چشمان برادر ازلی.(3)

حالا ویراتا از بالای پله صورتی رنگ تالار قصر از طلوع آفتاب تا غروب آن به نام پادشاه قضاوت میکرد. کلامش اما مانند ترازوئی بود که قبل از سنجش وزنه مدت طولانیای میلرزد: نگاه صریح او در روح متهم فرو میرفت، و پرسشهایش به عمق جرمها مانند گورکنی که با پشتکار در تاریکی زمین نقب میزند نفوذ میکردند. رأی او قاطع بود، اما هرگز رأی خود را در همان روز اعلام نمیکرد، همیشه فاصله سرد شب را میان بازجوئی و اعلام رأی قرار میداد: ساعات طولانی تا طلوع خورشید را در باره ظلم و عدالت تفکر میکرد و اغلب صدای قدم زدن بیقرارانهاش در اتاق و بعد روی پشتبام  خانه به گوش میآمد. اما قبل از دادن رأی خود دست و پیشانیاش را در آب فرو میکرد، زیرا رأی او گرمتر از گرمای هیجان بود. و همیشه بعد از دادن رأی از مجرمین میپرسید که آیا رأیاش اشتباه به نظر میآید؛ اما به ندرت اتفاق میافتاد که کسی به رأی او اعتراض کند؛ ساکت جایگاه او را میبوسیدند و با سری خم گشته حکم را مانند آنکه از دهان خداوند خارج گشته میپذیرفتند.
دهانش اما هرگز رأی به مرگ نداد، حتی برای مقصرترین مجرمین، و در برابر کسانیکه به او هشدار میدادند مقاومت میکرد. زیرا که او از خونریزی بیم داشت. حوض گرد اجداد راجپوتا که بر لبه آن جلاد سرها را برای جدا ساختن خم میساخت و سنگهایش از خونهای منعقد گشته بر آنها سیاه گشته بود با گذشت سالها توسط باران دوباره سفید گشتند. و دیگر در سرزمین فاجعهای رخ نداد. او مجرمین را در زندانهای سنگی حبس میکرد یا آنها را به سنگ خرد کردن برای ساختن دیوار باغها به کوه میفرستاد، و در آسیابهای برنج کنار رودخانه، جائیکه باید به همراه فیلها چرخ آسیاب را میچرخاندند به کار میگمارد. اما او به زندگی احترام میگذاشت و مردم برای او احترام زیادی قائل بودند، زیرا که در رأیهایش هرگز نقصی نبود، هرگز در سؤال کردن اهمال نمیکرد، هرگز خشم در کلامش نبود، کشاورزان با اختلاف و دعواهایشان از راههای دور در گاریهائی که توسط بوفالوها کشیده میگشتند پیش او میآمدند تا او میان آنها داوری کند؛ راهبان به سخنان او گوش میسپردند و توصیههایش برای پادشاه ارزشمند بود. شهرت او رشد کرد، مانند رشد بامبوسهای جوان، راست و روشن در شب. و مردم نامی را که در قدیم به او داده بودند فراموش کردند، زمانیکه او را با نام آذرخش شمشیر ستایش میکردند، و او را در سراسر سرزمین راجپوتا چشمه عدالت نامیدند.
در ششمین سال قضاوت، وقتی ویراتا از روی پله صحن جلوی قصر رأی میداد، چنین رخ میدهد که عدهای شاکی مرد جوانی از قبیله وحشی کازارها Kazare را که بر روی صخرهها زندگی و به خدایان دیگری خدمت میکردند پیش او میآورند. پاهای مرد جوان در این سفر چند روزه به علت پیاده آمدن زخمی شده بود، و چهار بار به دور بازوهای قویاش زنجیر پیچیده بودند، طوریکه نمیتوانست دیگر با کسی با خشونت رفتار کند، همانطور که چشمان تهدیدآمیزش نشان میدادند، چشمانی که در زیر ابروهای قهوهای تاریکاش با عصبانیت میچرخیدند. آنها او را کنار پله قرار میدهند و با زور به زانو زدن جلوی قاضی وامیدارند، بعد خود تعظیم کرده و دستهایشان را به علامت شکایت بالا میبرند.
ویراتا با تعجب به غریبهها نگاه میکند: "برادران، شماها چه کسانی هستید که از راه دور میآئید، و این شخص که شما به زنجیر کشیده و پیش من آوردهاید چه کسی است؟"
سالخوردهترین آنها تعظیم میکند و میگوید:
"سرور من، ما شبانیم، و مردمانی صلحطلب که در قسمت جنوبی سرزمین زندگی میکنیم، این مرد که بدترین فرد قبیله خود میباشد، جانوری است که بیشتر از انگشتان دستش آدم کشته. مردی از دهکده ما از دادن دخترش به این مرد که از قبیله پرهیزکاران نیست خودداری کرده، زیرا که آنها گاو میکشند و گوشت سگ میخورند، و او دخترش را به یک تاجر از دره به همسری داده است. در این وقت این مرد از خشم در گلههای ما شروع به دزدی کرد، او پدر و سه برادر دختر را در شب کتک زد، و هر وقت فردی احشام آن مرد را به کوه برای چریدن میبرد این مرد او را میکشت. یازده نفر از اهالی دهکده ما را این مرد به این ترتیب کشت، تا اینکه ما جمع شدیم و به تعقیب این رذل که مانند حیوان وحشی است پرداختیم و او را اینجا پیش عادلترین قاضی سرزمین آوردیم تا تو این سرزمین را از عامل خشونت نجات دهی." ویراتا صورتش را به طرف جوان زنجیر گشته میگرداند.
"آیا چیزهائی که اینها میگویند حقیقت دارد؟"
"تو کی هستی؟ آیا تو پادشاهی؟"
"من ویراتا هستم، خدمتگزار پادشاه و خدمتگزار حق و قانونام، و من کیفر میدهم و درست و غلط را تشخیص میدهم."
جوان زنجیر شده مدت طولانیای سکوت میکند. بعد قیافه عبوسی به خود میگیرد.
"چطور میتوانی از راه دور بدانی چه چیزی درست و چه غلط است، وقتیکه دانستههای تو از گفتههای آدمها آب میخورند!"
"شاید حرفها و استدلال تو خلاف حرف آنها باشد، تا اینکه من حقیقت را بشناسم."
مرد دستگیر شده ابروهایش را تحقیرانه بالا میاندازد.
"من در برابر آنها از خودم دفاع نمیکنم. تو از کجا میتوانی بدانی من چه کردهام، در صورتیکه خودم هم نمیدانم وقتی خشمگین میشوم دستهایم چه میکنند! من کار خوبی با آنها کردم، زیرا که یک زن را بخاطر پول فروختند، من کار خوبی با پسران و نوکرانش کردم. آنها آزادند که از من شکایت کنند. من آنها را خوار میشمرم، و رأی تو را هم خوار میشمرم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر