
مرد عرب به فکر فرو رفته و خیره به گوشهای از کافه که من آنجا نشسته بودم
و بر دیوارش عکس درخت خشکی آویزان بود مینگریست. لبانش مانند لبان ماهی انگار
که با خود در حال گفتگوست باز و بسته میگشتند.
من اما صدای فکر کردن آهستهاش را از فاصله چند میز به وضوح میشنیدم:
خبرها خوش نیستند، دلها ملتهباند، عقل با سر قهر است.
هوش با شنیدن فریاد «آتش» دود میشود و از سرهای بیعقل بلند میگردد.
در حال نوشیدن جرعهای از شراب به خود میگویم: عجب!
اصلاً به مرد نمیآمد که شاعر هم باشد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر