چشمان برادر ازلی.(9)

اما حالا در حالیکه سیاهی از دیوارهای اتاق فرو میریختند ناگهان چیزی اسرآمیز در فکرش نفوذ میکند: اتاقی که  او با نگاهی کور به دیوارهایش دست میکشد دیگر اتاق او نیست، بلکه زندانی است که روزی او در آن با احساس وحشتناکی به این شناخت رسیده بود که آزادی عمیقترین حق بشر است و هیچکس اجازه زندانی کردن کسی را ندارد، نه برای تمام عمر و نه برای یک سال. او آگاه میگردد که این بردهها را اما در دایره ناپیدای خواست و تصمیمات اتفاقی خویش حبس و به زنجیر کشیده است، طوریکه آنها آزادی برداشتن قدمی برای زندگی خود را نداشتند! در حالیکه او ساکت نشسته بود و احساس میکرد که چگونه افکار سینهاش را میگشایند، از بلندی ناپیدائی نور در او نفوذ میکند و شفافیت در او بیدار میگردد. حالا او به این آگاه گشته بود که تا زمانیکه انسانها را در اختیار خواست خود نگاه دارد و بر آنها طبق قانون انسانهای فانی و نه قانون آن خدای هزار چهره ازلی نام برده نهد گناه کار است. و او سر به نماز میگذارد: "خدای هزار چهره، سپاسگزارم از این که برایم از تمام فرمهای خود نشانه میفرستی، که این نشانهها مرا به گناهانم هشیار و همیشه به تو در مسیر راه نامرئی خواستهات نزدیکتر میسازند! اجابت فرما که من آنها را در چشمان شاکی برادر ازلی که همه جا به ملاقاتم میآید، و کسی که از نگاه من میبیند و رنجهایش رنج من است مشاهده کنم، تا زندگیام را در پاکی بگذرانم و بدون گناه تنفس کنم."
چهره ویراتا دوباره شاداب شده بود، با چشمان روشن به درون شب گام نهاد، سلام سفید ستارهها را نوشید، زوزه باد سحری را به درون تنفس کرد و از میان باغ به سمت رود رفت. او خود را هنگامیکه خورشید از سمت شرق بالا آمد درون رود مقدس فرو میکند و به خانه بازمیگردد، جائیکه خانوادهاش برای برگزاری نماز صبح جمع شده بودند.
او به جمع آنها میپیوندد، با لبخند خوبی به آنها سلام میکند، برای زنها در اتاقهایشان دست تکان میدهد، بعد به پسرانش میگوید:
"شماها میدانید که از سالیان پیش تا حال فقط این فکر روحم را به حرکت میاندازد که یک مرد عادل باشم و بر روی زمین بدون گناه زندگی کنم؛ حالا دیروز این اتفاق افتاد که خون در خاک خانهام به راه افتاد، خون یک آدم زنده، و من میخواهم از گناه این خون پاک شوم و کفاره پس بدهم برای جرمی که زیر سایه سقف خانه من رخ داد. باید بردهای که بخاطر چیزی جزئی سخت تنبیه شد از این ساعت آزاد باشد و هر کجا که مایل است برود، تا اینکه او به آخرین قاضی شکایت از من و شماها نبرد."
پسران ساکت ایستاده بودند، و ویراتا یک دشمنی در این افراد ساکت احساس میکند.
"من در مخالفت با حرفم سکوت احساس میکنم. من اما نمیخواهم بدون شنیدن نظرتان با شماها مخالفت کنم."
بزرگترین پسر شروع به صحبت میکند: "تو میخواهی به یک مجرم که بیحرمتی کرده آزادی ببخشی، پاداش به جای تنبیه. ما در خانه بردههای زیادی داریم و رفتن این یک نفر اهمیتی ندارد. اما هر عملی از خود تأثیری به جا میگذارد که مانند زنجیر به هم مرتبطاند. اگر او را آزاد کنی، بعد چگونه اجازه داری بقیه بردههایت را وقتی تمایل به رفتن کنند نگهداری؟"
"اگر آنها مایل به رفتن از خانه من باشند بنابراین باید به آنها این اجازه را بدهم. من نمیخواهم سرنوشت هیچ فرد زندهای را نگاه دارم، زیرا کسی که به سرنوشت دیگران شکل دهد به گناه آلوده میشود."
دومین پسر میگوید: "اما تو نشانه قانون را از بین میبری. این بردهها مال ما هستند مانند زمین و درخت این زمین و میوههای این درخت. آنها از طریق خدمت کردن به تو وصلاند و تو به آنها متصلی. تو موضوعی را نادیده میگیری که از هزاران سال پیش تکامل یافته است: برده آقای زندگی خود نیست، بلکه خدمتکار صاحب خود میباشد."
"فقط یک حق از جانب خدا وجود دارد، و آن حق زندگی کردن است که با نفس دهان او به هر کس بخشیده میگردد. برای انجام کارهای خوب به من هشدار دادی، به کسی که کور بود و فکر میکرد آزاد از هر گناهی است: من سالها قبل جان فردی را گرفتم. اما حالا شفاف میبینم و میدانم: فرد عادل اجازه تبدیل انسانها به حیوان را ندارد. من میخواهم به همه آزادی بدهم تا بتوانم بدون احساس گناه در برابرشان بر روی زمین زندگی کنم."
تمرد بر پیشانی پسران ایستاده بود. و بزرگترین آنها با خشم جواب میدهد:
"چه کسی مزارع را برای اینکه برنج از تشنگی نمیرد آب خواهد داد، چه کسی بوفالوها را در مزارع هدایت خواهد کرد؟ ما باید به خاطر خواست وهمناک تو نوکری کنیم؟ تو خودت در تمام زندگی دستات را خسته نساختی و هرگز به خود زحمت ندادی، و خدمت دیگران زندگیات را رشد داد. و عرق دیگران در حصیری هم که رویش دراز میکشی هنگام بافت ریخته شده است، و بالای سرت وقت خواب برده با بادبزن باد میزند. و ناگهان میخواهی آنها را برانی، که هیچکس دیگر بجز ما، پسران خونیات به خود زحمت ندهد؟ شاید باید بوفالوها را هم برای اینکه به آنها شلاق زده نشود از خیش جدا کنیم و ریسمانها را خودمان به جای آنها بکشیم؟ زیرا که نفس دهان خدای هزار چهره در آنها هم جریان داد. پدر، به شرایط موجود دست نزنید، زیرا این هم از خداست. زمین هیچگاه با میل خود را باز نمیکند، باید با آن با خشونت رفتار کرد تا اینکه میوه از آن سرچشمه گیرد، خشونت در زیر ستارهها قانون است، ما نمیتوانیم خود را از آن محروم سازیم."
"من اما میخواهم خود را از آن محروم سازم، زیرا که قدرت به ندرت در سمت حق میایستد، و من میخواهم بدون ظلم بر روی زمین زندگی کنم."
قدرت در همه چیز وجود دارد، میخواهد انسان باشد یا حیوان یا اینکه زمین صبور. جائی که تو سروری، باید حاکم هم باشی: سرنوشت فرد حاکم به سرنوشت انسانها گره خورده است."
"اما من میخواهم خود را از هر چیزی که مرا به گناه میاندازد جدا سازم. بنابراین به شماها دستور میدهم، بردهها را از خانه آزاد کنید، و نیازهایمان را خود انجام میدهیم."
خشم در چشمان پسران متورم میگردد، به زحمت میتوانستند خشم خود را بروز ندهند. بعد پسر بزرگ میگوید: "تو گفتی نمیخواهی دست به سرنوشت کسی بزنی. برای اینکه به گناه نیفتی مایل نیستی به بردههایت دستور بدهی؛ به ما اما دستور میدهی و در سرنوشت ما دخالت میکنی. من از تو میپرسم، پس اینجا حق در برابر خدا و انسانها چه میشود؟
ویراتا مدتی طولانی سکوت میکند. وقتی چشمانش را بالا میآورد در نگاهشان آتش طمع میبیند و روحش دچار وحشت میگردد. بعد آهسته میگوید: "شماها به من پند خوبی دادید. من نمیخواهم با شماها با خشونت رفتار کنم. خانه را بردارید و به اراده خود آن را تقسیم کنید، من دیگر سهمی نه در املاک دارم و نه در گناه. تو حرف خوبی زدی: کسی که حاکم است، آزادی دیگران را در بند میکند، اما بیش از همه آزادی روح خود را. کسی که میخواهد بدون گناه زندگی کند، اجازه سهیم بودن در خانه و مهارتهای دیگران را ندارد، اجازه ندارد از زحمت دیگران زندگی بگذراند، از عرق ریختن دیگران بنوشد، اجازه ندارد در شهوت زن و در کاهلی سیر بودن متوقف گردد: فقط کسی که تنها زندگی میکند میتواند برای خدای خود زندگی کند، فقط کسی که کار میکند میتواند او را احساس کند، فقط فقر او را کاملاً در اختیار خود دارد. اما من میخواهم به خدای نادیدنی نزدیکتر باشم تا به خانه خود، من میخواهم بدون گناه زندگی کنم. خانه را بردارید و در صلح آن را تقسیم کنید."
ویراتا روی برمیگرداند و میرود. پسرانش شگفتزده ایستاده بودند؛ حرص و آز اشباع گشته در کالبدشان شیرین میگداخت، اما با این حال در روحشان خجالتزده بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر