چشمان برادر ازلی.(7)

زمان که مانند حوضی سیاه، منعکس کننده و آرام در زیر پاهای ویراتا قرار داشت از این روز به بعد خود را میگستراند و مانند طوفانی که همیشه بر ضد او بود رو به ذهناش هجوم میبرد. او میخواست که زمان او را به هیجان آورد و با خود مانند یک الوار شکسته به سمت ساعت منجمد گشته آزادی ببرد. اما زمان بر ضد او جریان داشت: او با تقلا برای تنفس مانند شناگر ناامیدی در آب فرو میرفت، و ساعت به ساعت ناامیدتر میگشت. و چنین به نظرش میآمد که انگار قطرات آب روی دیوار دیگر تمایلی به چکیدن ندارند، زمان در بین فاصله چکیدن قطرات آب خود را سخت گسترانده بود. او دیگر نمیتوانست آن وضعیت را تحمل کند و آنجا بماند. این فکر که مرد جوان قسم خود را فراموش کند و او مجبور به ماندن در این زیرزمین ساکت شود و محکوم به پوسیدن گردد او را مانند فرفرهای از این دیوار به آن دیوار میکوبید. سکوت او را خفه میکرد: او با لعن و نفرین بر سر سنگها فریاد میکشید، او به خود و خدایان و پادشاهان لعنت میفرستاد. با ناخنهای خونین بر صخره که او را تمسخر میکرد چنگ میکشید و خود را با سر به در میکوبید، تا اینکه بیهوش بر زمین میافتاد، و وقتی دوباره بهوش میآمد از جا میجهید و به دنبال موش صحرائی تیز و سریعی در میان آن چهاردیواری به این سو و آن سو میدوید.
ویراتا این هجده روز انزوا تا رسیدن ماه کامل را با امواجی از وحشت گذراند. از غذا و آب متنفر شده بود، زیرا که بدنش پر از ترس بود. او دیگر توانا به نگهداشتن افکارش نبود، فقط لبانش برای آنکه زمان بیپایان را از روزی به روز دیگر تقسیم کند چکیدن قطرات آب به زمین را میشمرد. و بدون آنکه بداند موهای اطراف شقیقههایش که مانند پتک میکوبیدند سفید شده بود.
در سیامین روز اما جلوی در سر و صدائی بلند میشود و در سکوت میریزد. بعد قدمها از رفتن میایستند، درب به شدت بازمیگردد، نور داخل میگردد، و پادشاه در برابر زنده به گور در تاریکی میایستد. و او را با مهربانی در آغوش میگیرد و میگوید: "من از کار تو شنیدم، که بزرگتر است از آنچه تا حال از کتاب پدران ما شنیده شده است. کار تو مانند ستارهای بر بالای زندگی پست ما خواهد درخشید. خارج شو تا آتش خدا تو را درخشان سازد و مردم چشمان خجسته یک عادل و صالح را تماشا کنند."
ویراتا دستهایش را جلوی چشمان خود نگاه میدارد، زیرا که نور مانند خاری در چشمانش که به تاریکی عادت کرده بودند فرو میرفت. او مانند مستی از جا برمیخیزد، و غلامان باید او را نگاه میداشتند که نیفتد. اما قبل از آنکه او از در خارج شود میگوید:
"پادشاه، تو مرا یک عادل و صالح نامیدی، اما من حالا میدانم کسیکه قضاوت میکند بیعدالتی روا میدارد و خود را از گناه پر میسازد. هنوز مردانی در این گودالها هستند که بخاطر قضاوت من رنج میبرند، و من حالا تازه از رنج آنها آگاه شدهام: هیچ چیز نباید با چیزی تلافی گردد. پادشاه، بگذار زندانیها را آزاد سازند و مردم را از سر راهم دور کن، زیرا من از محبت و تشویق آنها خجالت میکشم." پادشاه با دست اشارهای میکند، و غلامان مردم را پراکنده میسازند. حالا باز آنجا ساکت میشود. بعد پادشاه میگوید:
"تو برای قضاوت کردن بر بلندترین پله قصر نشستی. اما حالا که تو توسط آگاه گشتن از رنج خردمندتر از هر قاضی دیگری گشتهای باید در کنارم بنشینی تا کلمات تو را بشنوم و من هم از عدالت تو بیاموزم."
"بگذار تا من از این خدمت جدا شوم! از زمانیکه میدانم: هیچ کس نمیتواند قاضی کس دیگری باشد دیگر قادر به قضاوت کردن نیستم. مجازات کار خداست و نه کار انسان، زیرا کسیکه سرنوشت دیگری را لمس کند در گناه سقوط میکند. و من میخواهم زندگانیام را بدون گناه کردن زندگی کنم."
پادشاه جواب میدهد: "پذیرفته میگردد. تو نه قاضی سرزمین بلکه مشاور اعمال من میشوی، و به من در باره جنگ و صلح، مالیات و ربح به عدالت نظر میدهی تا من دچار اشتباه در تصمیم گیری نشوم". ویراتا دوباره زانوی پادشاه را به نشانه تمنا میگیرد. "پادشاه، به من قدرت نده، زیرا قدرت به عمل تحریک میکند، و پادشاه من، کدام عمل عادلانه و بر ضد یک سرنوشت نمیباشد؟ اگر به جنگ توصیه کنم، در آن مرگ میبینم، و آنچه نظر دهم به عمل تبدیل میگردد، و هر عمل نتیجهای تولید میکند که من از آن بیخبرم. تنها کسی میتواند عادل باشد که در سرنوشت و کاری سهیم نباشد، کسی که در انزوا زندگی کند: هرگز به شناخت نزدیکتر از زمانیکه آنجا در انزوا به سر بردم نبودم، بدون یک کلمه حرف از دیگران، و عاری از گناه. بگذار که در خانهام در مسالمت زندگی کنم و فقط به قربانی کردن در پیشگاه خدایان بپردازم، تا تمام گناهانم را پاک سازم."
پادشاه میگوید: "با اکراه میگذارم بروی. اما چه کسی اجازه دارد با یک خردمند مخالفت و خواست او را ضایع کند؟ بر اراده خود زندگی کن، برای سرزمین پادشاهی من افتخار است که کسی در مرزهایش زندگی میکند و اعمالش بدون گناه است". آنها با هم تا دروازه قصر میروند، بعد پادشاه از او خداحافظی میکند. ویراتا تنها میرود و عطر شیرین هوای آفتابی را در بینیاش میکشد، روحش تا حال هرگز چنین سبک نبود، وقتی رها از تمام خدمتها به طرف خانه میرفت، از پشت سرش صدای سریع و آهسته پای برهنهای را میشنود، و با برگرداندن سر خود مرد جوانی را که رنجاش را او به جان خریده بود میبیند. جوان خاک رد پای او را میبوسد، تعظیم میکند و ناپدید میگردد. در این لحظه ویراتا برای اولین بار بعد از کشتن برادرش لبخند میزند و با شادی به خانه میرود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر