چشمان برادر ازلی.(11)

شهرت ویراتا یک بار دیگر بال درمیآورد و مانند شاهین سفیدی بر بالای سرزمین به پرواز میآید. تا دورترین دهکدهها و کلبههای کنار ساحلها خبر مردی که برای تجربه کردن زندگی حقیقی در نیایش خانه و ارث خود را رها کرده است میپیچد، و مردم مرد خداترس را بخاطر چهارمین فضیلتاش <ستاره خلوتنشینی> نام مینهند. راهبان در معابد خلوتنشینی او را میستودند و پادشاه در پیش خدمتگزارانش از او ستایش میکرد؛ قاضیهای کشور بعد از اعلام حکم خود به آن اضافه میکردند: "امیدوارم حکم من مانند احکامی که ویراتا میداد عادلانه باشد، مرد عادلی که حالا با خدا زندگی میکند و از تمام حکمتها آگاه است."
حالا اما گاهی چنین اتفاق میافتاد و با گذشت سالها مرتب بیشتر میگشت که یک مرد وقتی به ناحقی کردارش واقف میگشت و حس مبهم زندگیاش را میشناخت، خانه و وطن را رها میکرد، مالش را میبخشید و به جنگل میرفت، مانند ویراتا برای خود یک کلبه میساخت تا با خدا زندگی کند. زیرا که سرمشق قویترین ریسمان بر روی زمین است که مردم را به هم متصل میکند؛ هر عمل در دیگران اراده انجام عمل حق را بیدار میسازد، او را از چرت زدن رویاهایش میپراند و فعالانه به آنها جامه عمل میپوشاند. و این مردان بیدار گشته داخل زندگی خالی خویش گشتند، آنها خون بر دستهای خود و گناه در روحشان دیدند؛ بنابراین از جا برخاسته و به گوشهای رفته بودند تا برای خود کلبهای مانند ویراتا بسازند، و تنها به ضروریات بدن لخت خود و نیایشی بیانتها بپردازند. وقتی این مردان هنگام جستجوی میوه سر راه هم قرار میگرفتند کلمهای با هم صحبت نمیکردند، تا از تشکیل اجتماع تازهای خودداری کنند، اما چشمهایشان دوستانه به همدیگر لبخند میزدند و آرزوی آرامش میکردند. مردم اما آن جنگل را <منطقه پرهیزگاران> نام نهادند و به خاطر آشفته نساختن تقدس آن منطقه هیچ شکارچیای برای شکار به آنجا نمیرفت.
حالا یک بار، هنگامیکه ویراتا صبح به جنگل قدم میگذارد، یکی از زاهدین را بی حرکت بر روی زمین دراز افتاده میبیند، و وقتی خودش را خم میکند تا او را بلند کند، متوجه میگردد که کالبد مرد خالی از زندگی است. ویراتا چشمان متوفی را میبندد، نمازی برایش میخواند و سعی میکند جسم بی روح او را به خارج از جنگل حمل کند، تا توده هیزمی برای سوزاندن جنازهاش درست کند و بتواند کالبد این برادر پاک گشته به دگردیسی بپیوندد. اما این کار بخاطر تغذیه اندک برای دستان از قوت افتادهاش سخت بود. بنابراین از پایاب رودخانه برای کمک گرفتن به اولین دهکده میرود.
وقتی اهالی دهکده مرد والا را که آنها به او ستاره خلوتنشینی نام نهاده بودند در خیابانشان در حال رفتن میبینند به سویش میروند، محترمانه خواسته او را میشنوند و فوری میروند تا چند درخت را برای تشییع جنازه مرد مرده قطع کنند. اما هرجا ویراتا گام می‎‎نهاد، زنها تعظیم میکردند، کودکها میایستادند و او را که آرام قدم برمیداشت شگفتزده نگاه میکردند، و بعضی از مردها از خانههای خود بیرون میآمدند تا لباس مهمان عالیقدر را ببوسند و از مرد مقدس تقاضای دعای خیر کنند. ویراتا اما با لبخند از میان این موج پاک میرفت و احساس میکرد که دوباره چه زیاد و چه پاک از زمانیکه دیگر با انساها در ارتباط نبوده است قدرت دوست داشتن آنها را دارد.
همه جا همسایهها با شادی به او سلام میدادند، اما هنگامیکه از کنار آخرین کلبه کوتاه دهکده میگذشت دو چشم پر از نفرت زنی را بر خود دوخته میبیند ــ با وحشت چشم از او میگیرد، زبرا حالش طوری شده بود که انگار دوباره چشمان خیره و فراموش گشته برادر مقتولش را دیده است. اما سریع به عقب برمیگردد، زیرا روحش از زمانیکه ترک دنیا کرده بود از تمام دشمنیها سخت دوری میجست. و او خود را متقاعد میسازد که ممکن است چشمانش اشتباه کرده باشند. اما نگاهها هنوز خشمگین و خیره به او مینگریستند. و وقتی بر آرامش خود مسلط میگردد، قدمش را کج میکند تا به کنار در آن خانه برود، زن اما خصمانه به راهرو برمیگردد، و ویراتا از درون تاریکی آنجا هنوز نگاه گداخته او را مانند چشم ببری بی حرکت در میان بیشه بر روی خود مانند آتش احساس میکرد.
ویراتا به خودش جرئت میدهد. به خود میگوید <چطور میتوانم به کسی که هرگز ندیدهام گناه کرده باشم که چنین خشمش به سمت من میجهد. باید اشتباهی رخ داده باشد، من میخواهم آن را حل کنم>. آرام به کنار در خانه نزدیک میشود و با استخوان انگشتاش به در میزند. فقط انعکاسی لخت به سوی او بازمیگردد، و با این حال او نزدیک بودن پر نفرت زن غریبه به در را احساس میکرد. صبورانه به در زدن ادامه میدهد، انتظار میکشید و مانند گدائی در میزد. عاقبت زن با تردید و با نگاهی تاریک و خصمانه قدم به جلو میگذارد.
زن از او با غرش میپرسد "هنوز از جان من چه میخواهی؟" و ویراتا میبیند که خشم چنان زن را میلرزاند که او دستش را مجکم به در گرفته است.
ویراتا اما فقط در چهره او نگاه میکرد، و قلباش سبک شده بود، زیرا که او مطمئن گشت این زن را هرگز تا حال ندیده است. زیرا که زن جوان بود و سالها میگذشت که او در سر راه انسانها قرار نگرفته بود؛ ممکن نبود که با این زن برخورد کرده و بر علیه زندگیاش عملی انجام داده باشد.
ویراتا جواب میدهد: "خانم غریبه، من میخواستم به تو در صلح سلام بدهم و از تو بپرسم که چرا تو با خشم به من نگاه میکنی. آیا من به تو دشمنی روا داشتهام، آیا بر علیه تو کاری انجام دادهام؟"
"تو با من چه کردهای؟" ــ خندهای شیطانی دهانش را میگشاید، "تو با من چه کردهای؟ کاری کوچک، یک کار خیلی کوچک: تو خانهام را پر از پوچی ساختی، عزیزترینام را از من گرفتی و زندگیام را پیش مرگ پرتاب کردی. برو تا من چهرهات را بیشتر نبینم، وگرنه نمیتوانم جلوی خشمم را بگیرم."
ویراتا او را با دقت نگاه میکند. چشمان زن چنان آشفته بودند که او فکر کرد جنون در زن ناآشنا رخنه کرده است. بنابراین برمیگردد تا به رفتن ادامه دهد، و به زن میگوید: "من آنکسی نیستم که تو فکر میکنی. من دور از انسانها زندگی میکنم و گناهی در سرنوشت کسی از من سر نمیزند. چشمان تو مرا اشتباه گرفتهاند."
اما خشم زن از پشت او را تعقیب میکرد.
"من تو را خوب میشناسم، کسی را که همه میشناسند! تو ویراتا هستی، کسی که او را ستاره خلوتنشینی مینامند، کسی که با چهار نام فضیلت ستایش میگردد. اما من تو را ستایش نمیکنم، دهان من بر ضد تو فریاد خواهد کشید تا به گوش آخرین قاضی زندگان برسد. حالا که میپرسی، پس بیا و ببین که با من چه کردهای."
و زن ویراتای متعجب را میگیرد و به سمت کلبهاش میکشد، دری را به سمت یک اتاق که کوتاه و تاریکتر بود باز میکند و او را با خود به گوشه اتاق میکشد، جائیکه بر روی حصیر چیزی بی حرکت قرار داشت. ویراتا خود را خم میکند، و بعد با وحشت خود را عقب میکشد: یک پسربچه مرده آنجا افتاده بود، و چشمانش به او خیره نگاه میکردند، درست مانند زمانی که چشمان برادر در شکایتی ازلی به او مینگریست. در کنار او اما زن متذلل از درد فریاد میکشید: "سومین، آخرین فرزند از زهدانام، و او را هم کشتی، تو، کسی که مردم او را مقدس مینامند و خادم خدا."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر