چشمان برادر ازلی.

در سالهای خیلی دور، قبل از به دنیا آمدن بودای برجسته و پاشاندن بذر روشنگری بر جان پیروانش، در سرزمین بیرواگهر Birwagher و در خدمت پادشاهی به نام راجپوتا Rajputa نجیبزادهای به نام ویراتا Virata زندگی میکرد که مردم او را آذرخش شمشیر مینامیدند، زیرا که او جنگجو بود، جسورتر از دیگران، و یک شکارچی که تیرهایش هرگز به خطا نمیرفتند، و نیزهاش را هرگز بیهوده به چرخش نمیانداخت و بازویش مانند صاعقه به همراه نوسان شمشیرش فرود میآمد. پیشانیش رنگ روشنی داشت، چشمانش در برابر سؤالات مردم راستگو بودند: هرگز کسی دست او را به صورت مشت گره کرده ندید و هرگز در صدایش فریاد خشم وجود نداشت. او وفادارانه به پادشاه خدمت میکرد، و غلامانش با احترام به او خدمت میکردند، زیرا که از پنج جهت رودخانه عادلتر از او کسی پیدا نمیگشت: مردم متدین هنگام عبور از جلوی خانه او تعظیم میکردند، و کودکان وقتی او را میدیدند به ستاره چشمانش لبخند میزدند.
اما چنین اتفاق میافتد که پادشاه دچار مصیبتی میگردد. برادر همسر پادشاه که بعنوان نایب بر نیمی از قلمرو گمارده شده بود، مایل به تمامیتخواهی بود، و در پنهان با دادن هدیه به بهترین جنگجویان پادشاه آنها را وسوسه و به خدمت خود درآورده بود. و روحانیون را متقاعد ساخته بود تا حواصیلهای مقدس که از هزاران و هزاران سال پیش نشانهای از حکمرانی طایفه بیرواگهر بود را برای او ببرند. او مسلح به فیلها و حواصیلها به فکر جنگیدن با پادشاه میافتد، و به قصد حمله به شهر از ناراضیان کوهنشین لشگری تشکیل میدهد.
پادشاه دستور میدهد که از بام تا شام بر لگنهای مسی بکوبند و در شیپورهای ساخته شده از عاج سفید فیل بدمند؛ شبها بر روی برجها آتش روشن میکردند و فلسهای خرد شده ماهی را در آن میریختند تا در زیر ستارهها با رنگی زرد بعنوان علامت نیاز بسوزند. اما فقط عده کمی آمدند؛ خبر دزدیده شدن حواصیلهای مقدس بر قلب پادشاه سنگینی میکرد و او را غمگین ساخته بود: فرماندهان جنگجویان و نگهبانان فیلها، قابل اطمینانترین فرماندهان او به اردوگاه دشمن میپیوستند، این تَرک گشته به عبث انتظار دوستان را میکشید (زیرا که او پادشاه سختگیری بود، سختگیر در دادگاه، و یک بیگاریکش بیرحم). و او فرد معتمدی در میان رؤسا و فرماندهان جنگ در جلوی قصرش نمیدید، فقط جمعیتی از بردهها و نوکران آنجا بودند.
پادشاه در این لحظه حساس و سخت به ویراتا میاندیشد. او دستور میدهد که تخت روان چوب آبنوس را آماده سازند و او را به پیش خانه او ببرند. ویراتا با دیدن پیاده شدن پادشاه از تخت روان خود را به خاک میاندازد، اما پادشاه او را مانند یک خواهشمند در آغوش میگیرد و از او میخواهد که فرماندهی جنگ با دشمن را به عهده گیرد. ویراتا تعظیم میکند و میگوید: "سرورم، من این کار را میکنم، و تا قبل از خفه ساختن آتش این شورش در زیر پاهای بندگان تو به این خانه بازنخواهم گشت."
و او پسرانش را، اقوام و غلامان را فرا‏خواند و همراه با دیگر وفاداران به پادشاه برای جنگیدن به راه افتادند. تمام روز را از بیشهها گذشتند و به رودخانهای رسیدند که در آنسوی ساحلش تعداد بیشماری از دشمنان جمع شده بودند، و مغرور از تعداد خود درختها را برای ساختن پل میانداختند تا بتوانند فردا مانند سیلی حمله آورند و شهر را درخون غرق سازند. اما ویرتا از زمان شکار ببر گداری را میشناخت که کمی بالاتر از پل قرار داشت، و وقتی هوا تاریک گشت، او یک به یک وفاداران را از میان آب هدایت کرد، و شب آنها به طور ناگهانی به دشمن یورش میبرند. آنها مشعلهایشان را میچرخاندند و فیلها و بوفالوها از ترس به هنگام فرار دشمن را در خواب زیر سم و پاهای خود له میکردند و شعله آتش به چادر فرماندهی سرایت میکند. ویراتا اولین کسی بود که به چادر هجوم میبرد، و قبل از آنکه بتواند کسی از جا برخیزد دو نفر را با شمشیر میکشد و سومین نفر را وقتی دست به شمشیر میبرد میکشد. چهارمین و پنجمین نفر را هم یکی بعد از دیگری میکشد، یکی را با ضربهای بر پیشانی و دیگری را با ضربهای بر سینه لختش. به محض آنکه آنها بیحرکت بر زمین افتادند، سایه در میان سایه، او خود را در جلوی درب چادر قرار میدهد، تا با هر دشمنی که قصد نجات نشانه خدا، حواصیلهای سفید را داشته باشد بجنگد. اما دیگر دشمنان نمیآمدند، آنها با ترس پا به فرار گذارده بودند، و سربازان پیروز با غریو شادی آنها را تعقیب میکردند. دشمنان دورتر و دورتر میگشتند. در این وقت او چهار زانو در جلوی چادر با آرامی نشسته و شمشیر خونآلود خود را در دست داشت، و انتظار میکشید تا یارانش دوباره از شکار مشتعلشان بازگردند.
زمان زیاد طولی نمیکشد که روز خدا در پشت جنگل از خواب برمیخیزد، درختان نخل در رنگ سرخ طلائی سحر میگداختند و مانند مشعلی در رودخانه میدرخشیدند. خورشید خونآلود، مانند زخم آتشینی در شرق میشکفد. در این لحظه ویراتا از جا برمیخیزد، جامه از تن در میآورد، به سمت رودخانه میرود، دستها را به سوی آسمان بلند میکند، و در برابر چشم درخشان خدا نماز میگذارد؛ بعد برای شستشوی مقدس داخل رودخانه میگردد و دستان خونآلودش را میشوید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر