من کمونیست نیستم.


اتوبوس همیشه در جائی مشخص نگاه میدارد. راننده باید مراقب باشد، زیرا محلی که اتوبوس نگاه میدارد تنگ و کوچک است. هر بار با تکانی تند از خواب میپرم. از پنجره به سمت چپ خیابان نگاه میکنم و تابلوی همیشگی را میبینم: نردبان به اندازههای مختلف، هر پله سه مارک Mark و بیست فنیگ Pfennig. برای اطمینان داشتن از اینکه ساعت چند است نگاه کردن به ساعت ضروری نیست: دقیقاً چهار دقیقه قبل از ساعت شش است ــ و اگر هم ساعت من شش را نشان بدهد، یا بیشتر از آن را، بعد میدانم که ساعتم درست کار نمیکند. اتوبوس دقیقتر از ساعت است. من نگاهم را بالا میبرم و تابلو را میبینم: نردبان به اندازههای مختلف، هر پله سه مارک و بیست فنیگ ــ تابلو بر بالای پنجره یک فروشگاه لوازم خانگی آویزان است، جائیکه در ویترین میان شیشههای مربا، ماشینهای قهوه خرد کنی و خمیر ماکارونی سازی و ظروف چینی یک نردبان کوچک سه پله قرار داده شده است؛ حالا بیشتر صندلیهای تابستانی آنجا قرار دارند، همینطور صندلیهای تاشو. بر روی یکی از صندلیهای تاشو زنی دراز کشیده است، یک عروسک بزرگ از مقوا یا موم ــ عروسک یک عینک آفتابی به چشم دارد و مشغول خوان رمانی به نام "تعطیلی دادن به خویشتن خویش" است. چشمهایم ضعیفاند و نمیتوانم نام نویسنده را بخوانم. من عروسک پشت ویترین را تماشا میکنم، و عروسک مرا افسرده میسازد، افسردهتر از آنچه که هستم ــ من از خودم میپرسم که چنین عروسکی از موم یا مقوا که رمانی به نام "تعطیلی دادن به خویشتن خویش" میخواند واقعاً حق وجود دارد. همه چیز باعث تحیر است. در سمت چپ این ویترین انبوهی از قلوه سنگ و الوار ریخته است که کوهی از آشغال و خاکستر بر روی آن در آفتاب میسوزند. دیدن عروسک در کنار این خرابه مرا افسرده میسازد.
اما بیشتر از هر چیز نردبان برایم جالب است. ما باید حتماً یک نردبان داشته باشیم. در زیرزمین یک قفسه داریم که بر رویش شیشههای مربا قرار دارند، و قفسه بسیار بلند است، زیرا زیرزمین باریک است و ما باید از فضا بهرهبرداری میکردیم. قفسه خوبی نیست، من خودم آن را با میخ کردن تختهها به هم ساختهام و کل قفسه را توسط طنابی ضخیم به لوله گاز بستم. اگر آن را محکم نمیبستم بعد از گذاشتن شیشههای مربا حتماً قفسه میافتاد.
زنم مربا زیاد درست میکند. در تابستان همیشه بوی چیزهای تازه پخته شده در فضا میپیچد: خیار، گیلاس، آلو و ریواس. بوی سرکه داغ چندین روز در خانه ما آویزان است ــ این تقریباً مرا بیمار میسازد، اما من درک میکنم که باید خیلی کنسرو درست کنیم. قفسه خیلی بلند است و بر روی آخرین طبقه چوبی آن مرباهای گیلاس و هلو قرار دارند که ما روزهای یکشنبه در زمستان میخوریم. شنبهها باید زنم از قفسه شیشه مربا را پائین بیاورد، و او برای این کار بیشتر اوقات خود را روی جعبه کهنهای قرار میدهد. در بهار از روی یک چنین جعبهای لیز خورد و سقط جنین کرد. البته من در خانه نبودم و او مدتی در زیر زمین افتاده و دچار خونریزی شده بود و داد میزد، تا اینکه کسی او را پیدا میکند و به بیمارستان میبرد.
بعد از ظهر یکشنبه به بیمارستان رفتم و برای زنم گل بردم: ما فقط همدیگر را تماشا کردیم، و زنم گریه کرد ــ او خیلی گریه کرد. بچه سقط شده میتوانست سومین فرزند ما باشد، و ما قبلاً همیشه در این باره صحبت کرده بودیم که چطور باید با سه بچه در دو اتاق زندگی کنیم. داشتن دو اتاق با دو بچه اصلاً خوب نیست. من میدانم که بدتر از این هم وجود دارد، مردمی هستند که شش یا هشت نفره در یک اتاق زندگی میکنند. اما با دو بچه در دو اتاق زندگی کردن هم خوب نیست، بخصوص در طبقهای که سه خانواده دیگر هم در آن زندگی میکنند. من نمیخواهم شکایت کنم ــ من کمونیست نیستم ــ اما اینطور زندگی کردن واقعاً بد است.
من وقتی به خانه میآیم خستهام، و مایلم نیم ساعتی آسایش داشته باشم، فقط نیم ساعت برای غذا خوردن، اما وقتی من به خانه میآیم بچهها ساکت نیستند، بعد من آنها را میزنم ــ و دیرتر، وقتی که آنها در تخت قرار دارند از این کار متأسف میشوم. بعد گاهی کنار تختشان میایستم و آنها را تماشا میکنم، و در این لحظه گاهی کمونیستم ... این را به کسی نگوئید، من فقط برای لحظه کوتاهی کمونیست هستم.
هر شب، در اثر توقف اتوبوس تکان شدیدی میخورم و به سمت چپ نگاه میکنم: نیمی از چهره قهوهای تیره رنگ عروسک پشت ویترین در لباس شنا توسط عینک آفتابی پوشیده شده است، اما تیتر کتاب به وضوح قابل خواندن است: "تعطیلی دادن به خویشتن خویش". شاید یک بار از اتوبوس پیاده شوم و ببینم که نویسنده کتاب چه کسی است. و بر بالای ویترین یک تابلو آویزان است: نردبان در اندازههای مختلف، هر پله سه مارک و بیست فنیگ. نردبان ما باید سه پله داشته باشد، که قیمتش میشود نه مارک و شصت فنیگ. من دخل و خرجم را حساب میکنم، اما از پول نه مارک و شصت فنیگ باقی نمیماند. حالا هم که تابستان است، و ابتدا در ماه نوامبر زنم دوباره شروع میکند شنبهها برای برداشتن یک شیشه هلو یا گیلاس برای یکشنبه از جعبه بالا برود ــ ابتدا در ماه نوامبر، و تا آن موقع هنوز وقت مانده. اما زن من دوباره حامله است. این را لطفاً به خویشاوندان ما و به هیچ یک از همسایهها نگوئید. من مایل نیستم که جار و جنجال به پا شود. من فقط میخواهم در روز نیم ساعت استراحت کنم. خویشاوندان وقتی بشنوند که زن من حامله است دشنام خواهند داد ــ و همسایهها بیشتر دشنام خواهند داد، و من دوباره شروع به زدن بچهها خواهم کرد ــ و بعد به این خاطر متأسف میگردم، و شبها وقتی آنها در خوابند جلوی تختشان خواهم ایستاد و در این لحظه من یک کمونیست هستم. همه اینها بی معنیست ــ من سعی خواهم کرد تا ماه نوامبر دیگر به آن فکر نکنم ــ، من میخواهم عروسک پشت ویترین را تماشا کنم که در صندلی تاشو دراز کشیده و رمانی به نام "تعطیلی دادن به خویشتن خویش" میخواند، عروسکی که درست در کنار انبوهی از سنگ و الوار و کوهی از خاکستر قرار دارد که وقتی باران میبارد آب کثیف زرد رنگی از آن جاری میگردد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر