چشمان برادر ازلی.(2)

آنها هنوز از برجهای دندانهدار سرزمین بیرواگهر دور بودند که در دوردست دوندهها و سواران مانند ابر سفیدی غلت زنان خود را نزدیک میگردانند و با دیدن سواران متوقف میگردند و در جاده فرش پهن میکنند، و این نشانه آن بود که پادشاه به بدرقه جنگاورانش میآید، پادشاهی که پایش از لحظه به دنیا آمدن تا لحظه مرگ هرگز خاک زمین را نباید لمس کند، وگرنه شعله آتش جسم خالص گشتهاش را میسوزاند. و حالا پادشاه احاطه گشته در میان پسرانش سوار بر فیل بسیار پیری از دور نزدیک میگردد. فیل با اطاعت از میخی که به زانویش میخورد خود را خم میکند و پادشاه بر روی فرش پهن شده پیاده میشود. ویراتا قصد داشت در مقابل پادشاه تعظیم کند، اما پادشاه بسوی او گام مینهد و با هر دو دست او را در آغوش میگیرد، ادای احترام به زیردست، کاری بود که تا آن زمان هنوز اجابت نشده یا در کتابها نوشته نشده بود. ویراتا دستور میهد حواصیلها را بیاورند، و هنگامیکه آنها بالهای سفیدشان را به حرکت میاندازند، غریو شادی از جمعیت برمیخیزد، طوریکه اسبها روی دو پا بلند میشوند و محافظان مجبور میشوند با میخ فیلها را آرام سازند. پادشاه به محض دیدن نشانه پیروزی ویراتا را دوباره در آغوش میگیرد و با دست اشارهای به یکی از غلامانش میکند. غلام شمشیر پدر قهرمان راجپوتا را که از هفت بار هفتصد سال پیش در خزانه پادشاه نگهداری میشد، شمشیری که دستهاش از جواهرات نشانده شده بر آن سفید شده بود و بر تیغه آن علامات طلائی رنگ کلمات سرّی پیروزی با خط دوران گذشته حک شده بود که حتی عالمان و راهبان معابد بزرگ هم نمیتوانستند آن را بخوانند. و پادشاه برای قدردانی شمشیر را به ویراتا هدیه میکند، به این معنی که او از حالا به بعد یکی از بالاترین جنگجویان او و فرمانده ارتش سرزمینهایش میباشد.
اما ویراتا صورتش را رو به زمین خم و آن را بلند نمیکند و میگوید:
"اجازه دارم از بخشندهترین بخشندهها تقاضای مرحمت و از سخاوتمندترین پادشاهان یک خواهش کنم؟"
پادشاه به او نگاه میکند و میگوید:
"خواهشات عملی خواهد شد، قبل از اینکه تو چشمانت را به سوی من بگشائی. و اگر حتی نیمی از امپراتوریام را بخواهی، به محض تکان دادن لبهایت از آن تو خواهد شد."
در این وقت ویراتا میگوید:
"بنابراین پادشاه من، اجازه بده که این شمشیر در خزانه بماند، زیرا من از زمانیکه تنها برادرم را که با من در یک زهدان رشد کرد، و کسی را که با من بر روی دستان مادرم بازی میکرد کشتم در قلب خود قسم یاد کردم که دیگر شمشیری در دست نگیرم."
پادشاه با تعجب او را نگاه میکرد. و سپس چنین میگوید:
"بنابراین بدون شمشیر فرمانده جنگجویانم باش، تا من امپراتوریم را در برابر هر دشمنی در امان ببینم، زیرا تا حال کسی بهتر از تو در برابر دشمنی با نیروی برتر فرماندهی نکرده است: کمربند و اسبم را بعنوان نشانهای از قدرت بگیر تا همه تو را بعنوان بالاترین جنگجوی من بشناسند."
ویراتا اما بار دیگر صورتش را رو به زمین خم میکند و میگوید:
"آنکه نادیدنیست برایم نشانهای فرستاد، و قلب من آن را درک کرد. من برادرم را کشتم، تا بدانم هرکه یک انسان را بکشد، برادر خود را کشته است. من نمیتوانم در جنگ فرمانده باشم، زیرا در شمشیر خشونت نهفته است، و خشونت با حق دشمن است. کسی که در گناه کشتار شریک باشد، خود یک مرده است. اما من میخواهم که از من ترس منعکس نگردد، و برایم گدائی کردن نان خیلی بهتر است تا اینکه بر خلاف نشانهای که برایم فرستاده شد و من آن را شناختم عمل کنم. این زندگی در مقابل دگردیسی ابدی بسیار کوتاه است، اجازه بده این مدت کوتاه را من بعنوان یک مرد عادل بگذرانم."
چهره پادشاه برای مدتی تاریک میشود، سکوت وحشتانگیزی در اطراف او برقرار گشته بود، زیرا که هرگز نه برای پدر و نه برای اجدادش پیش نیامده بود که فردی هدیه پادشاهی را رد کرده باشد. اما بعد سلطان نگاهش را به سمت حواصیلهای مقدس، نمای پیروزیای که او برایش آورده بود میاندازد، و چهرهاش مجدداً روشن میگردد، و در این لحظه میگوید:
"ویراتا، من همیشه تو را بعنوان مردی شجاع در برابر دشمن و بعنوان عادلترین خدمتکار امپراتوریم میشناختم. حالا که باید از وجود تو در جنگها محروم باشم، اما نمیخواهم از وجود تو در خدمت به من چشمپوشی کنم. از آنجائیکه تو گناه را میشناسی و میتوانی بعنوان مردی عادل گناه را بسنجی، باید بالاترین قاضی من گردی و بر روی پله قصرم قضاوت کنی، تا حقیقت در امپراتوریام حفظ و قانون تضمین گردد."
ویراتا در برابر پادشاه تعظیم میکند و بعنوان تشکر دست بر زانوی خود میگذارد. پادشاه به او دستور میدهد سوار بر فیل شود و در کنارش بنشیند، و آنها به سمت شهر شصت برج به حرکت افتادند و غریو شادی و تشویق مردم این شهر مانند دریای طوفانیای به استقبالشان آمد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر