تنهائی در پائیز.


نمیدانم چه مدتی ما در آن گوشه ایستادیم. از انتظاری غیر قابل توجیه پر گشته بودم که در واقع توسط هیچ چیز قابل توجیه نبود. پائیز شده بود، و هر بار وقتی تراموائی در گوشه خیابان میایستاد، سیلی از مردم به سمت ما میآمد؛ گامهایشان در میان برگها خش خش صدا میکرد، و در قدمهایشان شادی بود، شادی انسانهائی که به خانه میروند ...
ما باید مدت طولانیای آنجا ایستاده باشیم. هنگامیکه ما ناگهان بدون کلمهای حرف در آنجا از رفتن بازایستادیم هوا هنوز تقریباً روشن بود، ما در واقع در آنجا سنگر گرفتیم، سنگر در برابر مالیخولیای پائیز، مالیخولیائی که خود را با نورهای زرد پر رنگ بر تاج درختان چنار که آهسته برگهایشان را از دست میدادند آویزان ساخته بود ...
این واقعاً بی اساس بود، اما وقتی هر بار در آن گوشه زنگ تراموا به صدا میآمد، بعد وقتی سیل مردم در خیابان جاری میگشت و به سمت ما میآمد و تراموا با زنگ جیغداری به حرکت میافتاد؛ هر بار این اطمینان مرا از خود پر میساخت که حالا کسی باید بیاید، کسی که ما را میشناسد، کسی که گامهای شاد و هیجانزده به خانه برگشتنش به گامهای خسته و بی تفاوت ما سرعت خواهد بخشید و ما را به همراه خود خواهد برد.
اول کسانی که تنها بودند میآمدند. آنها خیلی سریع رد میشدند؛ بعد گروهها میآمدند، زوجها یا حتی سه نفره که سرزنده مشغول گفتگو بودند، و در آخر دوباره تکروهای خسته با چمدانی سنگین آهسته از کنارمان میگذشتند و خود را در خانههائی که میان باغها و خیابانها قرار داشتند پخش میکردند ...
هیجانی پایدار مرا طلسم کرده بود، زیرا وقتی آخرین نفر از کنارمان عبور کرد، قبل از آنکه ما زنگ تراموای بعدی را از راه دور بشنویم، و قبل از آنکه تراموا دوباره خود را غران و پر سر و صدا با دندان قروچه به ایستگاه آن گوشه نزدیک گرداند فقط دقایق کم و ساکتی به سراغم آمدند...
ما در سایه یک درختچه آقطی که شاخههایش از روی پرچین باغی رو به خیابان بیرون زده بود ایستاده بودیم. او چهرهاش به سمتی بود که از آن آدمها در میان خش خش برگها خود را نزدیک میساختند و با هیجانی سخت خیره به آنجا نگاه میکرد. چهرهای که مرا دو ماه تمام گنگ و لجوج همراهی میکرد، چهرهای که دوست میداشتم و همینطور اغلب از آن متنفر بودم، دو ماه تمام ...
چهار تراموا گذشته بودند، ایستادن در آنجا در مالیخولیای مرتب رو به کاهش شب، در گندیدگی خفیف، با ارزش و خیس پائیز هیجان انگیز بود؛ اما بعد ناگهان دانستم که هرگز کسی که بتوانم به او متعلق باشم نخواهد آمد ...
آهسته گفتم "من میروم"، زیرا من مدت درازی آنجا در یک نقطه، مانند بر روی کف استخری گل آلود که بی رحمی مخملینش خود را آهسته و مدام نامحسوستر به دورم میپیچد ایستاده بودم ...
او بدون نگاه کردن به من گفت "برو"، و برای اولین بار در مدت دو ماه فراموش کرد به آن اضافه کند: "من هم با تو میآیم."
چشمانش مانند خط باریکی خود را تنگ ساختند، او بی حرکت به خیابان که حالا ساکت بود و در آن فقط برگهای درختان خود را آهسته میچرخاندند و به زمین سقوط میکردند خیره شده بود.
من فقط فکر کردم "که اینطور"، و در این لحظه چیزی در من رخ داد، چیزی خود را در من گشود، و من احساس کردم که چگونه چهرهام در هم ریخت. انگار کلاف هیجان حالا خود را در اثر یک شوک از هم گشوده و فوقالعاده سریع از من خارج ساخته و مانند دو ماه پیش هیچ چیز بجز یک پوچی کسل کننده و غمگین برایم باقی نگذارده باشد. زیرا در این لحظه متوجه گشتم که او در انتظار چیز مشخصی اینجا ایستاده. که این نقطه، این گوشه خیابان در زیر سایه پهناور درختچه آقطی برای او هدفی بوده است، هدف یک فرار دشوار و آوارگی دو ماهه، در حالیکه اینجا برای من فقط گوشه یک خیابان از هزاران خیابان دیگر بود.
من او را مدت درازی تماشا کردم، و توانستم این کار را با خیال راحت انجام دهم، زیرا که او دیگر متوجه من نبود. شاید فکر میکرد که من رفتهام. در نگاه به کمین نشستهاش چیزی شبیه به خشم بود، در حالیکه ضربان کوتاه تنفسش او را مانند قبل از منفجر گشتن به لرزه انداخته بودند ...
من با خستگی فکر کردم "کاش فراموشش نشود به من یکی از دو سیگار را و یک قطعه از نانی که متعلق به من بودند بدهد." من میترسیدم از او بپرسم، زیرا حالا دوباره تراموا در آن گوشه توقف میکند. و بعد قبل از آنکه او با فریاد سرکوب شدهای به آن سمت هجوم ببرد خیلی کوتاه اولین و آخرین لبخند را بر چهرهاش دیدم. در وسط کلافی از انسانها، از میان کسانی که او چندین نفرشان را به کناری هل داده بود فریاد آهسته زنی را شنیدم که سکوت مالیخولیائی شب پائیزی را پاره کرد و مانند سایهای در خالی شگفتزده قلبم افتاد، زیرا حالا میدانستم که باید عاقبت به تنهائی به راهم ادامه دهم. سیگار و نان و دو ماه خطر مشترک و گرسنگی مشترک را هم باید فراموش کنم ...
من رویم را برگرداندم، پاهای خستهام را در موج طلائی برگها فرو بردم و از شهر خارج گشتم، دوباره به سمت یک جائی. در طراوت خنک شب بوی معطر سیب زمینی بر روی آتش و بوی کودکی و اشتیاق پیچیده بود. آسمان رنگ پریده و خالی از ستاره بود. فقط چهره ماه بر بالای افق آویزان بود و به من که خود را در زیر بار تاریکی به جلو، به یک جائی میکشاندم استهزاء کنان مینگریست ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر