هنرمند گرسنگی کِش.


"شما که هستید؟"
"این مهم نیست."
"چه کسی شما را پیش من فرستاده؟"
"من خودم آمدم. روی در اسم شما آویزان است."
"از من چه میخواهید؟"
"کار."
"چه کاری میتونید انجام بدید؟"
"هیچ کاری."
"قبلاً چه کاری انجام میدادید؟"
"هیچ کاری."
"اما آدم باید از راهی زندگی کند!"
"من زندگی کردم."
"و آدم باید غذا بخورد."
"غذا؟ این کار را نکردم. من گرسنگی کشیدم. باید خودتون اگر به من نگاه کنید این را ببینید."
کسیکه این کلمات را میگفت مرد جوان لاغر و تکیده با چهره باریک اصلاح نشدهای بود. کسیکه از او سؤال میکرد مردی کوچک اندام، چاق، با چشمانی کوچک و ابلهانه و گوشهای به بیرون خم شده بود.
این گفتگو ساعت یازده صبح در تماشاخانهای انجام گرفت که به آقای کوتاه قد و چاقی به نام چارلز یک شعبده باز معروف تعلق داشت. آقای چارلز در این لحظه خود را به شیشه کمدی که در آن مردی ترک به سختی نفس میکشید و در حال مردن بود تکیه میدهد. مرد جوان خود را به بالا تنه هوگو شنک Hugo Schenk قاتل دختر تکیه میدهد و با علاقه میپرسد:
"برای چه ترکه نفس میکشه؟ اینجا که تماشاچیای وجود نداره. این دستگاه را خاموش نمیکنید؟"
"حق با شماست!"
و صاحب تماشاخانه خود را به طرف دستگاه خم میکند و با حرکت مطمئنی به رنج کشیدن مرد در حال مرگ خاتمه میدهد.
"خوب! و حالا ما به صحبتمان برمیگردیم." او جوان را تماشا میکند، یک لحظه فکر کرده و میگوید: "اگر شما بخواهید، من سر شما را مانند مرتاضهای هندی قطع میکنم یا در زبانتان میخ فرو میکنم. این بسیار هیجان انگیز است و بدون شک چند بار تماشاخانه را از جمعیت پر خواهد ساخت."
"هوم، فایدهای ندارد. من کار راحتتری جستجو میکنم. بی جهت که دو کلاس ابتدائی درس نخوندم."
"من کار راحتتری به نظرم نمیرسد. به یاد بیاورید ــ شما باید در زندگی کاری انجام داده باشید؟"
"فقط یک چیز: گرسنگی کشیدن!"
صاحب تماشاخانه با عصبانیت فریاد میکشد: "پس همچنان گرسنگی بکشید! فقط گرسنگی بکشید!"
"جوان با بی تفاوتی جواب میدهد: "همینکار را هم خواهم کرد. کار شما برام مهم نیست. سر من نمیتونید فریاد بکشید. من هم میتونم فریاد بکشم. من ترجیح میدم چهل روز گرسنگی بکشم تا اینکه به چنین چیزی تن بدم!"
آقای چارلز ناگهان میگوید: "اجازه بدید. آیا واقعاً میتونید چهل روز گرسنگی بکشید؟"
"فکر کنم بتونم!"
"دوست عزیز، ما میتونیم وارد یک معامله بشیم. من به شما هزار روبل میپردازم، به شرطی که شما چهل روز گرسنگی بکشید. بعلاوه از فروش هر بلیط پنج کوپک بدست میآورید."
جوان فریاد میزند: "فقط پنج کوپک؟ کمتر از ده کوپک صرف نمیکنه."
"هوم، بله. اما من ازتون میخوام قبول کنید که روزانه فقط یک لیوان آب بنوشید. و دیگر هیچ چیز. شرایط من اینها هستند: شما در یک جعبه قرار داده میشوید که دیوارهایش از شیشه است. جعبه از طرف پلیس به طور رسمی مهر و موم میشود و شما چهل روز در جعبه میمونید."
"لااقل منو شبها از جعبه بیرون بیارید."
"مگر دیوانه شدید؟ اگر من شما را از جعبه بیرون بیارم، پس جریان کنترل چه میشود؟ بعد دیگر نمایش جالب نخواهد شد."
"فقط یک شرط ــ قبل از اینکه داخل جعبه بشم باید یک شام مفصل بخورم."
"این چه فکریست؟ بر عکس. شما از همین حالا باید شروع به گرسنگی کشیدن کنید، وگرنه به آن عادت نمیکنید. از این گذشته تماشاچیان باید با اولین نگاه ببیند که شما یک هنرمند گرسنگی کش هستید."
جوان وحشیانه فریاد میکشد: "شما از گرسنگی کشیدن چه میفهمید؟"
"آرام باشید. من یک چنین آدمی نیستم. اگر قرار به غذا خوردن باشد، پس غذا خوردن. اگر قرار به گرسنگی کشیدن باشد، بنابراین گرسنگی کشیدن. شما از من راضی خواهید بود."
"بسیار خوب. قرار داد را ببندیم. و حالا یک پلاکات که مردم با دیدن من دهانشان باز بماند."
*
مردم با کنجکاوی توقف میکردند.
در جلوی تماشاخانه پلاکاتهای بزرگی آویزان بودند که رویشان نوشته شده بود:
با کسب اجازه از مقامات
در تماشاخانه شعبده باز معروف آقای چارلز یک سری از عملیات پر شور اجرا خواهد گشت
"معجزه موجود زنده"
یا:
"من هیچ چیز نمیخورم"
یک نمایش جالب علمی غذا نخوردن، که توسط هنرمند گرسنگی کش معروف آشوری مکچانبوک MacTschanbok اجرا میگردد.
در حال حاضر نگاه تمام محافل علمی با علاقه به آقای مکچانبوک دوخته شده است. او بزرگترین راز این جهان است.
او چهل روز و چهل شب در داخل یک جعبه شیشهای گرسنگی میکشد. پلیس در حضور تماشاچیان محترم جعبه را مهر و موم میکند. تماشاچیان خود کنترل را به عهده خواهند گرفت.
از آنجائیکه آقای مکچانبوک فقط زبان آشوری صحبت میکنند، بنابراین مدیریت تماشاخانه از حضار محترم خواهش میکند که از هنرمند سؤال نکنند، زیرا اولاً که او آن را نخواهد فهمید، و دوماً سر و صدا و هر مزاحمتی تأثیر بخصوصی بر اعصاب هنرمند گرسنگی کش خواهد گذاشت که میتواند باعث اشکال در کار ایشان شود.
کودکان و افراد ارتش تا رده گروهبان نصف قیمت میپردازند.
آقای چانبوک امشب ساعت هشت مهر و موم میشوند!
مدیریت امیدوار است که عده زیادی برای دیدن تشریف بیاورند.
*
یک جمعیت انبوه و هیجانزده دورادور جعبه شیشهای را که آقای چانبوک آرام در آن داخل میگشت گرفته بود. تریکوی قرمز رنگی که آقای چارلز بر تن او کرده بود سینه نهیفش را میپوشاند و او دستش را برای تماشاگران تکان میداد.
آقای چارلز با هیجان میگوید: "در جعبه را ببندید. نمایش علمی آغاز میگردد!"
ارکستر که متشکل از یک ویلون نواز، یک پیانو زن و یک نوازنده جاز بود یک مارش مهیج مینواخت و تماشاچیان آنها را با کف زدن تشویق میکردند.
آشوری ابروها را در هم کشیده و فکر میکند که چگونه باید بنشیند. گاهی چانهاش را روی دستهایش میگذاشت، گاهی کنار دیواری مینشست و زانویش را با انگشتانش میگرفت. تماشاچیان او را مانند ماهیای در آکواریوم نگاه میکردند.
یک دانش آموز دبیرستانی میگوید: "هوم، او نفس میکشد!"
مردی به او جواب میدهد: "احمق، چرا نباید او نفس بکشد؟"
"چه مدت است که او نشسته است؟"
"هجده دقیقه."
"واقعاً ــ او چیزی نمیخورد؟"
"چه با شکوه! خوب من هم میتونم هجده دقیقه چیزی نخورم"
یک خانم جوان چهره ناراضیای به خود میگیرد:
"او فقط نشسته است؟ بجز این کاری نمیکند؟"
"یعنی چه که او کاری نمیکند؟ او در حال گرسنگی کشیدن است!"
"اما او میتونست در این حال بخواند و برقصد!"
"در جعبه شیشهای، دوشیزه؟ او گرسنگی میکشد. چطور آدم میتواند در این حال آواز بخواند؟"
"حق با شماست آقای چارلز، کی به او آب برای نوشیدن میدهید؟"
"فردا در همین ساعت. خواهش میکنم با آمدن خود به ما محبت کنید."
تماشاچیان کمی دیگر آشوری را که در این بین به خواب رفته بود تماشا میکنند. بعد کم کم تماشاخانه را ترک میکنند. بزودی تماشاخانه خالی از تماشاچیان میشود. تنها ترک زخمی که در آن عجله و شلوغی حاکم در آنجا خاموش نشده بود به سختی در حال نفس کشیدن بود و مار سبز رنگ در دست کلئوپاترا سر کوچکش را به سمت راست تکان میداد.
*
آقای چارلز نیمه شب در تماشاخانه را باز میکند و به آشوریاش که باید بارانی از طلا برای او بیاورد یک بار دیگر نگاه میکند.
نور فانوس به روی هنرمند گشنگی کش میافتد. او مژهاش را تکان میدهد و آهسته چشمانش را باز میکند.
"چه کسی آنجاست؟ آه شما، آقای چارلز!"
"عزیز من، من فقط آمدم ببینم که آیا همه چیز روبراه است. آرام به خوابت ادامه بده. شب بخیر."
آشوری خمیازه کشیده و بعد میگوید:
"در واقع هیچ چیز روبراه نیست."
"یعنی چه؟"
"من میخوام غذا بخورم."
"برای این کار وقت زیاد داری. فقط سی و نه روز دیگر. کمی صبر داشته باش."
"شما خیلی راحت میتونید صحبت کنید ــ کمی صبر کنم. شما حتماً یک شام مفصل خوردید، و من از صبح تا حالا چیزی در معدهام نکردم. ساعت چند است؟"
"ساعت سه نیمه شب. بخواب، عزیز من. من میرم."
او فانوس را خاموش میکند و قصد داشت در را پشت سرش ببندد که صدای کوبیدن مشت به جعبه شیشهای و صدای پر انرژی آشوری را میشنود:
"آقای چارلز!"
"چه خبره؟"
"من میخوام غذا بخورم. من فکرم عوض شده. منو از این تله موش بیارید بیرون. من میخوام کار دیگهای انجام بدهم."
صاحب تماشاخانه در خیال خود باران طلا را در حال محو شدن میبیند. او سرش را مرددانه در دست میگیرد و فریاد میکشد:
"حقه باز! تو میخوای منو به گور بسپاری! من برای تمام شهر پلاکات چاپ کردم ــ همه از تو صحبت میکنند. نه. تو در جعبه میمونی."
هنرمند گرسنگی کش میگوید: "من میخوام غذا بخورم."
"پس به چه دلیل گفتی که میتونی گرسنگی بکشی؟"
"من فکرم عوض شده. من حق این کار را دارم، مگر اینطور نیست؟ دیگر برده وجود نداره. بر خلاف میل نمیشه کسی را در جعبه حبس کرد. اگر شما من را داوطلبانه بیرون نیارید، فردا وقتی تماشاچیان اینجا را پر کردهاند چنان داد و فریادی به راه میاندازم که شما به یاد حرفهایم بیفتید ...!"
چارلز با عصبانیت به طرف جعبه شیشهای میرود، مهر و موم را پاره میکند، در جعبه را کنار میزند و فریاد میکشد:
"بخز بیرون، حقه باز!"
هنرمند گرسنگی کش در سکوت از جعبه خارج میشود و بعد از لحظهای میگوید: "مگه من میدونستم که اینطور به پایان خواهد رسید؟ من فکر میکردم که میتونم تحمل کنم! بسیار خوب تصویه حساب کنیم. برای یک روز گرسنگی کشیدن پنج روبل و برای پول ورودی ده کوپک برای هر نفر ــ رویهمرفته، چون یک روز کامل را گرسنگی نکشیدم میشه پنجاه روبل!"
صاحب تماشاخانه وحشیانه فریاد میکشد: "برو بیرون!"
هنرمند گرسنگی کش میگوید: "آقای چارلز، من چنین شوخیهائی را دوست ندارم. چیزی برای خوردن ندارید؟ همانطور که میدونید معدهام خالیه."
باقیمانده شام آقای چارلز که همراه افسر پلیس خورده بود هنوز بر روی میز قرار داشت. یک سوسیس، نیمهای از یک غاز و پانزده تخم مرغ ... هنرمند گرسنگی کش غاز را میقاپد، به قطعات کوچک پاره میکند و در پنج دقیقه در گلویش ناپدید میسازد.
آقای چارلز آنجا ایستاده بود و با ترس و تعجب فراوان تماشا میکرد.
بعد هنرمند گرسنگی کش به سوسیس حمله میبرد و با چند دندان زدن آن هم ناپدید میشود. به همین ترتیب تخم مرغها هم خورده میشوند.
صاحب تماشاخانه از ترس خود را روی صندلی مینشاند و میپرسد:
"همیشه انقدر زیاد غذا میخوری؟"
"هوم ــ همیشه، وقتی گرسنه باشم."
"و کی گرسنه هستی؟"
"همیشه."
چهره آقای چارلز میدرخشد و میگوید: "عزیز من، ما قرار داد خود را پاره نخواهیم کرد، ما آن را فقط عوض میکنیم. من شما را بعنوان ولعترین فرد جهان معرفی خواهم کرد."
هنرمند گرسنگی کش در حال جویدن میپرسید: "و پلاکاتها؟"
"من خواهم گفت که بخاطر ناآشنائی به زبان آشوری اشتباهی متوجه شدم، و شما در حقیقت یک هنرمند پر خور هستید. آیا میتونی در یک شب بیست و پنج نان و یک غاز سرخ شده بخوری؟
هنرمند گرسنگی کش میگوید: "هوم، شما میتونید چند سوسیس و ده تخم مرغ هم بهش اضافه کنید ..."
آقای چارلز فریاد میکشد "نجات دهند من!" و خود را به گردن او آویزان میکند. "این خیلی بیشتر از گرسنگی کشیدن توجه را به خود جلب میکند!"
جوان زیر لب زمزمه میکند: "حیف که دیر وقت است"
"چرا؟"
"وگرنه می‌شد فوری شروع به نمایش دادن کرد، درست نمی‌گم؟ وقتی آدم یک بار شغل درستی را پیدا می‌کند ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر