رفیق مو بلند.

این عجیب بود: درست پنج دقیقه قبل از شروع یورش پلیس یک احساس ناامنی به من دست میدهد ... با وحشت به اطرافم نگاه میکنم، بعد آهسته از کنار رود راین به سمت ایستگاه راهآهن به راه میافتم، و ابداً شگفتزده نشدم وقتی ماشینهای سریع و پلیسهای کلاه قرمز به سر را دیدم که به سرعت نزدیک شدند و خانههای محله را محاصره و مسدود کردند و به تحقیق پرداختند. این کار فوقالعاده سریع انجام گشت. من خارج از دایره محاصره ایستاده بودم و با آرامش یک سیگار روشن میکنم. همه چیز کاملاً بی سر و صدا اجرا میگشت. سیگارهای زیادی روی زمین پرتاب میشوند. حیف ... و بیاختیار تخمین میزنم که حالا چه مقدار پول نقد میتواند بر روی زمین ریخته شده باشد. کامیون از کسانیکه پلیسها گرفته بودند سریع پر میشود. فرانس Franz هم آنجا در میانشان بود ... او از راه دور برایم اشاره ناامیدانهای میکند، که باید چنین معنی میداد: سرنوشت. یکی از پلیسها صورتش را به سمت من میچرخاند. در این لحظه من از آنجا دور میگردم. اما آهسته، خیلی آهسته. خدای من، شاید باید آنها من را هم با خود میبردند! من دیگر تمایلی به رفتن به اتاقم نداشتم، بنابراین دوباره آرام به سمت ایستگاه راهآهن به راه میافتم. با ضربه چوبدستیام یک سنگ کوچک را از سر راه دور میکنم. خورشید به گرمی میدرخشید و از سمت رود راین باد لطیف و خنکی میوزید.
در سالن انتظار دویست سیگار را تحویل فریتس Fritz گارسون میدهم و پول را داخل جیب عقب شلوارم میکنم. حالا دیگر جنسی نداشتم و فقط یک بسته برای خودم باقی مانده بود.
بعد در میان ازدحام عاقبت محلی پیدا میکنم و سوپ گوشت و مقداری نان سفارش میدهم. و دوباره فریتس را میبینم که از راه دور دست تکان میدهد، اما من حوصله بلند شدن نداشتم. در این وقت او با عجله به طرف من میآید. پشت سر او ماوزباخ Mausbach کوچک را میبینم؛ به نظر میآمد که هر دو تا اندازهای هیجانزدهاند. فریتس غرغر کنان میگوید "پسر، تو هم خیالت خیلی راحته" و با تکان دادن سر به کناری میرود و برای ماوزباخ کوچک جا باز میکند. او کاملاً از نفس افتاده بود. "تو"، به لکنت میافتد، "تو ... باید بزنی به چاک ... پلیسها اتاق تو رو گشتن و کوکائینها رو پیدا کردن ... پسر!" او به سختی میتوانست آب دهانش را قورت بدهد. من برای آرام کردن به شانهاش میکوبم و بیست مارک به او میدهم، میگویم: "مهم نیست" و او آهسته میرود. در این وقت چیزی به یادم میافتد و او را صدا میکنم و میگویم: "گوش کن هاینی، اگه بتونی کتابها و پالتوئی که در اتاقم هستند جای مطمئنی بگذاری ... من چهارده روز دیگه دوباره سر میزنم، باشه؟ ... بقیه چیزهای منو میتونی برای خودت برداری." او سرش را تکان میدهد. من این را میدانستم که میتوانم به او اطمینان داشته باشم.
حیف ... دوباره فکر میکنم ... هجده هزار مارک به فنا رفت ... هیچ کجا، هیچ کجا آدم امنیت نداشت ... وقتی دوباره به آرامی نشستم و بیتفاوت دستم را به سمت جیب خود بردم چند نگاه کنجکاو به من انداخته میشود. بعد وزوز جمعیت اطرافم در هم قاطی میشود و من میدانستم که هیچ کجا نمیتوانم مانند اینجا و در میان ازدحام جمعیت چرخان سالن انتظار چنین عالی با افکارم تنها باشم.
ناگهان احساس کردم که چشمانم تقریباً بدون دیدن چیزی بطور خودکار میچرخند و در نقطهای ثابت میمانند. طوریکه انگار آنها بر خلاف میلم آنجا طلسم شدهاند. مرتباً در محدودهای که چشمم میچرخید محلی بود که نگاهم توقف میکرد و بعد سریع میلغزید. انگار از خواب عمیقی بیدار شده باشم به آن سمت خوب نگاه میکنم. دو میز دورتر از من دختر جوانی در پالتوئی با رنگ روشن و با کلاه قهوهای مایل به زردی که بر روی موهای سیاهش قرار داشت نشسته بود و روزنامه میخواند. من فقط میتوانستم هیکل کمی درهم فرو رفته و قوز کرده، یک قطعه خیلی کوچک از بینی و دستان باریک و کاملا آرامش را ببینم. پاهایش را هم میدیدم، زیبا، باریک و ... بله، پاهائی تمیز. نمیدانم چه مدت خیره به او نگاه میکردم، گاهی هنگام ورق زدن روزنامه خیلی زودگذر برش باریکی از چهرهاش را میدیدم. ناگهان او سرش را بالا میگیرد و برای یک لحظه مرا با چشمان بزرگ و خاکستری، جدی و بیتفاوتش خوب تماشا میکند، بعد به خواندن ادامه میدهد.
این نگاه کوتاه به دلم مینشیند.
صبورانه اما با تپش قلب نگاهم را به او میدوزم، تا اینکه عاقبت خواندن روزنامه را به پایان میرساند، خود را به روی میز تکیه میدهد و با ژستی مرددانه و  عجیب از لیوان آبجویش جرعهای مینوشد.
حالا میتوانستم چهره کاملش را ببینم. او رنگپریده بود، کاملاً رنگپریده، یک دهان باریک و کوچک و یک بینی راست و ظریف داشت ... اما چشمها، این چشمان جدی و بزرگ خاکستری! موهای سیاه، بلند و فرفریاش مانند پردهای از ماتم روی شانهاش آویزان بود.
من نمیدانم چه مدت به او خیره شده بودم، آیا بیست دقیقه بود، یکساعت یا بیشتر. در حالی که نگاه غمگیناش مرتب ناآرامتر، مرتب کوتاهتر از صورتم میگذشت، اما خشمی که در این مواقع در چشمان دختران جوان دیده میشود در چهره او دیده نمیشد. در عوض ناآرامی دیده میشد ... و ترس.
آه، من اصلاً نمیخواستم او را ناآرام و وحشتزده سازم، اما نمیتوانستم به او نگاه نکنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر