چشمان برادر ازلی.(5)

ویراتا در آن شب حتی یک کلمه هم با کسی حرف نزد. نگاه مرد جوان در روحش مانند تیر آتشینی فرو رفته بود. او تمام شب را، ساعت به ساعت، بیخواب بر روی پشتبام خانهاش قدم میزد، تا اینکه صبح سرخرنگ از میان نخلها بالا میآید.
ویراتا در حوض مقدس معبد شستشوی سحرگاهی را انجام میدهد و رو به شرق نماز میگذارد، بعد دوباره داخل خانه میگردد، جامهای زرد رنگ مخصوص جشن را انتخاب میکند، به اهالی خانه که بدون پرسش و با تعجب به کارهای باشکوه او نگاه میکردند سلام جدیای میکند، و به تنهائی به قصر پادشاه که درش هر لحظه از شب و روز به روی او باز بود میرود. ویراتا در برابر پادشاه تعظیم میکند و لبه لباس او را به نشانه تمنا داشتن لمس میکند. پادشاه با خوشروئی رو به پائین به او نگاه میکند و میگوید: "خواهش تو لباسم را لمس کرد. ویراتا، خواهشات قبل از آنکه کلمهای بگوئی اجابت میگردد."
ویراتا همچنان در همان حال تعظیم باقی میماند.
"تو مرا قاضی خود قرار دادی. هفت سال به نام تو قضاوت کردم و نمیدانم که آیا عادلانه حکم کردهام. یک ماه به من سکوت عطا کن، تا من راهی به حقیقت پیدا کنم، و به من اجازه بده که از تو و دیگران این راه را پنهان نگاه دارم. من میخواهم کاری انجام دهم تا بتوانم بدون بیعدالتی و بدون گناه زندگی کنم."
پادشاه شگفتزده میگردد:
"عدالت سرزمینم از این ماه تا ماه دیگر با نبود تو فقیر خواهد گشت. اما من از راهت نمیپرسم. امیدوارم که تو را به حقیقت برساند."
ویراتا زمین را به نشانه سپاس میبوسد، یک بار دیگر تعظیم میکند و میرود.
در روشنائی روز وارد خانهاش میگردد و زن و فرزندان خود را صدا میزند و میگوید: "یک ماه تمام مرا نخواهید دید. از من خداحافظی کنید و چیزی نپرسید."
زن با ترس نگاه میکند و فرزندان وارسته. او خود را خم میکند و پیشانی تک تک آنها را میبوسد. "حالا به اتاقهایتان بروید، در را ببندید تا کسی نتواند وقتی از در خارج میشوم ببیند من به چه سمت میروم. و تا قبل از رسیدن ماه تازه به دنبالم من نگردید."
و همه آنها در سکوت میروند.
ویراتا لباس مخصوص جشن را از تن خارج میکند و لباس سیاه رنگی میپوشد، در مقابل مجسمهای از خدای هزار چهره دعا میخواند، چیزهای زیادی بر روی برگ نخل مینویسد و آن را به صورت نامه لوله میکند. با تاریک شدن هوا ساکت از خانه خارج میشود و به طرف صخرههای اطراف شهر میرود، جائیکه سیاهچالها و زندانها بودند. او بر در اتاق نگهبان میکوبد، تا اینکه دربان از روی حصیر خوابش برمیخیزد و میپرسد چه کسی او را صدا میزند.
"من ویراتا هستم، قاضی پادشاه. من آمدهام زندانیای را که دیروز به اینجا آوردهاند ببینم."
"در سیاهچال حبس شده، سرور، در عمق تاریکترین محل. بیایم راهنمائیتان کنم، سرور؟"
"من آن محل را میشناسم. کلید را به من بده و دوباره آرام بخواب. فردا کلید را کنار در پیدا خواهی کرد. و به کسی نگو که مرا اینجا دیدهای."
نگهبان تعظیم میکند، کلید و یک مشعل میآورد. ویراتا به او اشاره میکند، نگهبان ساکت برمیگردد و دوباره روی حصیرش دراز میکشد و میخوابد. او اما دروازه مسی سیاهچال درون صخره را باز میکند و داخل میگردد. بیش از صدها سال پیش پادشاهان در این صخرهها شروع به حبس زندانیها کردند، و هر زندانی را روز به روز در چالههای عمیقتری میانداختند و زندانیهای جدید باید در سنگهای سرد برای قربانیان بعدی چاله تازهای میکندند.
ویراتا قبل از بستن در مسی نگاهی به چهار سمت آسمان با ستارههای سفید و درخشان میکند، بعد در را میبندد، ناگهان تاریکی و رطوبت به استقبالش میآید و از بالای شعله نامطمئن مشعلاش حیوانی میپرد. هنوز صدای وزش آرام باد در درختان و جیغ تیز میمونها را میشنید: در اولین گودال صدا دورتر میگردد، در دومین گودال سکوت مانند زیر سطح دریا بود، بیجنبش و سرد. از سنگها فقط سرما میوزید و نه دیگر بوی خاک زمین، و هرچه او پائینتر میرفت، صدای قدم او در سکوت بلندتر طنین میانداخت.
در پنجمین گودال در عمق زمین، گودتر از بلندترین نخلهائی که رو به آسمان رشد میکنند سلول جوان زندانی قرار داشت. ویراتا داخل میشود و مشعل را در مقابل توده تاریکی نگاه میدارد که اصلاً تکان نمیخورد، تا اینکه نور بر او میتابد. زنجیری به صدا میآید. ویراتا خود را بر روی او خم میکند: "آیا مرا میشناسی؟"
"من تو را میشناسم. تو کسی هستی که پادشاه به سروری سرنوشتم تعیین نموده، همان کسی که زندگیام را زیر پایش پایمال کرده است."
"من سرور کسی نیستم. من خدمتگزار پادشاه و عدالتام. من آمدهام به شما خدمت کنم."
زندانی با نگاهی مبهم رو به بالا نگاه میکند و به چهره قاضی خیره میشود: "از من چه میخواهی؟"
ویراتا مدتی سکوت میکند و بعد میگوید:
"من تو را با کلمه آزردم، اما تو هم مرا با کلماتت آزردی. من نمیدانم که آیا حکمام عادلانه بود یا نه، اما در کلمات تو یک حقیقت وجود داشت: کسی اجازه ندارد با پیمانهای که نمیشناسد بسنجد. من آدم نادانی بودم و میخواهم دانا شوم. صدها نفر را به این تاریکی فرستادم، با افراد زیادی رفتار زیادی کردم و نمیدانم چه کردهام. و میخواهم تجربه کنم، میخواهم عادل بودن را بیاموزم و بدون گناه به جهان دگردیسی وارد شوم."
زندانی همچنان به او خیره بود و زنجیر آهسته جرنگ جرنگ میکرد. "من میخواهم آنچه برای تو مقرر داشتهام، حتی شلاق خوردن را با پوست و استخوانم بشناسم و در قل و زنجیر بودن را با روحم احساس کنم. میخواهم برای یک ماه به جای تو اینجا بمانم، تا بدانم چه اندازه گناه کردهام. بعد در حکم خود تجدید نظر خواهم کرد، با علم به سنگینی و شدت آن. تو در این مدت آزادی و میتوانی بروی. من به تو کلیدی که تو را به روشنائی میرساند میدهم، تو باید قسم بخوری که بعد از یک ماه بازمیگردی. ــ بعد تاریکی این گودال عمیق نور دانش برایم خواهد گشت."
زندانی مانند یک سنگ ایستاده بود و صدای جرنگ جرنگ زنجیر دیگر به گوش نمیآمد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر