مرگ لوهن‌گرین.

آنها در حال حمل برانکارد کمی آهستهتر از پلهها بالا میرفتند. هر دو عصبانی بودند، آنها یک ساعت پیش کشیک کاری خود را شروع کرده و هنوز هیچ سیگاری بعنوان انعام دریافت نکرده بودند، و یکی از آن دو راننده آمبولانس بود، و رانندهها در واقع احتیاج به حمل برانکارد نداشتند. اما از بیمارستان کسی را برای کمک به پائین نفرستاده بودند و آنها نمیتوانستند پسر جوان را در آمبولانس به حال خود رها کنند؛ آنها باید هنوز یک بیمار فوری ذاتالریهای و یک فرد خودکشی کرده را که در آخرین دقیقه آوردنش کنسل شده بود را سریع به بیمارستان میآوردند. آنها عصبانی بودند و ناگهان برانکارد را کمی سریعتر حمل کردند. راهرو دارای نور کمی بود و البته بوی بیمارستان میداد.
یکی از آن دو که پشت برانکارد را گرفته بود غر زنان میگوید: "چرا آنها از او قطع امید کردند؟" و منظور او فرد خودکشی کرده بود، و فردی که جلوی برانکارد را گرفته بود هم غر زنان میگوید: "حق با توست، واقعاً چرا؟" و چون او در این وقت صورتش را برگردانده بود به سختی با قاب در برخورد میکند، و کسی که بر روی برانکارد قرار داشت بیدار میگردد و فریادهای تیز و وحشتناکی میکشد، این فریادهای یک کودک بود.
پزشک، یک جوان با یقه دانشجوئی، موهای بور و چهرهای عصبی میگوید: "ساکت، ساکت". او به ساعتش نگاه میکند: ساعت هشت بود و باید یک ساعت قبل پستاش عوض میگشت. یک ساعت او بیهوده انتظار آمدن دکتر لومایر Lohmeyer را میکشید، اما شاید او را دستگیر کرده باشند؛ امروزه هر کسی میتواند در هر لحظه دستگیر شود. پزشک جوان بی اراده گوشی پزشکیاش را تکان میدهد، او بی وقفه به کودک بر روی برانکارد نگاه میکرد، حالا چشمش به آن دو مرد میافتد که در کنار در ایستاده بودند و بی صبرانه انتظار میکشیدند؛ او با عصبانیت میپرسد: "چه خبره، چیز دیگری هم میخواهید؟"
راننده میگوید: "برانکارد را. نمیشود او را از روی برانکارد جای دیگری قرار داد؟ ما باید سریع برگردیم."
دکتر به مبل چرمی اشاره میکند و میگوید: "آه، البته، اینجا!". در این لحظه پرستار شب میآید، او بی تفاوت اما جدی دیده میگشت. او شانههای کودک را میگیرد و یکی از آن دو مرد، راننده نه، پاهای او را میگیرد. کودک مانند دیوانهها دوباره فریاد میکشد، و دکتر شتابان میگوید: "ساکت، آرام، آرام، درد نخواهد داشت ..."
آن دو مرد هنوز انتظار میکشیدند. یکی از آنها در جواب نگاه عصبانی دکتر آرام میگوید: "پتو". پتو به او تعلق ندارد، یک خانم در محل تصادف آن را داده است، زیرا نمیشد کودک را با این پای شکسته به بیمارستان آورد. مرد دیگر میگوید بیمارستان با آنکه پتو به اندازه کافی دارد اما آن را نگاه خواهند داشت و به آن خانم پس داده نخواهد شد، و پتو همان اندازه کم به کودک تعلق دارد که به بیمارستان. همسرش پتو را تمیز خواهد کرد، و برای پتو امروزه پول زیادی میپردازند.
کودک هنوز فریاد میکشید! آنها پتو را از دور پای کودک باز کردند و سریع به راننده دادند. دکتر و پرستار به هم نگاه کردند. کودک وحشتناک دیده میشد: پائین تنهاش سراسر در خون شناور بود، شلوار کتانی کوتاه کاملاً پاره و تکه پارههای شلوار خود را با خون مخلوط ساخته و به جرم وحشتناکی تبدیل ساخته بودند. کودک کفش به پا نداشت و مدام فریاد میکشید، با استقامتی وحشتناک و نظم مرتبی فریاد میکشید.
دکتر زمزمه میکند: "سریع، پرستار، سرنگ، سریع!" پرستار بسیار ماهر و سریع بود، اما دکتر مدام زمزمه میکرد: "سریع، سریع!". کودک بی وقفه جیغ میکشید، اما پرستار نمیتوانست سرنگ را سریعتر تمام کند.
دکتر نبض کودک را گرفته بود، چهره رنگ پریدهاش از خستگی میلرزید. مانند دیوانهها چند بار زمزمه کرد: "ساکت، ساکت باش!" اما کودک فریاد میکشید، طوریکه انگار او را فقط برای فریاد کشیدن به دنیا آوردهاند. بعد پرستار عاقبت با آمپول میآید و دکتر سریع و ماهرانه آن را تزریق میکند.
وقتی او با کشیدن آهی سوزن را از پوست سخت و تقریباً چرمین خارج میساخت در باز میشود و یک راهبه تند و هیجانزده داخل اتاق میگردد، اما وقتی او کودک سانحه دیده و دکتر را میبیند دهانش را که برای گفتن چیزی گشوده بود میبندد و آهسته و بی سر و صدا خود را نزدیکتر میسازد. او دوستانه برای دکتر و پرستار تازه کار و رنگ پریده سری تکان میدهد و دستش را روی پیشانی کودک میگذارد. کودک چشمهایش را کاملاً عمودی باز میکند و با تعجب به آن هیکل سیاه بالای سرش نگاه میکند. تقریباً به نظر میآمد که او بخاطر فشار دست سرد بر روی پیشانیش آرام گرفته است، اما آمپول حالا تأثیر خود را گذاشته بود. دکتر آن را هنوز در دست داشت و بار دیگر آه عمیقی میکشد، زیرا که حالا آنجا ساکت بود، سکوتی زیبا، چنان ساکت که همه میتوانستند صدای تنفس خود را بشنوند. آنها کلمهای نمیگفتند.
کودک دیگر احساس درد نمیکرد، آرام و کنجکاو به اطراف خود نگاه میکرد.
دکتر از پرستار شب آهسته میپرسد: "چه مقدار؟"
پرستار هم آهسته جواب میدهد: "ده"
دکتر شانهاش را بالا میاندازد. "یک کم زیاد بود، ببینیم چه میشود. خواهر لیوبا Lioba آیا کمی به ما کمک میکنید؟"
راهبه به سرعت میگوید "البته" و چنین به نظر میرسید که انگار وحشتزده از خوابی عمیق برخاسته است. آنجا خیلی ساکت بود. راهبه سر و شانه کودک را نگاه داشته بود و پرستار شب پاهایش را و تکه پارچههای خیس شده از خون را از پای او در میآورد. حالا آنطور که آنها میدیدند خون خود را با چیز سیاهی مخلوط ساخته بود، همه چیز سیاه بود، پاهای پسر پوشیده از گرد ذغال بود، همینطور دستهایش، همه چیز فقط خون بود، تکههای پارچه و گرد ذغالها، گردهای ضخیم و تقریباً چرب ذغال همه خونی بودند.
دکتر زمزمه کنان میگوید: "معلومه. تو وقت دزدی ذغال از قطار در حال حرکت سقوط کردی، درسته؟"
پسر با صدای شکستهای میگوید: "آره. معلومه."
چشمان پسر بیدار بودند و خوشبختی غریبی در آنها پیدا بود. آمپول باید تأثیر عالیای گذاشته باشد. راهبه پیراهن پسر را کاملاً بالا میکشد و در بالای سینه و زیر چانه او آن را لوله میسازد. بالاتنه پسر لاغر بود، مانند بالاتنه یک غاز پیر بطور مسخرهای لاغر بود. سوراخهای بالای ترقوه او بطور عجیبی از سایه سیاهی پوشیده شده بود، سوراخهای بزرگی که راهبه میتوانست دست پهن سفیدش را در آن پنهان سازد. حالا پاهایش را نگاه میکنند، آنچه از پا هنوز سالم مانده بود. آنها کاملاً لاغر بودند و ظریف و باریک دیده میشدند. دکتر به زن‎‎ها سری تکان میدهد و میگوید: "احتمالاً شکستگی از هر دو طرف، باید عکسبرداری شوند."
پرستار شب با یک پارچه آغشته به الکل پاها را می‏شست، و بعد دیگر پاها مانند اول وحشتناک دیده نمیگشتند. کودک فقط بطور وحشتناکی لاغر بود. دکتر در حال باند پیچی کردن سرش را تکان میداد. او حالا دوباره بخاطر لومایر نگران میشود، شاید واقعاً او را گرفته باشند، و اگر حتی او چیزی را فاش نساخته باشد اما باز چیز شرم آوری بود، او را بخاطر استروفانتین Strophanthin گرفتار سازند و او خودش در آزادی باشد، در حالی که در سود موارد دیگر شریک بوده است. لعنت، حالا حتماً ساعت هشت و نیم باید باشد، و حالا آنجا بطور ترسناکی ساکت بود، در خیابان چیزی برای شنیدن وجود نداشت. او باند پیچی را به اتمام رسانده و راهبه دوباره پیراهن را تا کمر پائین کشیده بود. بعد به سمت کمد میرود، یک پتوی سفید خارج می‎‎‎‎کند و روی کودک میکشد.
راهبه در حالی که دستهایش دوباره بر پیشانی پسر قرار داشت به دکتر که دستهایش را میشست میگوید: "آقای دکتر، من بخاطر شرانس Schranz به اینجا آمده بودم، من نمیخواستم شما را در حال مداوا نگران کنم."
دکتر در حال خشک کردن دستهایش مکث میکند، چهرهاش کمی منقبض میگردد و سیگار که بر لب پائینش آویزان بود میلرزد.
او میپرسد: "چی. برای شرانس کوچک چه اتفاقی افتاده؟"
و حالا رنگ پریدگی چهرهاش به رنگ زرد تبدیل شده بود.
"آه، کوچولوی زیبا دیگر نمیخواهد، دیگر واقعاً نمیخواهد، به نظر میرسد که به پایان نزدیک باشد."
دکتر سیگار را دوباره در دست میگیرد و حوله را به میخ کنار دستشوئی آویزان میکند.
او درمانده میگوید: "لعنت، من چه میتوانم بکنم، من کاری نمیتوانم بکنم!"
راهبه دستش هنوز بر روی پیشانی پسر بود. پرستار شب دستمال خونی را داخل سطل آشغال که در نیکلی آن نور کمی بر روی دیوار نقاشی میکرد انداخت.
دکتر متفکرانه به زمین نگاه میکرد، ناگهان سرش را بلند میکند، یک بار دیگر یه پسر نگاه میکند و به سمت در هجوم میبرد: "من نگاهی به شرانس میاندازم."
پرستار شب پشت سر او میپرسد "به من احتیاج ندارید؟"؛ او سرش را یک بار دیگر داخل اتاق میکند: "نه، اینجا بمانید، پسر را برای عکسبرداری آماده کنید و سعی کنید که جریان پزشکی را یادداشت کنید."
کودک هنوز بسیار آرام بود، و پرستار شب هم حالا در کنار مبل چرمی ایستاده بود.
راهبه از پسر میپرسد. "آیا مادرت خبر دارد؟"
"مرده."
راهبه جرئت نمیکند از پدر او سؤال کند.
"به چه کسی باید خبر داد؟"
"به برادر بزرگم، اما او حالا در خانه نیست. اما کوچولوها باید بدونن، آنها حالا تنها هستن."
"کدوم کوچولوها؟"
"هانس و آدولف، آنها منتظرن که من برای غذا درست کردن به خونه برم."
"و برادر بزرگت کجا کار میکنه؟"
پسر سکوت میکند، و راهبه دیگر سؤال نمیکند و به پرستار میگوید: "آیا میخواهید بنویسید؟"
پرستار شب سری تکان میدهد و به سمت میز کوچک سفید رنگی میرود که توسط داروها و لولههای آزمایش پوشیده شده بود. او دواتدان را نزدیکتر میکشد، قلم را در آن فرو میبرد و با دست چپ بر روی ورق سفیدی شروع به نوشتن میکند.
راهبه از پسر میپرسد: "اسمت چیه؟"
"بکر Becker"
"مذهب؟"
"هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
راهبه وحشتزده میگردد، چهره پرستار شب خونسرد باقی میماند.
"کی به دنیا آمدی؟"
"1933 ... در دهم ماه سپتامبر."
"هنوز مدرسه میری، بله؟"
"بله."
پرستار شب زمزمه کنان به راهبه میگوید: "و ... نام فامیل!"
"بله ... و نام فامیل؟"
"گرینی Grini"
"چی؟" هر دو زن با لبخند به همدیگر نگاه میکنند.
پسر آهسته و با عصبانیت مانند تمام مردمی که یک نام فامیل غیر معمولی دارند میگوید: "گرینی".
پرستار شب میپرسد: "با I نوشته میشه؟"
"بله با دو تا I" و دوباره تکرار میکند: "گرینی"
اما نام واقعی او لوهنگرین بود، زیرا او در سال 1933 متولد شده بود، آن زمانیکه اولین عکسهای هیتلر در جشنوارههای بایرویت Bayreuth توسط تمام فیلمهای خبری نشان داده میگشت. اما مادرش او را همیشه گرینی خطاب میکرد.
ناگهان دکتر به داخل اتاق هجوم میآورد، چشمانش از خستگی متورم گشته و موهای نازک بلوندش روی چهره جوان اما در عین حال چروکیدهاش آویزان بودند.
"سریع بیائید، سریع، هر دو. من میخواهم هنوز با تزریق کردن خون آزمایش کنم، سریع."
راهبه نگاهی به پسر میاندازد.
دکتر فریاد میزند: ""بله، بله. میتونید او را لحظهای تنها بگذارید."
پرستار شب حالا در کنار در قرار داشت.
راهبه پرسید: "گرینی، یک دقیقه آروم دراز میکشی؟"
پسر میگوید: "بله."
اما پسر وقتی آنها همگی بیرون رفتند گذاشت تا اشگهایش سرازیر گردند. انگار که دست راهبه بر روی پیشانیاش جلوی اشگهایش را گرفته بود. او بخاطر درد گریه نمیکرد، او از روی شادی گریه میکرد. و همینطور بخاطر درد و ترس. فقط وقتی او به کوچولوها فکر میکرد از روی درد گریهاش میگرفت، و او سعی میکرد به آنها فکر نکند، زیرا میخواست که از روی شادی گریه کند. او هرگز در زندگی خود را چنین عالی احساس نکرده بود که حالا پس از تزریق آمپول احساس میکرد. چیز فوقالعاده‌ای، کمی مانند شیر گرم در او جریان داشت که او را به سرگیجه انداخته و همزمان بیدار ساخته بود، و بر روی زبان مزهای خوشمزه میداد، خوشمزهتر از آن را در زندگی نچشیده بود، اما او باید مرتب به کوچولوها فکر میکرد. هوبرت Hubert تا قبل از صبح زود بازنخواهد گشت، و پدر ابتدا سه هفته دیگر برمیگشت، و مادر ... و حالا کوچولوها کاملاً تنها بودند، و او دقیقاً میدانست که آنها در کمین صدای هر قدمی، هر صدای آهستهای از روی پلهها گوش سپردهاند، و سر و صداهای وهم آور زیادی بر روی پلهها وجود داشت و به این ترتیب ناامید شدنهای وحشتناک زیادی هم برای کوچولوها. بعید به نظر میآمد که خانم گروسمن Großmann به آنها سر بزند: او هرگز این کار را نکرده بود، پس چرا حالا امروز باید این کار را بکند، او هرگز چنین کاری نکرد، او نمیتوانست بداند که او ... که او مجروح شده است. شاید هانس آدولف را دلداری دهد، اما هانس خودش خیلی ضعیف بود و فوری به بهانه هر چیزی شروع به گریه میکرد. شاید آدولف هانس را دلداری بدهد، اما آدولف هنوز پنج سالش بود و هانس هشت ساله، این احتمال بیشتر است که هانس آدولف را دلداری بدهد. اما هانس بطور وحشتناکی ضعیف بود، و آدولف قویتر بود. احتمالاً هر دو آنها گریه خواهند کرد، زیرا وقتی ساعت از هفت میگذشت دیگر بازی کردن خوشحالشان نمیساخت، زیرا آنها گرسنه بودند و میدانستند که او ساعت هفت و نیم به خانه خواهد آمد و به آنها غذا خواهد داد. و آنها جرئت نخواهند کرد به سراغ نان بروند؛ نه، آنها دیگر چنین جرئتی نخواهند کرد، او اینکار را بعد از آنکه آنها چند بار همه را، تمام سهمیه هفتگی را خورده بودند شدیداً ممنوع کرده بود؛ کاش بتوانند لااقل بدون وحشت سیبزمینیها را بخورند، اما آنها این را نمیدانستند. کاش او این را به آنها گفته بود که آنها اجازه دارند سیبزمینیها را بخورند. هانس میتوانست خیلی خوب سیبزمینی بپزد؛ اما آنها جرئت این کار را نخواهند کرد، او آنها را به سختی تنبیه کرده بود، بله، او باید حتی به این خاطر آنها را کتک میزد، زیرا این کار درستی نبود که آنها تمام نان را بخورند؛ این کار درستی نیست، اما اگر او آنها را تنبیه نکرده بود میتوانست حالا خوشحال باشد، بعد آنها میتوانستند حالا به سراغ نان بروند و لااقل گرسنه نمانند. حالا آنها آنجا نشسته و منتظرند، و با هر صدائی از روی پله با هیجان از جا میپرند و صورت رنگ پریده خود را از درز در خارج میکنند، آنطور که او اغلب، شاید هزار بار دیده بوده است. آه، او همیشه اول صورتهایشان را میدید، و آنها خوشحال میگشتند. بله، حتی پس از آنکه او آنها را زد، باز هم وقتی او میآمد آنها خوشحال میشدند؛ آنها همه چیز را قبول میکردند. ــ و حالا هر صدائی برایشان یک ناامیدی بود، و آنها خواهند ترسید. هانس وقتی پلیسی را میدید شروع به لرزیدن میکرد، شاید آنها طوری بلند گریه کنند که خانم گروسمن دعوایشان کند، زیرا او شبها میل به آرامش داشت، و شاید آنها به گریه کردن ادامه دهند و خانم گروسمن برای اینکه ببیند چه خبر است آنجا برود، و بعد دلش برای آنها بسوزد؛ خانم گروسمن زن بدی نبود. اما هانس هرگز خودش پیش خانم گروسمن نخواهد رفت، او به طرز وحشتناکی از او میترسد، او از همه میترسد ...
کاش آنها لااقل سیبزمینیها را بخورند!
از وقتی که او دوباره به بچه فکر کرد فقط از روی درد گریه میکرد. او سعی کرد دستش را روی چشمانش قرار دهد تا کوچولوها را نبیند، بعد احساس کرد که دستش خیس گشت، و او بیشتر گریست. او سعی کرد متوجه شود که ساعت چند است. حتماً ساعت نه شده است، شاید ده، و این وحشتناک بود. او تا حال هرگز دیرتر از ساعت هفت و نیم به خانه بازنگشته بود، و آنها باید سخت مراقبت میکردند، لوکزمبورگیها Luxemburge با کمال میل شلیک میکردند. شاید نمیتوانستند در جنگ خیلی تیراندازی کنند، و حالا با کمال میل تیراندازی میکردند؛ اما او را هرگز نمیتوانند بگیرند، هرگز، آنها هرگز او را نگرفته بودند، او همیشه از دستشان در رفته بود. خدای من، درست آنتراسیت Anthrazit، صرفنظر کردن از آن برایش ناممکن بود. آنتراسیت، برای این ذغال سنگ راحت هفتاد هشتاد مارک Mark میپرداختند، و او باید از انها صرفنظر کند! اما لوکزامبورگیها نتوانستند او را بگیرند، او از پس روسها برآمده بود، از پس یانکیها و بلژیکیها، حالا باید لوکزامبورگیها بخواهند او را بگیرند، این لوکزامبورگیهای مسخره؟ او از دست آنها گریخته، در جعبه را گشوده بود، کیسه را پر ساخته و به پائین پرتاب کرده بود، و بعد چیزهائی را که میشد بعداً آنها را برداشت به پائین انداخته بود. اما بعد، خیلی سریع ناگهان قطار از حرکت ایستاد، و او فقط میدانست که درد وحشتناکی داشته است، تا اینکه دیگر چیزی نمیدانست، و بعد دوباره، وقتی او اینجا در کنار در بیدار گشت و اتاق سفید را دید. و بعد به او آمپول را تزریق کردند. او حالا دوباره فقط از روی خوشحالی گریه میکرد. کوچولوها دیگر آنجا نبودند؛ خوشبختی چیز با شکوهی بود، او تا حال اصلاً آن را نمیشناخت؛ به نظر میآمد قطرات اشگ خوشبختی باشند، خوشبختی از او جاری شده بود، با این حال اما این قطعه چرخان کم سو و شیرین در سینهاش، این توده عجیب که به صورت اشگ از او بیرون فوران میزد، کوچکتر نمیگشتند ...
ناگهان او شلیک کردن لوکزامبورگیها را میشنود، آنها تفنگ خودکار داشتند و صدای وحشتناکی در شب خنک بهاری تولید میکرد؛ بوی جبهه میداد، بوی دود قطار، بوی ذغال و کمی هم بوی بهاری حقیقی میداد. دو گلوله در آسمان که کاملاً خاکستری تیره رنگ بود زوزه میکشند، و پژواکشان هزار باره به سمت او بازمیگردد، و بر روی سینهاش مانند بخیهای به خارش میافتد؛ این لوکزامبورگیهای لعنتی نباید او را بگیرند، آنها نباید او را با گلوله بزنند! ذغالها که او حالا بر روی آنها صاف دراز کشیده بود تیز و سفت بودند، آنها آنتراسیت بودند و برایش هشتاد مارک میدادند، تا هشتاد مارک برای هر پنجاه کیلو. آیا او باید یک بار برای کوچولوها شکلات بخرد؟ نه، پول کفاف نمیداد، برای شکلات چهل تا چهل و پنج مارک طلب میکردند؛ این همه ذغال نمیتوانست حمل کند؛ خدای من، پنجاه کیلو برای دو بسته شکلات؛ و لوکزامبورگیها سگهای دیوانهای بودند، آنها دوباره شلیک میکردند، و پاهای لختش سرد و از آنتراسیتهای تیز به درد آمده بودند، و آنها سیاه بودند و کثیف، او آن را احساس میکرد. گلولهها سوراخهای بزرگی در آسمان ایجاد میکرد، اما آنها نمیتوانستند آسمان را با گلوله مجروح سازند، یا اینکه میتوانند لوکزامبورگیها آسمان را مجروح سازند؟ ...
آیا باید او به راهبه میگفت که پدرش کجاست و هوبرت شبها به کجا میرفت؟ آنها از او نپرسیدند، و آدم نباید وقتی از او سؤال نشده است جواب بدهد. این را در مدرسه گفته بودند ... لعنت، لوکزامبورگیها ... و کوچولوها... لوکزامبورگیها باید از تیراندازی کردن دست بکشند، او باید پیش کوچولوها میرفت ... آنها واقعاً دیوانه بودند، کاملاً دیوانه، این لوکزامبورگیها. لعنت، نه، او چیزی به راهبه نخواهد گفت، نخواهد گفت که پدر کجا است و برادر شبها به کجا میرود، و شاید هم کوچولوها از نان بردارند ... شاید هم از سیب زمینی ... یا شاید خانم گروسمن متوجه شود که آنجا اتفاقی افتاده، زیرا اتفاقی افتاده بود؛ خیلی عجیب بود، در واقع هیچ وقت چیزی درست نبود همیشه اتفاقی میافتاد. مدیر مدرسه هم سرزنشم خواهد کرد. آمپول تأثیر خوبی کرده بود، او نیش سوزن را احساس کرد و بعد ناگهان خوشبختی آنجا بود! این پرستار رنگ پریده درون سرنگ خوشبختی کرده بود، و او کاملاً واضح شنید که او خوشبختی را زیاد در سرنگ داخل کرده، بیش از حد خوشبختی، او چندان هم ابله نبود. خوشبختی باشکوه بود، او میخواست برای کوچولوها هم یک بار خوشبختی در سرنگ را بخرد؛ آدم میتوانست همه چیز بخرد ... نان ... کوهی از نان ...
لعنت، با دو I، آیا اینجا بهترین نام فامیل آلمانی را نمیشناسید؟ ...
ناگهان او فریاد کشید: "هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
شاید مادر هنوز زنده باشد؟ نه، لوکزامبورگیها او را کشتند، نه روسها ... نه، چه کسی میداند، شاید نازیها او را کشته باشند ... نه، یانکیها ... آه، کوچولوها میتونن راحت نان را بردارند و بخورند، نان بخورند ... او قصد داشت یک کوه کامل نان برای آنها بخرد ... کوهی از نان ... یک کامیون پر از نان ... پر از آنتراسیت؛ و خوشبختی در سرنگ.
با دو I، لعنت!
راهبه به سمت او میدود، بلافاصله نبضش را میگیرد و ناآرام به اطرافش مینگرد. خدای من، شاید باید دکتر را خبر کنم؟ اما او حالا نمیتوانست کودک را که در حال هذیان گوئی بود تنها بگذارد. شرانس کوچولو مرده بود، به آن سمت رفته بود، خدا را شکر، این دختر کوچک با چهره روسی! پس دکتر کجا مانده است ... او به دور مبل چرمی میچرخید ...
کودک فریاد میزد: "هیچ مذهبی. من غسل تعمید نشدم."
ضربان نبض مرتب کمتر میشد. راهبه با پیشانی عرق کرده ایستاده بود. "آقای دکتر، آقای دکتر!" او بلند فریاد میزد، اما او به خوبی میدانست که هیچ صدائی از در خارج نمیشود ...
کودک حالا ترحم برانگیزانه مینالید.
"نان ... یک کوه نان برای کوچولوها ... شکلات ... آنتراسیت ... لوکزامبورگیها، این خوکها، آنها نباید تیراندازی کنند، لعنت، سیبزمینیها، شماها میتونید با خیال راحت سیبزمینیها را بخورید ... برید سیب زمینها را بخورید! خانم گروسمن ... پدر ... مادر ... هوبرت ... از میان درز در، از میان درز در."
راهبه از ترس میگریست، او جرئت نمیکرد از آنجا برود، کودک حالا شروع به تقلا میکند و او شانههایش را محکم گرفته بود. مبل چرمی صافی بدی داشت. شرانس کوچک مرده بود، آن کوچولوی مهربان حالا در آسمان بود. رحمت خدا بر او، آه بخشنده ... او بی گناه بود، یک فرشته کوچک، یک فرشته کوچک روسی ...
پسر فریاد میکشید "هیچ مذهبی" و سعی میکرد با دستهایش به اطراف خود مشت بزند، "من غسل تعمید نشدم."
راهبه با وحشت به بالا نگاه میکند. بعد به سمت لگن آب میدود، و با وحشت پسر را از نگاهش دور نمیسازد، لیوانی نمییابد، برمیگردد، پیشانی تب کرده پسر را نوازش میکند. بعد به سمت میز کوچک سفید رنگ میرود و یک لوله آزمایش برمیدارد. لوله آزمایش سریع از آب پر میشود، خدای من، چه قدر کم آب در این لولهها جا میگیرد ...
پسر زمزمه میکند "خوشبختی"، در آمپول خیلی خوشبختی داخل کنید، خیلی، هرچه دارید، همینطور برای کوچولوها ..."
راهبه با احترام و کاملاً آهسته بر سینه خود صلیبی میکشد، بعد آب داخل لوله آزمایش را بر روی پیشانی پسر میریزد و در حال گریه کردن میگوید: "من تو را غسل تعمید میدهم ..."، اما کودک، در اثر آب سرد ناگهان به خود میآید، سرش را چنان ناگهانی بلند میکند که لوله آزمایش از دست راهبه بر روی زمین افتاده و میشکند. پسر با لبخند کوچکی به راهبه که وحشت کرده بود نگاه میکند و تیره و مات میگوید: "غسل تعمید ... بله ..."، بعد بقدری با شدت به عقب سقوط میکند که سرش با ضربه خفهای به مبل چرمی به طرفی میافتد، و حالا چهرهاش آنطور که او بی حرکت آنجا افتاده بود لاغر، پیر و بطرز وحشتناکی زرد دیده میشد، و دستها انگار در پی چنگ انداختن چیزی بودند...
دکتر در حال خندیدن با دکتر لومایر داخل اتاق میگردد و میپرسد: "از او عکسبرداری شد؟"
راهبه فقط سرش را تکان میدهد. دکتر نزدیکتر میآید، بی اراده گوشی پزشکیاش را به دست میگیرد، اما آن را دوباره رها میسازد و به لومایر نگاه میکند. لومایر کلاهش را از سر برمیدارد. لوهنگرین مرده بود ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر