صبحانه.(10)


مرد عرب به فکر فرو رفته و خیره به گوشه‏ای از کافه که من آنجا نشسته بودم و بر دیوارش عکس درخت خشکی آویزان بود می‌نگریست. لبانش مانند لبان ماهی انگار که با خود در حال گفتگوست باز و بسته می‏گشتند.
من اما صدای فکر کردن آهسته‏اش را از فاصله چند میز به وضوح می‏شنیدم:
خبرها خوش نیستند، دل‏ها ملتهب‏اند، عقل با سر قهر است.
هوش با شنیدن فریاد «آتش» دود می‏شود و از سرهای بی‏عقل بلند می‏گردد.

در حال نوشیدن جرعه‏ای از شراب به خود می‏گویم: عجب!
اصلاً به مرد نمی‏آمد که شاعر هم باشد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر