ما جارو سازان.

ملایمت معلم ریاضیات ما همانقدر بزرگ بود که کشش زود به خشم آمدنش بود؛ او عادت داشت با هجوم به اتاق درس وارد شود ــ دستها در جیب ــ، ته سیگار خود را در تف دان Spucknapf سمت چپ سطل آشغال تف کند، بعد به سمت تریبون هجوم برد و نام مرا در رابطه با سؤالی ـ هر سؤالی که میخواست باشد ــ که هیچگاه من جوابی برایشان نمیدانستم بخواند ...
و وقتی من درمانده منمن کردن را به پایان میرساندم، او کاملاً آرام در حالی که تمام کلاس پوزخند میزد به سمتم میآمد و با مهربانی وحشیانهای بر جمجمه بی شمار شکنجه گشتهام میکوبید و چندین بار میغرید و میگفت: "جارو ساز، تو، جارو ساز ..."
این عمل تا اندازهای به مراسمی تبدیل شده بود که من بخاطرش در تمام ایام دبستان به خود میلرزیدم، و بیشتر از آن به این خاطر که دانستههای من در ریاضیات با افزایش مطالب نه تنها رشد نکرد بلکه بر عکس به نظر میآمد کمتر هم شده است. اما وقتی او به اندازه کافی به سرم میکوبید بعد راحتم میگذاشت، اجازه فرو رفتن به رویای بی هدف را به من میداد، زیرا بی ثمر میدید، کاملاً بی ثمر، که بخواهد به من ریاضیات یاد بدهد. و من در این سالها همیشه نمره ردی را مانند گوی سنگین بسته به پای مجرمی به دنبال خود میکشیدم.
ابهت او در این بود که هرگز کتابی، هیچ دفتری و حتی یک تکه کاغذ با خود حمل نمیکرد، بلکه هنرهای اسرارآمیزش را از آستینهای خود بیرون میتکاند و هیولاوارترین اشکال را تقریباً با یک اطمینان رقص روی طناب بر روی تخته سیاه میکشید. فقط در کشیدن دایره هرگز مؤفق نمیگشت. او بیش از حد بی تاب بود. او نخی به دور یک قطعه گچ میبست، مرکز خیالی دایره را انتخاب میکرد و چنان سریع و پر تحرک قوس میکشید که گچ میشکست و با جیغ حزن انگیزی بر روی تخته سیاه جست و خیز میکرد ــ خط ــ نقطه، نقطه ــ خط ... و هیچگاه نقطه شروع و نقطه پایان به هم نمیرسیدند، طوریکه بجای دایره فرآوردهای آشکار میگشت که خمیازه وحشتناکی میکشید، به راستی که سمبلی ناشناخته برای خلقت با درد پاره گشته بود. و این صدای جیغ و دندان قروچه و اغلب صدای انفجار گچ هم مصیبت دیگری بود برای مغز به هر حال شکنجه گشتهام، و من سعی میکردم از رویاهایم بیدار شوم، به بالا نگاه کنم، و به محض آنکه او متوجه من میگشت به سمتم هجوم میآورد، گوشهایم را میکشید و به من دستور میداد دایرههایش را بکشم. زیرا من به این هنر پس از چرت زدن مانند یک قانون ذاتی تقریباً بدون خطا مسلط بودم. آن نیم ثانیه بازی با گچ چه با ارزش بود. مانند یک مستی کوچک بود، جهان غرق میگشت و شادی عمیقی که تمام رنجها را جبران میکرد مرا پر میساخت ... اما از این خیال شیرین هم با کشیده شدن وحشیانه موهایم توسط او به نشانه تائید بیدار میگشتم، و در میان خنده تمام کلاس پس از کشیدن دایره بر تخته سیاه مانند سگ کتک خوردهای به سر جایم میخزیدم، و بعد برای اینکه خود را دوباره در قلمرو رویا بکشانم ناتوان بودم و در عذابی بی پایان انتظار زنگ مدرسه را میکشیدم ...
حالا مدتها بود که ما بزرگ شده بودیم، مدتها از دردآورتر شدن رویاهایم میگذشت، مدتها میگذشت که او "شما" باید میگفت، "شما، جارو ساز، شما"، و ماههای طولانی پر شکنجهای وجود داشتند که در آنها هیچ دایرهای کشیده نمیگشت، بلکه من فقط بیهوده به تلاش از بالا رفتن داربست شکننده درس جبر متعهد میگشتم، و هنوز هم نمره ردی را به دنبال خود میکشیدم، هنوز هم مراسمی که دیگر عادت شده بود اجرا میگشت. اما هنگامیکه ما بعد داوطلبانه باید خود را برای افسر شدن معرفی میکردیم امتحان سریعی از ما گرفته شد، یک امتحان ساده، در هر حال اما یک امتحان، و چهره کاملاً درماندهام در برابر جدیت رسمی هیئت مدیره مدرسه باید معلم را استثنائاً به مهربانی واداشته باشد، زیرا او آنقدر زیاد و زیرکانه به من کمک کرد که توانستم امتحان را به راحتی قبول شوم. بعد اما هنگامی که معلمها برای خداحافظی دستهایمان را میفشردند او به من توصیه کرد که از معلومات ریاضی خود استفاده نکنم و به هیچ وجه به نیروی فنی نپیوندم، و برایم زمزمه کرد " پیاده نظام. به پیاده نظام بروید، همه به آنجا تعلق دارند ــ جارو ساز ..."، و برای آخرین بار به کنایه و با مهربانی مخفیای به جمجمه در اثر ضربه ورزیده گشتهام کوبید ...
کمتر از دو ماه بعد در فرودگاه اودسا Odessa در گل عمیق بر روی کوله پشتیام چمباته زده بودم و به یک جارو ساز واقعی نگاه میکردم، به اولین جارو سازی که برای اولین بار میدیدم ...
زمستان زود فرا رسیده و آسمان خاکستری و دلگیر میان افق بالای شهر آویزان بود. ساختمانهای بلند تیره در میان باغهای اطراف شهر و پرچینهای سیاه قابل دیدن بودند. آنجا، جائیکه دریای سیاه باید باشد، هوا سیاهتر از یک سیاه تقریباً آبی بود، و تقریباً چنین به نظر میآمد که انگار شفق و شب از شرق میآیند. یکجائی در آن پشت‎‎ها هیولاهای غلتان در آشیانهای تاریک سوختگیری میکردند، بعد دوباره آهسته به عقب میغلتیدند و میگذاشتند خود را با آرامشی وحشتناک با باری از انسان پر سازند، از سربازان خاکستری، خسته و ناامیدی که در چشمهایشان بجز ترس هیچ احساس دیگری خوانده نمیگشت ــ زیرا مدتها از محاصره کریمه Krim میگذشت ...
هواپیمای ما باید آخر از همه به پرواز میآمد، همه ساکت بودند و با وجود پالتوهای بلند میلرزیدند. بعضی از ناامیدی غذا میخوردند، دیگران با وجود ممنوع بودن پیپ میکشیدند، در حالیکه پیپهایشان را با دست پوشانده و دودش را آهسته و باریک بیرون میدادند ...
من برای تماشای جارو ساز که آنجا در کنار نرده حصار باغی نشسته بود به اندازه کافی فرصت داشتم. او یکی از آن کلاههای ماجراجویانه روسی بر سر داشت، و در چهره ریشدارش پیپ کوتاه قهوهای رنگی مانند بینیاش چاق و به همان اندازه دراز بود. اما در دستانش که بی سر و صدا کار میکردند آرامش و سادگی قرار داشتند، شاخههای نازک را میبرید، با سیم آنها را به هم محکم میبست و محصول نهائی را در محل جاروها آویزان میکرد ...
من چرخیدم، خودم را تقریباً با شکم بر روی کوله پشتیام قرار دادم و فقط طرح عظیمی از این مرد ساکت فقیر را میدیدم که بدون عجله و با کوششی کاملاً عاشقانه جاروهایش را میساخت. هرگز در زندگیام اینچنین به کسی مانند این جارو ساز حسادت نورزیده بودم، نه به لئوپولدوس پریموس Leopoldus Primus، نه به نور ریاضیات شیمسکی Schimski، نه به بهترین بازی کن فوتبال تیم مدرسه و نه حتی به هگنباخ Hegenbach که برادرش نشان افتخار برده بود، هرگز به هیچکدام از آنها اینطور که به این جارو ساز که در کنار اودسا نشسته و پیپش را بدون مزاحمت میکشید حسادت نورزیده بودم.
آرزوی محرمانهام شکار کردن یک نگاه از مرد بود، زیرا به نظرم چنین میآمد که به میان این چهره نگاه کردن باید تسلی بخش باشد، اما ناگهان دستی پالتویم را میگیرد و مرا بالا میکشد، با پرخاش و فشار داخل هواپیما که در حال زوزه کشیدن بود میکند، و هنگامیکه ما به حرکت افتادیم و هواپیما بر بالای پیچ هیجان انگیز باغها و خیابانها و کلیساها اوج گرفت، دیگر برایم به دنبال مرد جارو ساز گشتن میسر نبود.
من ابتدا بر روی کوله پشتیام چمباته زدم، بعد از پشت فرو رفتم و حالا گیج از سکوت آزار دهنده سرنوشت همقطارانم و در حالی که سرم در کنار دیوار فلزی از تکانهای یکنواخت به لرزش افتاده بود به سر و صداهای عجیب و تهدید کننده هواپیما دزدکی گوش میدادم. در آن فضای تنگ فقط جائی که خلبان نشسته بود تاریکی کمی روشنتر بود، و چنین به نظر میآمد که این نور به قوارههای ساکت و غمانگیز افرادی که سمت راست و چپ و دیگر جاهای هواپیما بر روی کوله پشتیهایشان چمباته زده بودند روشنائی شبح واری میبخشد.
اما ناگهان صدای عجیبی به سرعت در امتداد آسمان میپیچد، چنان واقعی و آشنا که من وحشت کردم: چنان بود که انگار دست بزرگ، بسیار بزرگ یک معلم ریاضی با یک قطعه کوه گچی به شعاع پهناوری بر روی سطح بی نهایت آسمان تاریک میراند، و صدا مانند صدای کاملاً آشنائی بود که من تا دو ماه قبل میشنیدم. مانند شکستن و جیغ حزن انگیز و جست و خیز کردن گچهای خشمگین بود.
این دست وحشی غول پیکر در آسمان قوس به قوس میکشید، اما حالا دیگر آنها فقط سفید و خاکستریِ تیره نبودند، بلکه سرخ بر آبی و ارغوانی بر روی سیاه، و خطوط لرزان بدون تبدیل شدن قوسها به یک دایره کامل منفجر میگشتند، ترق و تروق میکردند و میمردند.
نه نالههای ترسناک و وحشی همقطاران همسرنوشتم عذابم میداد، نه فریاد درمانده ستوان که فرمان به آرامش و ساکت ماندن میداد، و نه چهره پر مشقت و تحریف شده خلبان. مرا فقط این دوایر همیشه ناقص که با شتاب و با نفرت کامل در آسمان زبانه میکشیدند و هرگز به نقطه آغاز خویش بازنمیگشتند، این دوایری که بطور سطحی کشیده میشدند و هرگز خود را به دایره زیبا و گردی تکامل نمیدادند عذاب میدادند. آنها مرا در متحد کردن خود با انفجار، ترق و تروق و جست و خیز خشم آن دست بزرگ عذاب میدادند، میترسیدم  که دست مرا بگیرد به سرم بکوبد تا خونین گردد.
بعد به شدت وحشت کردم: برای اولین بار این خشم پرتاب گشته خود را واقعاً مانند غوقائی بر من آشکار ساخت؛ در نزدیک جمجمهام یک غژ کردن عجیب که شبیه به پائین آمدن خشمگین یک دست بود میشنوم، درد خیس و داغی احساس کردم، با فریادی از جا جهیدم و به سمت آسمان، جائیکه حالا دوباره تکان شدید شعله سمی زرد رنگی با خشم زبانه میکشید چنگ انداختم، من این مار زرد به شدت در لرزش را محکم نگاه داشتم، او اجازه داد با دست راست چرخش خشمگینش را بکشم، با داشتن این احساس که در تکمیل کردن دایره باید مؤفق گردم، زیرا تنها توانائی ذاتیام این کار بود، کاری که بخاطرش من متولد گشته بودم ... و من آن مار وحشی چرخان، خشمگین، غران و در حال سقوط را نگاه داشتم، هدایتش کردم، آن را با نفسی داغ و دهانی پر درد و لرزان محکم نگاه داشتم، در حالی که به نظر میآمد درد خیس در کنار جمجمعهام رو به رشد است، و هنگامی که من نقطه به نقطه دایره را هدایت میکردم و قوس شگفتانگیز دایره را با غرور تماشا میکردم، فضا در بین خطوط نقطه گذاری گشته خود را پر ساخت و یک غژ وحشتناک تمام دایره را با نور و آتش پر ساخت، تا اینکه تمام آسمان سوخت و جهان از فشار سقوط هواپیما به دو قسمت تقسیم گشت. من دیگر بجز نور و آتش چیزی نمیدیدم، دم مثله شده هواپیما را، یک دم تحلیل رفته مانند کنده یک جاروی سیاه که بر رویش ساحرهای برای انجام تشریفات Sabbat به خانه میراند ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر