چشمان برادر ازلی.(12)

و هنگامیکه ویراتا قصد داشت پرسشگرانه به دفاع از خود برخیزد، دوباره زن او را با خود میکشد: "بفرما، دستگاه بافندگی را که خالی است ببین! همسر من پاراتیکا Paratika روزها اینجا میایستاد و پارچه سفید میبافت، بافنده بهتری از او در کشور پیدا نمیشد. مردم از راه دور میآمدند و برای او کار میآوردند، و کار برای ما زندگی میآورد. روزهایمان روشن بود، زیرا که پاراتیکا مردی مهربان و پشتکارش خلل ناپذیر بود. او از فاسدین و از خیابان اجتناب میکرد، سه فرزند در زهدانم بیدار ساخت، و ما آنها را بزرگ کردیم تا مانند او  مردانی مهربان و عادل شوند. بعد او از یک شکارچی شنید ــ اگر خدا میخواست، هرگز مرد غریبه نمیآمد ــ که کسی در سرزمین وجود دارد که برای رسیدن به خدا خانه و میراث خود را رها کرده و با دست خود یک خانه ساخته است. در این وقت احساس پاراتیکا تاریک و تاریکتر میشود، او شبها بسیار به فکر فرو میرفت و به ندرت کلمهای حرف میزد. و یک شب وقتی من از خواب بیدار شدم، او از کنارم به جنگلی که منطقه پرهیزگاران نامیده میشود و تو از آنجا میآئی رفته بود تا در فکر خدا باشد. اما زمانیکه او به خدا میاندیشید ما را فراموش کرد، فراموش کرد که ما از نیروی بازوی او زندگی میکنیم. فقر بر خانه ما حاکم شد، بچهها دیگر نان برای خوردن نداشتند و یکی بعد از دیگری مرد، و امروز هم این آخرین فرزندم بخاطر تو مرد. زیرا که پدر او را تو فریفتی. فقط به این خاطر که تو به ماهیت واقعی خدا میخواهی نزدیکتر باشی باید سه فرزندم در زمین سخت نقل مکان کنند. والا مقام، چطور میخواهی این کفاره را پس بدهی، وقتی من از تو در پیشگاه قاضی مردگان و زندگان شکایت کنم که اندام کوچک فرزندانم قبل از خارج شدن جان از بدن با هزار رنج و عذاب خم گشتند، و تو در این حال برای پرندگان غذا میریختی و از تمام رنجها دور بودی؟ چگونه میخواهی کفاره این گناه را پس بدهی که تو مرد عادلی را که به من و پسربچههای بیگناه غذا میداد با این توهم احمقانه که او در عزلت نزدیکتر به خداست و نه در خانه خود فریفتی تا دست از کار بکشد؟"
ویراتا بارنگی پریده و لبانی لرزان ایستاده بود.
"من این را نمیدانستم که انگیزهای برای دیگران بودهام. من فکر میکردم به تنهائی عمل میکنم."
"عاقل، پس حکمتات کجاست، وقتی تو چیزی را کودکان میدانند نمیدانی، که تمام کارها توسط خدا انجام میگیرد، که کسی نمیتواند خود را با زور از او و از قانون گناه جدا سازد! تو بیش از یک آدم متکبر چیزی نبودهای، که فکر میکردی آقا و مسلط بر اعمالت هستی و میتوانی به دیگران آموزش دهی: آنچه برای تو شیرین بود حالا تلخی من و زندگی تو مرگ این کودک گشته."
ویراتا لحظهای میاندیشد و بعد تعظیم میکند.
"تو درست میگوئی، و من میبینم: معرفت حقیقت همیشه در یک درد بیشتر است تا در نزد آرامش حکما. آنچه را که من میدانم، از تیرهبختان آموختهام، و آنچه را که مشاهده کردهام، از دریچه نگاه رنجدیدگان بود، از نگاه برادر ازلیام و نه آنطور که من فکر میکردم از نگاه یک مرد فروتن خدا، من یک آدم متکبر بودم: این را من از رنج تو میدانم، رنجی که حالا من آن را میکشم. مرا به این خاطر ببخش، که من اعتراف میکنم: من در حق تو گناه کردهام و احتمالاً در حق خیلیهای دیگر، و من این را حدس نمیزدم. زیرا که حتی آدم بیکار هم عملی انجام میدهد که او را بر روی زمین گناهکار میسازد، فرد خلوتنشین هم در تمام برادران خود میزید. زن، مرا ببخش! من میخواهم دوباره از جنگل خارج شوم تا پاراتیکا هم دوباره به خانهاش بازگردد و برای تو زندگی تازهای در زهدان بجای فرزندان قبلی بیدار سازد."
او دوباره تعظیم میکند و لبه لباس زن را با لبانش میبوسد. در این وقت اما خشم از زن میگریزد و او شگفتزده به رفتن پیرمرد نگاه میکند.
فقط یک شب دیگر را او در کلبهاش به سر میبرد، به ستارهها نگاه میکند که چگونه با رنگی سفید از عمق آسمان خارج میشوند و دوباره صبح خاموش میگردند، یک بار دیگر پرندهها را برای خوردن غذا صدا میزند و آنها را نوازش میکند. بعد چوبدستی و کاسه گدائیاش را برمیدارد و همانطور که سالها پیش آمده بود به شهر بازمیگردد.
بزودی خبر پخش میگردد که مرد مقدس گوشه عزلت خود را ترک گفته و دوباره به خانه بازگشته است، به این خاطر مردم سعادتمندانه از خیابانها هجوم آوردند تا مرد به ندرت دیده شده را ببینند، برخی هم با ترس مخفیانهای فکر میکردند شاید نزدیک شدن به او از طرف خدا اعلام یک فاجعه معنا بدهد. ویراتا از میان مردم که برایش دست تکان میدادند با احترام گام برمیداشت و کوشش میکرد جواب سلام و استقبال مردم را با لبخند شادی که همیشه مهربانانه بر لبانش مینشست بدهد؛ اما برای اولین بار قادر به این کار نمیگردد و چشمانش جدی و دهانش بسته میمانند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر