شکایت از خدا پیش تو می‌برم.

اَه اَه، این هم شد زندگی آخه! چشم براه نور صبح باشی، خوابت ببره، چشم باز کنی ببینی هنوز نیمه شب هم نشده.
البته قرار هم نیست که در صبح اتفاق خاصی رخ بده، ولی همینکه هوا با شروع صبح روشن میشه برام کافیه. درسته که با چراغ هم میشه به تاریکی نور بخشید، اما نور چراغ کجا و روشنائی صبح کجا! نور صبح تا جائی که چشم میبینه همه چیز رو روشن و شفاف میسازه، چراغ اما فقط تا فاصله چند متری خودشو میتونه روشن کنه.
کاش تاریکی مرغ چاقی بود و من آدمی گشنه و از خدا بی خبر و چاقوی تیزی در دست داشتم. فکر نمیکردم که در این ساعت شب از خواب بپرم. نمیخوام بگم خواب خیلی مهمه، ولی بیخوابی هم چیز جالبی نیست. مسئله اصلاً به چند ساعت خوابیدن در شبانه روز هم مربوط نیست. در ساعات خواب هم مثل بقیه چیزها اختلاف نظر هست، یکی معتقده باید هشت ساعت خوابید، یکی میگه چهار ساعت هم کافیه. نه، مشکل من، مشکل روشن بودن یا نبودن هواست که هوائیم کرده. مقصر اما شب نیست، مقصر اصلی کسیست که در کودکی تو مغز من نشونده که با تاریک شدن هوا روز به پایان میرسه. العان اگه کسی این حرف رو بهم بزنه میدونم چه جوابی بهش بدم: بهش میگم خوب به پایان برسه، مگه با پایان یافتن روز دنیا به آخر میرسه. حالا اگه دنیا هم به آخر برسه چی میشه مگه؟ نه اینکه حالا که به آخر نرسیده همه در ناز و نعمتند و بیشتر از هشت ساعت در شبانه روز میخوابند!
اگه تاریکی مرغ یک پائی بود میزدم قلم پاشو قطع میکردم تا دیگه زر و زر زیادی نکنه. لجاجت هم آخه حدی داره. کدوم مرغ عاقلی حاضره انقدر لجوج باشه که دو پا بودن خودشو نفی کنه. چه خوب میشد به اشتباهشون اعتراف میکردند و میگفتند این خروسه که یک پا داره و نه مرغ. لااقل به تاجش میامد، مگه مرغ عصاست که یک پا داشته باشه!
انقدر از بدیهای تاریکی و خوبیهای روشنائی برام تعریف کردند که به محض تاریک شدن هوا خودمو به خواب میزنم و چشمها رو باز نمیکنم تا ساعت شماطه دار شروع روشنائی صبح رو بهم خبر بده. اما از صبحهائی که نورشون دست کمی از نور شب ندارند دل پر خونی دارم. در این روزها حس میکنم خدا دروغگو شده و یا اینکه نیروشو از دست داده و دیگه قادر به روشن ساختن صبح نیست. و تمام ادعاهاش هم برام ارزش کشک پیدا میکنند: «شب را برایت تاریک میسازم روز را روشن!»
من در چنین روزهائی به خالیبند بودن خدا ایمان میارم و از سراینده «پایان شب سیه سفید است» متنفر میشم و مانند ذاکری مرتب زمزمه میکنم: شب تاریک به ز صبح بی نور ..... شب تاریک به ز صبح بی نور ..... شب تاریک به ...، تا دوباره خوابم ببره!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر