زمین افتادن عشق.

برایم مینویسد: راست میگفتی، آفتاب آدم را واقعاً شاعر میسازد.
تسلیت مرا در این هوای ابری بخاطر مرگ شاعر بپذیر.
برایش نوشتم: اتفاقاً هنگام به جوش آوردن آب برای تهیه یک لیوان چای به تو میاندیشیدم، و به اینکه حالا رنگ خاکستری آسمان چه رنگی به چهره تو بخشیده، و آفتاب چرا درنمیآید و کجا خود را مخفی ساخته است!؟ که ناگهان باد پنجره اتاقم را گشود، و خبری از خورشید در گوشم خواند: به درون قلبت بنگر، اگر مرا آنجا نیافتی به درون قلب دلدارت هم نگاهی انداز.
بعد از نوشیدن چای نگاهی به دلم خواهم کرد، ضرر نمیکنی اگر تو هم نگاهی به دلت اندازی، شاید خورشید را آنجا بیابی و باز شاعر گردی.
هر بار عشق زمین میافتد، این آه کشیدنهای دلسوزانه توست که درد را از یادش میبرد.
***
بغض گیر کرده در گلو را با چند جرعه چای به پائین میفرستم، بعد از صاف کردن سینه میپرسم: آخدا داشتیم؟
صدائی مانند صدای زوزه باد در اتاق میپیچد: نه نداشتیم.
با تعجب میپرسم: پس این چی بود؟
صدا با خندهای بلند میگوید: چرا از من میپرسی؟
در دلم آهسته به شیطان لعنت میفرستم و ناراحتیم را پنهان ساخته و میگویم: پس از ننهم بپرسم؟
صدای خنده بلندی دیوارهای اتاق را به لرزه میاندازد و من فکر میکنم که شاید مست باشم و از آن بی خبرم، بعد از خندهای طولانی صدا میگوید: ننهت که مدتهاست مرده، برو از آدم زنده بپرس!
به خودم میگویم: حالا آدم زنده از کجا باید پیدا کرد؟ بعد از اندکی فکر کردن به یاد خودم میافتم، نگاهی به دست و پایم میاندازم، آنها را حرکت میدهم و درمییابم که هنوز جان دارم، بنابراین از خودم میپرسم: مرد حسابی، این چی بود؟!
باز خدا میخندد.
من هم کم کم از خندههای خدا خندهام میگیرد و به سرفه میافتم. عاقبت بعد از چند بار سرفه  بغض از دهانم به بیرون میپرد.
بغض را برمیدارم و مانند دانشمندان به آن نگاه میکنم. پس از لحظهای در کمال تعجب متوجه میشوم که بغض در حال ذوب شدن است و قطره قطره از بین انگشتانم به زمین میچکد. حالا میدانستم که بغض چه است: بغض همان آب است که وقتی در گلو گیر میکند منجمد میگردد.
قصد داشتم خبر این کشف بزرگ را به آخدا بدهم، ولی دیگر هیچ صدائی به گوش نمیآمد، اتاق چنان ساکت بود که انگار مدتهاست از مرگ خدا می‌گذرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر