
چه سکوت پلیدی حکمفرماست، چه رنگ غمگینی دارد آسمانِ این شهر امروز. نه پرنده
میخواند و نه باد.
خاطراتم همیشه در چنین حالی به تحرک میافتادند و برایم قصه تعریف میکردند
تا مرا از دام افسردگی ذره ذره رها سازند. اما امروز آنها هم همگی لال شدهاند.
دعای خیر تو شاید دوای دردم باشد.
حق با اوست، هوا امروز چندان دلچسب نیست، اما برگهای زرد شده و هنوز آویزان
به شاخههای نوک درخت درون حیاط خانهام در حال تکان خوردناند. و این یعنی باد در وزش
است و برگها آرام در حال رقصیدناند. میخواستم برایش بنویسم: البته شاید دعای من مؤثر
باشد، اما عقل سلیم حکم میکند که تو لااقل خاطراتت را برای معالجه به پزشک نشان دهی.
اما من هم امروز به خاطر چیزی که هنوز خوب نمیدانم چیست دارای روحی بازیگوش نیستم
و حوصله شوخی کردن با زندگی را ندارم و به این خاطر برایش اس ام اس نمیفرستم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر