چشمان برادر ازلی.(4)

وقتی حاضرین میشنوند که این مرد لجوج به قاضی عادل ناسزا میگوید خشم مانند طوفانی در میانشان درمیگیرد، و غلام محکمه چوب خاردارش را برای زدن بلند میکند. اما ویراتا با اشاره دست خشم غلام را میخواباند و یک بار دیگر سؤالهای خود را تکرار میکند. همیشه، وقتی شاکیان جواب میدادند، او از نو از مرد دستگیر شده سؤال میکرد. اما مرد جوان دندانهایش را به هم میفشرد و میخندید و فقط یک بار دیگر به سخن آمد: "چطور میخواهی حقیقت را از حرف دیگران بدانی؟"
آفتاب ظهر بر بالای سر آنها کج ایستاده بود که سؤالات ویراتا به پایان میرسند. و او از جا برمیخیزد و همانطور که عادتش بود قصد داشت به خانه برود و رأی خود را ابتدا در روز بعد اعلام کند. اما شاکیان دستهای خود را بلند کرده و میگویند: "سرور، ما برای دیدن چهره شما هفت روز در راه بودیم،  هفت روز هم سفرمان برای بازگشت طول خواهد کشید. ما نمیتوانیم تا فردا صبر کنیم، زیرا احشام ما بدون آب از تشنگی تلف خواهند گشت، و ما باید زمین را شخم بزنیم. سرور، استدعا میکنیم، رأی خود را حالا اعلام کن!"
در این وقت ویراتا دوباره روی پله مینشیند و به فکر فرو میرود. چهرهاش مانند فردی که بار سنگینی بر پشت خود حمل میکند منقبض شده بود، زیرا هرگز برایش اتفاق نیفتاده بود مجرمی که تقاضای رحمت و بخشش نکند و با استفاده از کلمه با او بجنگد را محاکمه کرده باشد. مدت درازی فکر میکند، و سایهها هم با گذشت زمان رشد میکردند. بعد او به سمت حوض آب میرود، دستها و صورت را با آب سرد حوض میشورد تا رأیش از داغی هیجان آزاد گردد و میگوید: "امیدوارم حکمی که من اعلام میکنم عادلانه باشد. او مرتکب به گناه قتل شده و یازده انسان زنده را با کشتن از کالبد گرمشان به جهان دگردیسی فرستاده است. به بار آمدن و کامل شدن زندگی انسانها در زندان زهدان مادر یک سال طول میکشد، به این خاطر این مرد برای هر نفری که او کشته، یک سال در تاریکی زمین زندانی میگردد. و چون او یازده بار بدن انسانها را به خون ریختن انداخته است، باید برای تاوان دادن به تعداد قربانیانش یازده بار در سال او را شلاق بزنند تا بدنش به خون بیفتد. اما او به مرگ محکوم نمیشود، زیرا زندگی را خدایان میدهند، و هیچ انسانی اجازه ندارد آن را بگیرد. امیدوارم رأی من که به خاطر انتقام گرفتن از کسی نیست عادلانه باشد."
و دوباره ویراتا روی پله مینشیند، شاکیان به نشانه احترام پله را میبوسند. مرد زنجیر شده اما تاریک و مبهم به چشمان پرسشگر قاضی خیره میگردد. در این لحظه ویراتا میگوید:
"من امیدوار بودم که تو طلب بخشش کنی و به من در مقابل شاکیان خود فرصت کمک کردن را بدهی، اما لبهای تو بسته ماندند. اگر اشتباهی در رأی من باشد، نباید در پیشگاه خدا از من شکایت کنی، بلکه از سکوت خود. من میخواستم به تو لطف کنم."
مرد زنجیر شده میگوید: "من لطف تو را نمیخواهم. این لطف تو در مقابل زندگیای که از من میگیری چه ارزشی دارد؟"
"من زندگیت را از تو نمیگیرم."
"تو زندگیام را میگیری و حتی ظالمانهتر از رؤسای قبیله ما که آنها را وحشی مینامید. چرا مرا نمیکشی؟ من آدم کشتم، مرد در برابر مرد، تو اما میگذاری مرا مانند مرداری درون زمین تاریک مدفون کنند، تا من با گذشت سالها بپوسم، فقط به خاطر بزدل بودن قلبات در برابر خون و امعاء و احشایات نیز ناتوانند. قانون تو خودکامگیست و حکمات شکنجه. مرا بکش، زیرا که من آدم کشتهام."
"رأی من برای مجازت تو عادلانه بود ..."
"عادلانه قضاوت کردی؟ تو قاضی، اما پیمانهای که با آن میسنجی کجاست؟ چه کسی به تو شلاق زده است که تو شلاق را میشناسی؛ چه خوب سالها را ساده با انگشتانت میشماری، انگار که آنها با ساعتها در زیر آفتاب بودن و در تاریکی زمین مدفون گشتن برابرند؟ آیا در سیاهچال بودهای که میدانی چند بهار زندگیم را باید از من بگیری؟ تو یک نادانی و نه انسانی عادل، زیرا کسی ضربه شلاق را بر بدنش احساس کرده از درد خبر دارد، نه آنکه شلاق میزند، و فقط کسیکه رنج برده است اجازه سنج آن را دارد. مجرم بخاطر تکبر تو مدفون میگردد و تو خودت مجرمتر از همه هستی، زیرا که من در حالت خشم و بخاطر محرومیت از عشقم آدم کشتم، تو اما در کمال خونسردی زندگیام را از من میگیری و مرا با پیمانهای میسنجی که دستانت آن را نه وزن کرده و نه سنگینیاش را بررسی. تو قاضی، از پله عدالت دور شو، تا به پائین لیز نخوردهای! وای بر کسی که با ترازوی استبداد میسنجد، وای بر نادانی که فکر میکند حق را میداند. از پله دور شو، قاضی نادان، و انسانهای زنده را با کلمات مردهات محکوم نکن!"
مرد جوان با رنگی پریده فریاد نفرت از دهان خارج میساخت، و دوباره دیگران با عصبانیت بر سرش ریختند. اما ویراتا باز آنها را آرام ساخت، بعد سرش را از مرد وحشی برمیگرداند و آهسته میگوید: "من حکمی را که فعلاً اعلام کردم نمیتوانم بشکنم! امیدوارم که حکمی عادلانه باشد."
بعد ویراتا میرود، در حالی که غلامان مرد جوان در زنجیر را که مقاومت میکرد گرفته بودند. اما قاضی یک بار دیگر میایستد و بعد پیش آنها بازمیگردد: در این لحظه چشمان خیره و خشمگین مرد جوان در مقابلش قرار میگیرند. قلب ویراتا به لرزش میافتد، چشمان مرد جوان چه شباهت عجیبی با چشمان برادرش در آن ساعتی که او را با دستان خود کشته بود و آنجا در چادر دشمن پادشاه افتاده بود داشت ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر