم، و او یک قسمت از پالتوی نازکش را روی من کشید. به این ترتیب ما خود را توسط نفس و خونمان گرم ساختیم.
از آن زمان ما با هم هستیم ــ تا این زمان.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر