چشمان برادر ازلی.(13)

به این ترتیب او به حیاط قصر میرسد. زمان شور و مشورت به پایان رسیده و پادشاه تنها بود. ویراتا به سمت او میرود، پادشاه بلند میشود تا او را در آغوش گیرد، اما ویراتا خود روی زمین خم میکند و لبه لباس او را به نشانه داشتن تمنا میگیرد.
پادشاه میگوید: "خواهشات قبل از آنکه کلمه شود و از لبانت خارج گردد پذیرفته گشت. برای من افتخار است که این قدرت را دارم که بتوانم به مرد پارسائی خدمت کنم و کمکی برای خردمندان باشم."
ویراتا جواب میدهد: "مرا پارسا خطاب نکن. زیرا راه من راه حق نبود. من در دایره میچرخیدم و حال در درگاه تو خواهشمند ایستادهام، جائیکه روزی من ایستاده بودم و از تو خواستم که مرا از خدمت معاف سازی. من میخواستم دست از هر کاری بکشم تا از گناه مبرا بمانم، اما من هم در توری که از طرف خدایان برای زمینیان بافته شده است گرفتار بودم."
پادشاه جواب میدهد: "دور باشد که در باره تو چنین فکر کنم. چگونه توانستی با وجود بریدن از مردم بر کسی بیعدالتی کنی، و با وجود زندگی کردن با خدایان دچار گناه گردی؟"
"من آگاهانه گناه نکردم، من از گناه فرار میکردم، اما پای ما به این زمین و اعمال ما به قوانین ابدی بسته است. همچنین انفعال نیز یک عمل است و من نتوانستم از چشم برادر ازلی که در کنارش تا ابد بر خلاف اراده خود کار خوب و بد انجام میدهیم فرار کنم. اما من هفت بار مقصرم، زیرا که از برابر خدا گریختم و از خدمت به زندگی امتناع کردم، من فردی بیفایده بودم، زیرا که من فقط خود را سیر میساختم و به کس دیگری خدمت نمیکردم. حالا میخواهم دوباره خدمت کنم."
"ویراتا، حرفات برایم غریب است، من تو را درک نمیکنم. آرزویات را بگو که آن را انجام دهم."
"من دیگر نمیخواهم در اراده خود آزاد باشم. زیرا که نه فرد آزاده آزاد است و نه فرد غیر فعال بدون گناه. فقط تنها کسیکه خدمت میکند آزاد است، کسیکه اراده خود را به دست کس دیگری میدهد و بدون سؤال کردن نیرویش را به کار میبرد. دستاورد ما و شروع و پایاناش فقط در میان کار قرار دارد و علت و تأثیر آن در نزد خدایان. پادشاه من، مرا از ارادهام آزاد کن تا سپاسگزار تو گردم، زیرا که همه خواستهها سردرگمی به بار میآورند و همه خدمتها حکمتاند."
"من تو را درک نمیکنم. از من میخواهی که تو را آزاد سازم و بعد درخواست خدمت میکنی. حالا دیگر کسی آزاد است که به کس دیگری خدمت میکند، و کسی که به او دستور خدمت میدهد آزاد نیست؟ من این را نمیفهمم."
"پادشاه من، این خوب است که تو آن را در قلبات نمیفهمی. زیرا اگر که آن را میفهمیدی بعد چگونه میتوانستی پادشاه باشی و فرمان برانی؟"
چهره پادشاه از خشم سیاه میگردد. "پس تو معتقدی که پادشاه در برابر خدایان از برده کمتر است؟"
"در برابر خدایان کسی کمتر و بیشتر نیست. کسی که بدون پرسش فقط خدمت میکند و از ارادهاش میگذرد گناه را از دوش خود برداشته و به خدا پس داده است. اما کسیکه میخواهد و فکر میکند میتواند توسط خرد از گناه اجتناب ورزد به وسوسه دچار و در گناه میافتد."
چهره پادشاه همانطور تاریک میماند.
"بنابراین یک خدمت با خدمت دیگر برابر است و در برابر خدا و انسانها کسی نه بزرگتر از دیگری و نه کمتر است؟"
"پادشاه من، ممکن است که به چشم انسان بعضی چیزها بزرگتر به نظر آید، اما در برابر خدا همه خدمتها برابرند."
پادشاه مدت درازی با خشم به ویراتا نگاه میکند. غرور با بدجنسی خود را کمی در روحش خم میکند. اما وقتی چهره ویران و موی سفید روی پیشانی چیندار او را میبیند فکر میکند که شاید پیرمرد با گذشت زمان به حالت بچگی برگشته است، و برای امتحان او را دست میاندازد و میگوید: "آیا میخواهی نگهبان سگهای قصرم شوی؟" ویراتا خم میشود و به نشانه تشکر پله را میبوسد.
از آن روز به بعد پیرمرد که مردم سرزمین روزی او را با چهار نام فضیلت ستایش میکردند نگهبان سگهای انبار جلوی قصر میگردد و همراه با نوکران در پائین دهلیز زندگی میکند. پسرانش بخاطر او خجالت میکشیدند، و هنگام عبور از آنجا از پشت خانه میرفتند تا او را نبینند و مجبور نشوند نزد دیگران نسبت خونیشان را آشکار سازند، روحانیون از فرد فرودست دوری میجستند. فقط مردم میایستادند و چند روزی شگفتزده بودند وقتی که پیرمرد را که روزی فرد اول این سرزمین بود حالا بعنوان خدمتکار سگها میدیدند. اما او توجهای به آنها نمیکرد، و به زودی مردم پراکنده میشوند و دیگر به او توجهای نمیکنند.
ویراتا خدمتاش را از شروع سرخی صبح تا سرخی شب صادقانه انجام میداد. او پوزه سگها را میشست، جلویشان غذا میگذاشت، جای خوابشان را آماده میساخت و مدفوعشان را جارو میکرد. به زودی سگها او را بیشتر از هرکس دیگر در قصر دوست داشتند، و او بخاطر بودن با آنها خوشحال بود، دهان چروکشدهاش که به ندرت با انسانها حرف میزد، همیشه هنگام شادی آنها لبخند میزد، و او سالهای زندگیاش را که دراز و بدون اتفاقات بزرگ بودند دوست میداشت. پادشاه پیش از او میمیرد، پادشاه جدیدی میآید که به او توجهای نمیکرد و حتی یک بار او را به این دلیل که هنگام عبور یک سگ دندانغروچه کرده بود با چوب زد. و همینطور دیگر انسانها هم کم کم زندگی او را فراموش میکنند.
اما هنگامیکه زندگی او هم به پایان میرسد و ویراتا میمیرد و چشم بر جهان میبندد او را در گودال خاکروبه بردهها چال میکنند، دیگر مردم او را که روزی در سراسر سرزمین با چهار نام فضیلت ستایش میکردند به یاد نمیآوردند. پسرانش خود را مخفی ساخته بودند و هیچ روحانیای سرود مردگان را برای کالبد بیجانش نخواند. فقط سگها دو روز و دو شب زوزه کشیدند، و بعد آنها هم ویراتا را فراموش کردند، مردی را که نامش نه در شرح وقایع تاریخی پادشاهان آمده و نه در کتب حکما حک شده است.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر