چشمان برادر ازلی.(8)

ویراتا در خانه خود روزهای درخشانی را زندگی میکرد. بیداری او، اجازه دیدن روشنائی آسمان به جای تاریکی، احساس کردن رنگها و رایحه زمین مقدس و موسیقیای که با شروع صبح آغاز میگشت نتیجه دعاهای شاکرانهاش بود. او هر روز معجزه تنفس و افسون آزادی را مانند هدیه بزرگی گرامی میداشت، بدن خود را، نرمی همسرش را و قدرت پسرانش را پارسا منشانه احساس میکرد، از حضور خدای هزار شکل در همه جا با خشنودی یاد میکرد، از اینکه دیگر با سرنوشت دیگران بازی نمیکند و هرگز با خدای نادیدنی هزار چهره از در دشمنی وارد نمیشود اندکی مغرور بود و روحش را با آن به پرواز میآورد. از بام تا شام کتب حکمت مطالعه و راههای مختلف عبادت را تمرین میکرد، از جمله فرو رفتن در سکوت، عمیق گشتن دوستانه در ذهن، برای فقرا کار نیک انجام دادن و نماز قربانی بجا آوردن. ذهنش اما شاد شده بود و حرفهایش نرمتر، حتی با غلامانش، و خانوادهاش او را بیشتر از هر زمان دیگر دوست داشتند. او یاور فقرا و تسلیبخش تیرهبختان بود. دعای مردم زیادی گرداگرد خانهاش در نوسان بود، و آنها مانند قدیم او را دیگر <آذرخش شمشیر> و <چشمه عدالت> نمینامیدند، بلکه <مزرعه مشورت>. زیرا نه تنها همسایهها از خیابان پیش او میآمدند تا از او تقاضای حکم شرعی کنند، بلکه از راه دور هم غریبهها با وجود اینکه او دیگر قاضی آن سرزمین نبود نزد او میآمدند تا او نزاعشان را حل و فصل کند، و همه بلافاصله نظر او را میپذیرفتند. و ویراتا به این خاطر خوشبخت بود، زیرا او احساس میکرد که پند و مشورت بهتر از دستور دادن و بر قرار ساختن صلح میان مردم بهتر از قضاوت کردن است: او زندگی خود را از زمانیکه دیگر هیچ سرنوشتی را مجبور نساخت بدون گناه احساس میکرد، و با این حال در سرنوشت بسیاری از مردم شرکت داشت. و او ظهر عمرش را مستانه دوست میداشت.
به این نحو سه سال و بعد از آن سه سال دیگر مانند فقط یک روز روشن میگذرند. روح ویراتا مرتب ملایمتر میگشت: وقتی نزاعی پیش او میآوردند، دیگر روحش نمیفهمید که چرا این همه ناآرامی بر روی زمین وجود دارد و انسانها با وجود آنکه زندگیای گسترده و رایحه شیرین هستی را پیش رو دارند اما باز با حسادتهای کوچک خود بخاطر مال به هم هجوم میبرند. او به کسی حسادت نمیورزید و کسی هم به او حسادت نمیکرد. خانهاش مانند جزیرهای از صلح بر زندگیای هموار ایستاده بود، بیتأثیر از جریانهای شدید هیجان و طوفان آز.
یک شب ویراتا در ششمین سال آرامش خود برای خوابیدن به اتاقش رفته بود که ناگهان صدای جیغی تیز و سر و صدای ضرباتی را میشنود. از جا میجهد و میبیند که پسرانش یک برده را به زانو زدن واداشته و با شلاق طوری بر پشتاش میزنند که خون از جای شلاق میریخت. چشمان از درد گشاد شده برده به او خیره نگاه میکردند: نگاه برادر کشته شدهاش دوباره در روح او زنده میگردد. ویراتا با عجله به سویشان میرود، دست آنها را میگیرد و میپرسد که آنجا چه خبر است.
از صحبتها چنین مشخص میشود که آن برده وظیفهاش آوردن آب از چشمه بوده و باید آب در بشکه چوبی به خانه میآورده، و چندین بار در گرمای ظهر، با تظاهر به خستگی با بارش دیر آمده و مکرراً تنبیه شده بوده است، تا اینکه دیروز، بعد از یک مجازات سخت فرار کرده و پسرانش سوار اسب شده و او را در آن سوی رود در یک دهکده میگیرند، او را با یک طناب به زین اسب میبندند، و با کشیدن و مجبور ساختن او به دویدن، او را با پاهای پاره و زخم شده دوباره به خانه بازمیگردانند. و برای هشدار به برده فراری و دیگر بردهها که ترسان و با زانوهای لرزان به برده زانو زده نگاه میکردند او را سخت شلاق میزدند، تا اینکه ویراتا با رفتن خود پیش آنها شکنجه خشونتآمیزشان را متوقف میسازد.
ویراتا به برده نگاه میکند. سنگریزهها در زخمهای خیس و خونین پاشنه پایش فرو رفته بودند. چشمهای وحشتزده برده مانند چشم حیوانی که باید سر بریده شود گشاد شده بودند، و ویراتا در پشت سیاهی ثابت چشمان او روزهای سیاه خود را میبیند و به پسرانش میگوید: "او را رها کنید، جرمش پاک شده است."
برده خاک جلوی پای او را میبوسد. برای اولین بار پسرانش از او میرنجند. ویراتا به اتاق خود بازمیگردد. ناآگاه از اینکه چه میکند، پیشانی و دست خود را میشوید، با لمس آب ناگهان با وحشت آنچه که ذهن بیدارش فراموش کرده بود را میفهمد: که او برای اولین بار دوباره قاضی شده بوده و برای سرنوشت کسی حکم داده است. و برای اولین بار بعد از شش سال دوباره خواب از او میگریزد.
هنگامی که او بیخواب در تاریکی دراز کشیده بود، چشمان وحشتزده برده به سویش میآیند (یا اینکه چشمهای برادر کشته شدهاش بودند؟) و چشمان عصبانی پسرانش، و او از خود بارها و بارها میپرسد که آیا از فرزندانش ظلم بر برده روا نشده است. بخاطر اندکی تنبلی سنگ و خاک خانهاش را خونی ساخته بودند، برای مسامحه کوچکی بر بدن زندهای شلاق زده شده بود، و این گناه او را بیشتر از ضربات شلاقی میسوزاند که بر پشت خویش مانند نیش داغ افعی حس کرده بود. این مجازات البته برای مردم آزاد اجرا نمیگشت، بلکه فقط برای بردهای که بدنش طبق قوانین پادشاهان از زمان تولد به خودش تعلق داشت. اما این قانون پادشاه در نگاه خدای هزار چهره هم عادلانه بود، زیرا که جسم یک انسان کاملاً به خواست ناشناسی جاری میگردد، عاری از هر اختیار، و همه بیگناه در برابر او، بیتفاوت از اینکه آیا او این زندگی را میدرد یا آشفته میسازد؟
ویراتا از جا برمیخیزد و شمعی روشن میکند تا در کتاب آگاهی نشانهای بیابد. نگاهش در هیچ کجا بجز در قوانین طبقات و کاستها تفاوتی میان انسان و انسان نمییابد، هیچ کجا در هستی هزار چهره برای طلب عشق تفاوت و فاصله وجود نداشت. با عطش از چشمه دانش مینوشید، زیرا روحش برای پرسش هرگز برانگیختهتر از حال نبود؛ در این وقت شعله شمع پت پتی میکند و خاموش میگردد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر