کاسبی کاسبی‌ست.

فروشنده قاچاقچی من حالا درستکار شده است؛ مدتها میگذشت که او را ندیده بودم، چندین ماه میشد، و حالا من او را در یک محله کاملاً متفاوتی کشف میکنم، در تقاطع یک خیابان پر رفت و آمد. او آنجا یک کلبه چوبی دارد که خیلی زیبا با رنگ بادوامی سفید شده است؛ یک سقف باشکوه، محکم، کاملاً تازه و از جنس مس او را از سرما و باران محافظت میکند، و او سیگار و آبنبات چوبی میفروشد، کاملاً قانونی. من در ابتدا خوشحال شدم؛ خوب آدم وقتی میبیند که کسی دوباره نظم زندگی را یافته است خوشحال میشود. زیرا آن زمان، وقتی من او را شناختم وضعش خوب نبود، و ما غمگین بودیم. ما کلاه سربازی قدیمی خود را هنوز بر سر میگذاشتیم، و وقتی من پولی در بساط داشتم پیش او میرفتم، و ما گاهی در باره گرسنگی و جنگ با هم صحبت میکردیم؛ و گاهی هم وقتی من پول نداشتم یک سیگار به من میبخشید؛ من هم یک بار برایش کوپن نان آوردم، زیرا در آن زمان برای یک نانوا کار میکردم.
حالا به نظر میآمد که وضعش خوب است. او شگفتانگیز دیده میگشت. گونههایش آن محکمیای را به خود گرفته بودند که فقط با مصرف منظم چربی ممکن میگردد، چهرهاش اعتماد به نفس داشت، و من مشاهده میکنم که او یک دختر کوچک و کثیف را چون پنج فنیگ پول برای یک آبنبات چوبی کم داشت با دشنامهای خشن از خود راند. و در این حال مرتب زبانش را به دندانهایش میمالید، طوری که انگار ساعتها احتیاج دارد تا باقیمانده گوشت را از لای دندانهایش بیرون بکشد.
او زیاد کار میکرد؛ از او سیگارهای زیادی خریداری میشد، همینطور آبنبات چوبی.
شاید باید این کار را نمیکردم ــ من پیش او میروم، او را "ارنست Ernst" خطاب میکنم و قصد داشتم با او صحبت کنم. در آن زمان ما همه همدیگر را تو خطاب میکردیم، و قاچاقچیها هم به همدیگر تو میگفتند.
او بسیار شگفتزده شده بود، مرا با تعجب نگاه کرد و گفت: "چه گفتید؟" من متوجه شدم که او مرا شناخته است، اما میل ندارد شناخته شود.
من سکوت میکنم. من وانمود میکنم که هرگز به او ارنست نگفتهام، و چون در آن لحظه مقداری پول داشتم چند سیگار میخرم و میروم. من مدت دیگری او را تماشا میکنم؛ قطار من هنوز نیامده بود، و من اصلاً میل نداشتم به خانه بروم. کسانی به خانهام میآیند که پول میخواهند؛ صاحبخانه برای کرایه و مردی که برای برق پول وصول میکند. بعلاوه من اجازه ندارم در خانه سیگار بکشم؛ صاحبخانهام بوی همه چیز را میفهمد، بعد خیلی عصبانی میشود، و باید بشنوم که من پول برای تنباکو خریدن دارم اما برای کرایه خانه ندارم. زیرا گناه است که مردم فقیر سیگار بکشند یا مشروب الکلی بنوشند. من میدانم که این گناه است، به این خاطر پنهانی آن را انجام میدهم، من در بیرون سیگار میکشم و فقط گاهی، وقتی که خوابم نمیبرد و همه چیز ساکت است، و وقتی بدانم که تا صبح بوی سیگار دیگر به مشام نمیرسد، بعد در خانه هم میکشم.
نکته وحشتناک این است که من دارای شغلی نیستم. آدم باید حالا حتماً یک شغل داشته باشد. آنها این را میگویند. در آن زمان همه میگفتند شغل ضروری نیست، ما به سربازها فقط احتیاج داشتیم. حالا میگویند آدم باید یک شغل داشته باشد. کاملاً ناگهانی. آنها میگویند، کسی که دارای شغلی نباشد آدم تنبلیست. اما این درست نیست. من تنبل نیستم، اما مایل نیستم کارهائی را که از من درخواست میکنند انجام دهم. پاکسازی آوارها و حمل سنگ و از این قبیل کارها. من بعد از دو ساعت کار خیس عرق میشوم، جلوی چشمانم سیاهی میرود، و وقتی پیش پزشکها میروم، آنها میگویند، هیچ چیزیم نیست. شاید که از اعصاب باشد. اما من فکر میکنم که گناه است اگر که مردم فقیر دارای عصب باشند. فقیر بودن و عصب داشتن، من فکر کنم این بیش از حد تحمل مردم فقیر باشد. طبیعیست که اعصاب من نابود شدهاند؛ من مدت طولانیای سرباز بودم. نه سال، فکر کنم. شاید هم طولانیتر، دقیقاً نمیدانم. آن زمان دوست داشتم دارای شغلی بودم، من میل زیادی داشتم بازرگان شوم. اما آن زمان ــ حالا چرا باید در مورد آن صحبت کنم؛ حالا دیگر حتی مایل نیستم بازرگان هم بشوم. ترجیح میدهم روی تخت دراز بکشم و رویا ببینم. بعد پیش خود حساب میکنم که آنها چند صدهزار روزهای کاری را صرف ساختن یک پل و یا یک خانه بزرگ میکنند، و من به این فکر میکنم که آنها میتوانند فقط در یک دقیقه خانه و پل را ویران سازند. بنابراین برای چه باید کار کرد؟ من فکر میکنم کار کردن بیمعناست. من معتقدم این همان چیزیست که دیوانهام میسازد، وقتی باید سنگها را حمل کنم یا آوارها را پاک سازم، برای اینکه بتواند دوباره یک کافه ساخته شود. من همین العان گفتم شاید از  اعصاب باشد، اما من فکر کنم بخاطر بیمعنا بودن این کار است.
در واقع برایم بیاهمیت است که آنها چه فکر میکنند. اما همیشه بی پول بودن وحشتناک است. آدم باید پول داشته باشد. از پول نمیشود صرفنظر کرد. آنجا یک کنتور است، و آدم یک لامپ دارد، البته آدم گاهی به نور احتیاج دارد، چراغ را روشن میکند، و پول از آن بالا از لامپ بیرون میریزد. حتی اگر آدم به نور محتاج نباشد باید باز هم بخاطر کرایه کنتور پول بپردازد. در حقیقت: کرایه. آدم باید ظاهراً یک اتاق داشته باشد. من اول در یک زیرزمین زندگی میکردم، جای بدی نبود، من یک اجاق داشتم و برای روشن کردن آن ذغال میدزدیم؛ اما از این موضوع با خبر شدند، آنها از طرف روزنامه آمدند، از من عکس گرفتند، یک مقاله نوشتند با یک عکس: فلاکت یک سرباز بازگشته از اسارت به وطن. من میبایست از آنجا اسبابکشی کنم و بروم. مردی از اداره مسکن گفت، این یک مسئله حیثیتیست، و من باید یک اتاق بگیرم. البته من هم گاهی اوقات پول کاسبی میکنم. این مشخص است. من برای دیگران خرید میروم، قالب ذغال را برایشان حمل میکنم و آنها را منظم کنار هم در گوشهای از زیرزمین میچینم. من قالب ذغالها را خیلی عالی کنار هم میچینم، پول زیادی هم درخواست نمیکنم. البته پول زیادی کاسبی نمیکنم، هرگز کفایت کرایه خانه را نمیکند، گاهی میشود با آن پول برق را داد، گاهی چند سیگار و نان خرید ...
ــ ناتمام ــ 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر