یک داستان خوش‌بینانه.

بنا به درخواست متعددی که یک بار داستانی واقعاً خوشبینانه بنویسم، به این فکر افتادم که سرنوشت دوستم فرانس Franz را تعریف کنم، یک داستان واقعی، اما همزمان بسیار عجیب و تقریباً خیلی خوشبینانه، طوریکه میتوان آن را فقط به سختی باور کرد.
دوستم فرانس یک روز بعنوان کارآموز روزنامهنگاری بخاطر کمروئی بیش از حد و غیر قابل غلبه از کار اخراج میگردد و خود را در یک صبح آفتابی فصل بهار بدون امکانات، گرسنه و به اندازه کافی جوان برای ناامید گشتن در خیابان میبیند. امیدوارم افرادی که داستانهای خوشبینانه آرزو میکنند در مخالفت با یک صبح آفتابی فصل بهار هیچ اعتراضی نداشته باشند، اما من ابتدا به خاطر بیکار بودن مجبورم داستان را کمی تیره باقی بگذارم. فرانس فقط پنجاه فنیگ پول داشت. او مدت درازی فکر کرد با آن چه باید بکند. پایهایترین آرزویش این بود که چیزی برای خوردن بدست آورد، زیرا او در تمام ساعات روز گرسنه بود، و افسردگی بخاطر اخراج اشتهایش را افزایش داده بود. تجربه به او آموخته بود که یک غذای ناقص در هنگام گرسنگی بدتر از بی غذائیست. فقط کام را تحریک کردن، بدون آنکه بتوان آن را راضی ساخت، ــ فرانس آن را خوب میدانست ــ عذاب بدتری از یک گرسنگی لخت و معمولیست. این فکر به نظرش رسید که یک دل سیر سیگار بکشد و به یک نوع بیهوشی ملایم نائل آید، اما بعد به یادش افتاد که سیگار کشیدن در وضعیت او احتمالاً به چیزی غیر از تهوع منجر نخواهد گشت. بنابراین او اندیشناک از کنار ویترین مغازهها عبور میکرد. در یک مغازه لوازم بهداشتی قرصهای گوارشی تبلیغ میگشت، هر بسته پنجاه فنیگ؛ اما دستگاه گوارشی فرانس در بهترین وضع بود: او مشکلی با هضم غذا نداشت، او نمیتوانست مشکلی داشته باشد، زیرا چنین قرصهائی شرایط فیزیکی خاصی را میطلبند و او در چند روز اخیر آنقدر کم غذا خورده بود که تماماً در درونش سوخته بود. فرانس از صاحب مغازه آهسته معذرت خواست و با قدمهای سریع از کنار یک قصابی و یک نانوائی رد میشود، حالا احساس میکرد که کمی آرامتر شده است، در مقابل یک سبزی فروشی فکر میکند آیا بهتر نیست که پنج کیلو سیبزمینی بخرد، آنها را بپزد و با پوست بخورد. پنج کیلو سیبزمینی پوست کنده نمیتواند به هیچ وجه تظاهر به سیر بودن کند، بلکه یک سیر بودن است. اما او برای پختن سیبزمینی به چوب یا ذغال محتاج بود و بعلاوه به کبریت هم برای روشن ساختن اجاق لازم بود، و چون هنوز چنین پیشرفتی نشده بود که چوب کبریت را تک تک بفروشند (اینجا من به خودم اجازه دادم انگشت بر زخم وضعیت پیچیده و خجسته بازرگانیمان بگذارم)، بنابراین خرید یک بسته کبریت باعث حذف یک کیلو از سیبزمینی معنا میداد، بگذریم از اینکه او نه دارای چوب بود و نه ذغال.
احتمالاً  شرح تفصیل وار اینکه فرانس از کنار چند مغازه عبور کرد غیر ضروریست، در این بین نقشه خریدن یک نان کامل و خوردن فوری آن در او رو به رشد میگذارد، اما یک نان پنجاه و هشت فنیگ قیمت داشت.
به یاد فرانس میافتد که او بلیط تراموائی دارد و هنوز سه بار از اعتبارش باقیست، که ارزش واقعی آن شصت فنیگ و ارزش عتیقهاش حداقل سی فنیگ باید باشد. او با هشتاد فنیگ میتوانست به اندازه کافی غذا بخورد و دو نخ سیگار بخرد. بنابراین تصمیم میگیرد کمروئیش را بطور ریشهای دور اندازد و بلیط تراموا را بفروشد. خوشبختانه او حالا به یک ایستگاه توقف تراموا رسیده بود. او افراد در حال انتظار را از نظر میگذراند و سعی میکند با خواندن از روی چهره آنها بفهمد که به پیشنهاد غیر معمولی او چه عکسالعملی نشان خواهند داد. بعد به سمت مردی که کیفی در دست و سیگار برگی در دهان داشت میرود، بر خود مسلط میشود و میگوید: "میبخشید ..."
مرد میگوید: "کاری داشتید؟"
فرانس میگوید "اینجا" و بلیطش را نشان میدهد: "شرایط استثنائی، یک مشکل زودگذر مجبورم ساخته این بلیط را بفروشم. آیا مایلید ... ممکن است که؟"
مرد با بدگمانی چنان قاطعانه میگوید "نه" که فرانس فوری تسلیم گشته و با سری سرخ ایستگاه تراموا را ترک میکند. هنگام عبور از خیابان یک کیوسک روزنامه فروشی میبیند. او آنجا میایستد و مشغول خواندن میشود، بدون آنکه چیزی بردارد. او بی فایده سعی میکرد خود را از آنجا دور سازد، و وقتی زن از درون کیوسک از او میپرسد "چیزی مایلید، آقای عزیز؟" او میفهمدکه بازنده شده است، و با آخرین باقیمانده اندیشه ضخیمترین روزنامهای را که میشناخت انتخاب میکند و با صدائی گرفته و آهی مصیبتوار میگوید: "پژواک زمین Echo der Erde"، اسکناس پنجاه فنیگی را داخل کیوسک میبرد و یک بسته چهل صفحهای از کاغذ و مرکب چاپ میگیرد.
با این آگاهی که یکی از بزرگترین حماقتهای زندگیاش را مرتکب گشته است تصمیم میگیرد به پارک برود تا لااقل آنجا روزنامه را بخواند. فصل بهار بود و خورشید خیلی نرم میتابید. او از رهگذری وقت را میپرسد و میفهمد که ساعت ده است.
در پارک بازنشستگان، چند مادر جوان با کودکان خود و افراد بی کار نشسته بودند. داد و فریاد حاکم بود، بچهها بخاطر محلهای شنی با هم دعوا میکردند، سگها بخاطر کاغذهای کهنه با هم گلاویز شده بودند، مادرهای جوان تهدید میکردند و فریاد میکشیدند. فرانس مینشیند، متکبرانه روزنامه را میگشاید و یک تیتر بزرگ را میخواند: "پلیس مبتکر! پلیس ما باید اخیراً به دستگیری مبتکرانهای نائل گشته باشد. پلیس مؤفق شده است یک قصاب بازار سیاه را دستگیر کند. شهرت شایستگی این شغل ..."
فرانس با عصبانیت روزنامه را میبندد، بلند میشود، و در این لحظه یک ایده به نظرش میرسد، ایده چنان خوبی که آدم میتواند آن را بعنوان عطف به قسمت خوشبینی داستانمان در نظر گیرد. او روزنامه را مرتب تا میکند، ناگهان صدای تا حال خجالتی خود را بالا میبرد و کاملاً بلند فریاد میکشد: "پژواک زمین. آخرین پژواک زمین ..."
او بخاطر شجاعت خود متعجب میگردد، دوباره فریاد میکشد و از این که مردم توجه چندانی به او نمیکردند متحیر میگردد، و متحیرتر وقتی کسی از او میپرسد: "قیمت روزنامه چند است؟"
فرانس میگوید: "پنجاه فنیگ"، و وقتی چهره ناامید گشته را میبیند به اندازه کافی هوشیار بود که بگوید: "آخرین روزنامه برای سی فنیگ. چهل صفحه، بهترین روزنامه ..."
او اسکناسهای کوچک ده فنیگی را میگیرد، با سینهای به جلو داده شده پارک را ترک میکند، متقاعد از اینکه همه چیز درست خواهد گشت چابک از چند خیابان میگذرد، درون تراموائی که به حرکت افتاده بود میپرد، و هنگامیکه راننده پیش او میآید و میپرسد "هنوز کسی برای پریدن باقی مونده؟" با شگفتی خونسرد میماند.
او بعد از دو ایستگاه پیاده میشود و به راهآهن میرود. او در آنجا با ده فنیگ یک نخ سیگار میخرد، ده فنیگ در کلاه یگ گدا میاندازد و با آخرین اسکناس بلیط ورود به سکوی راهآهن میخرد، شاد و سر حال و در حال کشیدن سیگار از محل ورود به سکو میگذرد و خیلی جدی ساعات ورود قطارها را میخواند. پس از پی بردن از اینکه چند دقیقه دیگر یک قطار از فرانکفورت خواهد رسید به سمت سکوی قطار میرود. او صدائی از بلندگو میشنود: "احتیاط ..."، و بلافاصله قطار نزدیک میشود. و هنگامی که قطار توقف میکند ناگهان یک ایده تازه به نظرش میرسد، او سیگار را گوشه دهان آویزان میکند، به سمت قطار میدود و بلند فریاد میکشد: "هلا Hella! هلا کوچولو! هلا!"، گرچه او کسی را با چنین نامی نمیشناخت. او در حال جستجو، ملتمسانه، متوحش و مانند یک عاشق از دست رفته فریاد میکشید، بعد از آنکه او از قسمت لوکوموتیو به انتهای قطار رسید، با چهرهای غمگین دست از فریاد کشیدن و دویدن میکشد، پایان خوبی ... سودازده و شکست خورده از میان زوجهائی که در حال خداحافظی کردن از هم بودند و باربران بد خلق عبور میکند، از پلهها دوباره پائین میرود و عاقبت ته سیگارش را تف میکند ...
او مانند تمام افراد خجالتیای که ناگهان شجاعت خود را کشف میکنند این احساس را داشت که جهان خود را به روی او گشوده است. پائین بر روی تابلوی ساعات ورود قطارها متوجه میشود که قطار بعدی ابتدا بعد از بیست دقیقه از دورتموند خواهد رسید، و او تصمیم میگیرد به سالن انتظار برود.
فرانس تمام اینها را برایم به طور کاملاً مفصلی نوشته بود. حالا او به اندازه کافی دارای فراغت است: او آنجا در یک کشور غریب با یک زن ملوس در ویلای خودش زندگی میکند. اما من باید داستان او را کوتاه کنم؛ من مأموریت دارم یک داستان خوشبینانه کوتاه بنویسم، زیرا دیگر کسی به خوشبینی طولانی اعتماد نمیکند. بنابراین نمیتوانم تک تک جنبشهای روحی را دقیقاً توصیف کنم، آنطور که فرانس انجام داد.
او داخل سالن انتظار میشود، با عجله به سمت گارسون میرود و مانند کسی که زمان برایش کاملاً با ارزش است شتابان میگوید: "دکتر ویندهایمر Windheimer. آیا خانم دکتر اشنهکلوت Schneekluth سراغ مرا نگرفته است؟" گارسون نگاهی مشکوکانه به او میکند، سرش را تکان میجنباند، قاب عینکش را به بالا هل میدهد و در حالی که چشمهای کاملاً شجاع دوست من فرانس شک او را از میان برده بود میگوید: "نه، متأسفم."
فرانس میگوید "وحشتناکه ... متشکرم"، بعد آهی میکشد، مینالد و کنار میزی مینشیند، دفتر یادداشت خود را که در آن چیزی نوشته نشده بود درمیآورد، دوباره آن را داخل جیب میکند، دوباره آن را درمیآورد و نیمرخ دختری را میکشد، تا اینکه توسط گارسون که از او میپرسد "چیزی میل دارید؟" کارش قطع میشود.
فرانس آهسته میگوید: "امروز نه. امروز استثنائاً نه."
گارسون دوباره از بالای عینک به او نگاه میکند و با گیلاسهای خالی آبجو از آنجا میرود. حالا فرانس در کنار میز سمت راست خود زنی کشاورز همراه با یک دختر کوچک کشف میکند که با سرسختی قابل تحسینی نانی که کره زیادی رویش مالیده شده بود را میخوردند، طوری که انگار بخاطر یک تعهد سخت، غیر قابل وصف آگاهانه و تحسین آمیزی مأموریت ناخوشایندی را به انجام میرساندند. آنها برای صرفهجوئی کردن چیزی با نان نمینوشیدند.
گرسنگی فرانس حالا خود را چنان سخت اعلام میکند که او باید حتماً میخندید، چنان شدید که همه مردم صورت خود را به طرف او برگرداندند، زن، کودک، که در دهان هر دو یک قطعه بزرگ نان سفید گیر کرده بود، گارسون و بقیه مردم. فرانس به دفتر یادداشتش طوری نگاه میکند که انگار آنجا چیز کاملاً مسخرهای کشف کرده است. بعد بلند میشود، دوباره به سمت گارسون میرود و بلند میگوید "اگر کسی از من پرسید ــ دکتر ویندهایمر ــ، من ده دقیقه دیگر اینجا خواهم بود" و خارج میشود. در بیرون دوباره به تابلو ساعات ورود قطارها نگاه میکند، وحشتزده متوجه میشود یک قطار از اوستاِنده Ostende که با خطا قرمز نوشته شده بود را ندیده بوده است، مانند دیوانهها به سکوی قطار مزبور میدود، قطار دراز و شیک را در آنجا متوقف میبیند، دهانش را باز میکند، قصد فریاد کشیدن داشت که به یاد میآورد باید نامی خارجی را صدا بزند، و او صدا میزند، نه، او فریاد میزند: "میبل Mabel. میبل کوچولو، میبل"، و بعد اتفاقی میافتد که مرا محق میسازد تا این داستان را داستانی خوشبینانه بنامم: در آخرین واگون، در آخرین کوپه، از آخرین پنجره قبل از لوکوموتیو که به طرز وحشتناک بدبینانهای با صدای بلند نفس نفس میزد سر یک دختر زیبا، بلوند، ملوس بیرون میآید و بلند میگوید: "بله"، نه، او البته میگوید: "yes". فرانس متوقف میگردد، به چهره دختر نگاه میکند و میگوید: "بله، تو همونی". و من باید بپذیرم که دختر هم او را با وجود جیب خالی مردی مناسب مییابد، زیرا فرانس در پایان نامه واقعاً تا حد انزجار مفصلش برایم نوشت: "ما همدیگر را خیلی خوب درک میکنیم. میبل خیلی ملوس است. آیا به پول احتیاج داری؟"
من تلگرافی برایش نوشتم: "آره!"
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر