چشمان برادر ازلی.(6)

"باید به الهه انتقام قسم بخوری که تو در تمام این یک ماه سکوت خواهی کرد، و من به تو کلید و لباسم را میدهم. کلید را بگذار جلوی در اتاق نگهبان، بعد آزادی و میتوانی بروی. اما تو به قسم خود به خدای هزار شکل پایبند خواهی ماند و بعد از پایان یک ماه این نامه را پیش پادشاه میبری تا مرا از اینجا بیرون آورد و بتوانم دوباره به عدالت حکم دهم. به خدای هزار چهره قسم میخوری که اینکار را انجام خواهی داد؟"
مانند زمین لرزهای از عمق زمین "من قسم میخورم" از لبان مرد جوان خارج میگردد.
ویراتا زنجیر او را باز میکند و جامه خود را از تن درمیآورد.
"بیا، لباسم را بپوش و لباس خود را به من بده و چهرهات را خوب بپوشان تا توسط نگهبانان شناخته نشوی. و حالا این چاقو را بگیر و ریش و مویم را ببر تا من هم توسط آنها شناخته نشوم."
زندانی چاقو را میگیرد، اما دست لرزانش به پائین میافتد. نگاه فرمان دهنده ویراتا در او نفوذ میکند، و مرد جوان کاری را که به او دستور داده شده بود انجام میدهد. مرد جوان مدتی سکوت میکند. بعد خود را روی زمین میاندازد و کلمات با فریاد از دهانش خارج میشوند: "سرور من، من حاضر نیستم که بخاطر من رنج بکشید. من آدم کشتم، با دستان گرم خود خون ریختم. حکم تو عادلانه بود."
"نه تو میتوانی بسنجی و نه من، اما من بزودی روشن خواهم گشت. حالا برو، همانطور که قسم خوردهای بعد از گرد شدن ماه پیش پادشاه میروی تا او مرا از اینجا آزاد سازد: بعد من دیگر به اعمالی که انجام میدهم دانا خواهم بود، و حکم من برای همیشه خالی از بیعدالتی خواهد گشت. برو!"
مرد جوان تعظیم میکند و زمین را میبوسد ... در با سنگینی به روی تاریکی باز میگردد، یک بار دیگر نور از مشعل به دیوار میتابد و بعد تاریکی به روشنائی هجوم میبرد.
ویراتا را که کسی نمیشناخت صبح روز بعد به نزدیک شهر میبرند و به او شلاق میزنند. هنگامیکه اولین شلاق بر بدن لختش فرود میآید از درد فریاد میکشد. بعد دندانهایش را محکم به هم میفشرد. در هفتادمین ضربه ذهنش از کار میافتد و نگهبانان او را مانند لاشه حیوانی با خود میبرند.
ویراتا در سلول دوباره به هوش میآید، او احساس میکرد که از پشت بر روی آتش روشنی قرار گرفته است. اما اطراف پیشانیاش خنک بود، با هر نفس بوی گیاهان وحشی به بینیاش داخل میگشت: او احساس میکند که یک دست روی موهایش قرار دارد و زیزفون از آن میچکد. آهسته پلکهایش را میگشاید و میبیند: همسر نگهبان در کنار او ایستاده بود و پیشانیاش را با مواظبت میشست. و وقتی چشمانش را به سوی زن کاملاً باز نمود، ستاره درخشنده همدردی از نگاه زن به استقبالش میآید. و توسط سوزش اندامش معنی تمام رنجهای احسان و نیکی را درک میکند. آهسته به روی زن لبخند میزند و دیگر دردش را احساس نمیکند.
در روز دوم توانست از جا برخیزد و بدن سردش را با دستهایش لمس کند. او احساس میکرد با هر قدمی که برمیدارد جهانی نو رشد میکند، و در روز سوم زخمهای بازش بسته و حس و نیرو به او بازمیگردند. حالا او مینشست و گذشت زمان را فقط با قطرات آبی که از دیوار میچکیدند احساس میکرد، قطرات آبی که سکوت بزرگ را به هزاران تکه زمان کوچک که ساکت در روز و شب رشد میکردند تقسیم میساختند، مانند یک زندگی که در هزاران روز خودبهخود دوباره به مردانگی و پیری رشد میکند. هیچکس با او صحبت نمیکرد، تاریکی سفت و سخت در خون او خیره ایستاده بود، اما خاطره حالا رنگین از درون به شکل چشمه آرامی جان میگرفت، به تدریج در برکه آشتی مشاهده که در آن تمام زندگیاش منعکس بود جاری و مخلوط میگشت. آنچه او به صورت تکه تکه مشاهده میکرد، حالا یکی شده بودند، و شفافیتی سرد بدون ضربه امواج تصویر پاک را در نوسان قلب نگاه داشته بود. هرگز احساساش مانند این حس بیجنبش مشاهده انعکاس جهان چنین پاک نبود. حالا با گذشت هر روز چشمهای ویراتا روشنتر میگشت، از میان تاریکی چیزهائی به استقبال او میآمدند و احساس او به خود جلب میکردند. و همچنین همه چیز در درونش در اثر مشاهده در سکوت روشنتر شده بود: هوای زیزفونی مشاهده، بیآرزو از بالای ظاهری به ظاهر دیگر سر میخورد، خاطره، با اشکال مختلف تحول مانند دست مرد اسیر با سنگریزههای ریخته شده در عمق زمین بازی میکرد. خویش خود فراموش کرده و بیجنبش و افسون گشته بود، و موجودات با فرمهای ناشناس خود را در تاریکی به او نشان میدادند، او قدرت خود و خدای هزار چهره را در هیبت آنها قویتر احساس میکرد، بدون احتیاج، از بردگی اراده شفاف جدا گشته، مرده در زندگان زنده در مردهها ... تمام ترس از ناپایداری به میل ملایم جدائی از جسم مبدل میگردد. او حس میکرد که انگار با گذشت هر ساعت عمیقتر در تاریکی زمین و ریشه سیاه خاک فرو میرود، و اما هنوز آبستن ریشهای تازه است.
ویراتا هجده شب با فراموش کردن خود از مشاهده اسرار خدا لذت برد، رها از خواهشهای خویش و رها از تیغهای زندگی. آنچه او بعنوان ستم انجام داده بود بعنوان سعادت خود را به او نشان میداد، و او گناه و عذاب را در خود فقط مانند تصاویری رویائی بالای بیداری جاویدان دانش احساس میکرد. در نوزدهمین شب اما از خواب میجهد: یک فکر زمینی او را لمس کرده بود و مانند سوزن مشتعلی خود را در مغز او فرو میکرد. وحشت موهای بدنش را به لرزه میاندازد و انگشتان دستش مانند برگهای درختان شروع به لرزیدن میکنند. این اما فکر وحشتانگیزی بود: مرد جوان میتوانست به سوگند خود وفادار نماند و او را فراموش کند، و او باید هزاران، هزاران و هزاران روز اینجا بماند، تا گوشت ازبدنش جدا و زبانش در سکوت منجمد شود. یک بار دیگر میل به زندگی مانند پلنگی بر کالبدش میجهد و پوسته را پاره میکند: زمان و ترس و امید و سردرگمی انسانها در جانش جاری میگردد. او دیگر نمیتوانست به خدای هزار چهره زندگی جاودان بیندیشد، بلکه فقط به خود فکر میکرد، چشمانش گرسنه نور گشتند، پاهایش که از سنگ سخت وحشت داشتند حالا دوردست را، دویدن و پریدن را میخواستند. او باید به زن و پسران، به خانه و مال، به وسوسه گرم جهان که با حواس مست و با گرمای زنده خون احساس میگردد فکر میکرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر