شمعع برای مریم.

اقامتم در این شهر کاملاً موقتی بود؛ در ساعت معینی از شب با نماینده شرکتی وقت ملاقات داشتم که پیشنهاد خرید یک قسمت از محصولی را به من داده بود که فروششان برایمان درد سر میآفرید: شمع. ما تمام پول خود را با این فرض که کمبود برق یک وضعیت دائمی خواهد ماند در ساختن تعداد زیادی شمع سرمایه گذاری کرده بودیم، ما خیلی کوشا بودیم، صرفهجو و صادق، و وقتی من میگویم ما، منظورم از آن همسرم و خودم است. ما تولید کنندهایم، فروشنده، خرده فروش، و تمام سطوح نظام پر برکت تجارت را در خودمان متحد ساختهایم: ما نمایندهایم، کارگر، مسافر و کارخانه دار.
اما ما بی گدار به آب زده بودیم. در حال حاضر تقاضا برای شمع خیلی کم است. سیستم سهمیه بندی لغو شده است، همچنین اکثر زیرزمینها دوباره با چراغ برق روشن میگردند، و درست در لحظهای که به نظر میآمد سعی و کوشش ما، تلاشهایمان، تمام مشکلات ما با تولید این مقدار زیاد شمع به هدف رسیده باشد تقاضا رو به خاموشی گذارده بود.
تلاشهای ما برای ارتباط با مغازههائی که به اصطلاح اشیاء مذهبی میفروشند بیهوده بود. آن مغازهها شمع به اندازه کافی ذخیره داشتند، وانگهی شمعهائی خیلی بهتر از شمعهای ما، از آن شمعهای تزئین شدهای که روبانهای سبز، سرخ، آبی و زرد، با ستارههای طلائی گلدوزی شده ــ مانند مار اسکولاپ Äskulap ـ به دورشان میچرخند و بالا میروند و به آنها هم حالتی عبادی و هم ظاهری زیبا میبخشند؛ و همینطور شمعهائی که دارای بزرگی و ضخامتهای متفاوتی هستند، در حالی که شمعهای ما همه یک اندازهاند و فرم سادهای دارند؛ آنها تقریباً به بلندی نیمی از استخوان ساعدند، صاف، زرد، بی پیرایه و فقط دارای زیبائی سادگیاند. ما باید به خودمان اعتراف میکردیم که محاسبهمان اشتباه بوده است و شمعهای ما در مقابل اشیاء درخشندهای که مغازههای مذهبی برای فروش عرضه میکنند بیش از اندازه فقیرانه به چشم میآیند و هیچکس خریدار چیزی فقیرانه نیست. همینطور آمادگی ما به پائین بردن قیمتها سود محصولاتمان را هیچ بالا نبرد. البته از سوئی هم کمبود پول برای برنامه ریزی الگوهای دیگر یا حتی برای تولید داریم، زیرا درآمدی که ما از فروش اندک شمعهای تولید کرده به دست میآوریم به زحمت کفایت خرج زندگیمان و هزینههای مرتب رو به رشد را میکند؛ زیرا حالا باید من مرتب برای ملاقات مشتریان واقعی و غیر واقعی به سفر بروم، باید مدام قیمتها را پائین بیاورم، و ما میدانیم که عاقبت برای ما چارهای باقی نخواهد ماند بجز آنکه باقیمانده شمعها را حراج کنیم و توسط کار دیگری پول به دست آوریم.
نامه نماینده یک شرکت بزرگ که اشاره به این داشت قصد دارد مقدار زیادی از تولیدات ما را با قیمت مناسب بخرد مرا به این شهر کشاند. به اندازه کافی احمق بودم که حرفش را باور کنم، یک سفر طولانی انجام دادم و آن جوان را ملاقات کردم. آپارتمانش مجلل بود، بزرگ، سخاوتمندانه، دارای مبلمان شیک، و دفتر بزرگی که او در آن مرا پذیرفت از نمونههای مختلف محصولاتی که برای پیشه او پولآور بودند پر بود. بر روی قفسههای طویلی که آنجا بودند مجسمههای ماریا ترزا قرار داشت، مجسمه یوسف، مریم مقدس، قلب خونآلود عیسی مسیح، زنان توبه کننده با چشمانی مهربان و موهای بور که بر روی پایههای گچی آنها حروفی به زبانهای مختلف و با حروف برجسته تحسین برانگیز طلائی یا سرخ رنگ: مادلین Madeleine، مادالنا Maddalena دیده میشد، یک آخورگاه کامل یا در بخشهای مجزا، گاو، خر، مجسمه کودکیهای عیسی از موم یا گچ، شبانان و فرشتگان در همه سنی: فرشته شیرخواره، نو جوان، کودک، پیرمرد، برگ نخلهای گچی با هله لویاهای نقرهای یا طلائی رنگ، کاسههای آب مقدس از فولاد، گچ، مس، خاک رس: بامزه و بی مزه.
او ــ یک جوان خوشگذران با چهرهای سرخ ــ به من اجازه نشستن داد، ابتدا تظاهر به علاقهمند بودن نمود و سیگاری به من تعارف کرد. من باید به او شرح میدادم که چرا ما خود را به این شعبه از تولید متعهد ساختهایم، و در حالی که من مشغول گزارش دادن بودم و شرح میدادم از میراث جنگ چیزی بیشتر از یک انبار بزرگ استهآرین Stearin که همسرم از چهار کامیون در حال سوختن در برابر خانه ویران گشتهمان نجات داد و کسی خود را معرفی نکرد و آنها را از ما پس نگرفت، و وقتی یک چهارم از سیگارم دود شده بود او ناگهان بدون هیچ مقدمهای گفت: "من متأسفم که شما را تا اینجا کشاندم، اما من نظرم عوض شده است." رنگ پریدگی ناگهانیام شاید به نظرش طور عجیبی آمده باشد. او ادامه میدهد: "بله، من از صمیم قلب متأسفم و پوزش میطلبم، اما من پس از بررسی تمام احتمالات به این نتیجه رسیدهام که محصول شما بفروش نخواهد رسید. نمیشود آنها را فروخت! باور کنید! من متأسفم!" او لبخندی زد، شانهاش را بالا انداخت و دستش را برای دست دادن به سمت من دراز کرد. من سیگار نیمه تمام را آنجا باقی گذاشتم و رفتم.
در این بین هوا تاریک شده بود، و شهر برایم کاملاً بیگانه بود. گرچه با تمام این اوصاف یک سبکی مخصوص بر من غلبه کرده بود، اما من این احساس وحشتناک را داشتم که نه تنها فقیر، فریب خورده و قربانی یک ایده نادرستم، بلکه آدم مسخرهای هم هستم. ظاهراً من نه مناسب به اصطلاح نبرد برای بقاء هستم و نه مناسب تاجر و کارخانهدار بودن. حتی برای مبلغی جزئی هم شمعهایمان خریداری نگشتند، آنها به اندازه کافی خوب نبودند که در مسابقه رقابت برنده شوند، و احتمالاً نخواهیم توانست با هدیه دادن هم از دست آنها خلاص شویم، در حالیکه شمعهای دیگر، شمعهای بدتر خریداری میشدند. هیچگاه نخواهم توانست رمز و راز تجارت را کشف کنم.
من چمدان نمونه شمعهایم را با زحمت و خستگی به ایستگاه تراموا حمل کردم و مدتی طولانی انتظار کشیدم. فصل تابستان بود و شب تاریکی شفاف و لطیفی داشت. در تقاطع خیابانها چراغها روشن بودند، مردم از میان شب بی مقصد میگذشتند، همه جا ساکت بود؛ من کنار میدان بزرگی ایستاده بودم ــ در کنار یک ساختمان اداری خالی و تاریک ــ در پشت سرم از یک پارک کوچک سر و صدای آب میشنیدم، و وقتی سرم را برگرداندم، دیدم یک زن بزرگ از مرمر آنجا ایستاده که از پستانهای سفت و سختش آب باریکی در یک حوض مسی جاری میگشت؛ من سردم شد و احساس کردم که خسته شدهام. عاقبت ترن آمد؛ موسیقی مطبوعی از یک کافه خارج میگشت، اما ایستگاه در یک محل ساکت و خالی قرار داشت. تخته سیاه و بزرگ آنجا حرکت قطاری را نشان میداد که مرا فقط تا نیمه راه به خانه میرساند، این یعنی که رفتن با این قطار برایم یک شب کامل در اتاق انتظار، کثافت و سوپ منزجر کننده در ایستگاه قطار محلی بدون هتل خواهد بود. من برگشتم و به جای قبلی رفتم، در روشنائی فانوس گازی پولم را شمردم: نه مارک، یک بلیط بازگشت و مقداری پول خرد. چند ماشین آنجا بودند که به نظر میآمد باید همیشه آنجا منتظر بمانند، درختان کوچکی که مانند سربازان تازه کاری افتاده بودند. من فکر کردم، درختان کوچک و شجاع، درختان کوچک خوب، درختان کوچک مطیع. تابلوهای سفید پزشکان کنار چند خانه تاریک قابل دیدن بود، از میان ویترین یک کافه به تجمع صندلیهای خالیای که یک ویولونیست با حرکات شدید برایشان مینواخت، که میتوانست در حقیقت به زحمت انسانی را اما سنگ را احساساتی کند. عاقبت در کنار یک کلیسای سیاه تابلوی سبز رنگی کشف میکنم: مهمانخانه. من داخل میشوم.
پشت سرم صدای تراموا را که به محل روشنتر و پر رفت و آمدتر بازمیگشت میشنوم. راهرو خالی بود، و من از سمت راست آن داخل اتاق کوچکی میشوم که چهار میز و دوازده صندلی در آن قرار داشت؛ جعبههای فلزی با آبجو ــ و بطریهای لبموناد بر روی پیشخوان قرار داشتند. همه چیز تمیز و ساده دیده میشد. پردهای سبز توسط میخهای مسی که به شکل گل رز بودند به دیوار آویزان بود. همینطور صندلیها هم با پارچه نرم مخملین سبز رنگی روکش شده بودند. پردههای زرد رنگ کاملاً نزدیک پنجره آویزان بودند، و پشت پیشخوان توسط پنجره متحرکی به آشپزخانه منتهی میگشت. من چمدان را زمین میگذارم، یک صندلی را نزدیکتر میکشم و روی آن میشینم. من خیلی خسته بودم.
اینجا خیلی آرام بود، آرامتر از ایستگاه راهآهن که خارج از مرکز کسب و کار قرار داشت، یک سالن تاریک و خفه که از صدای آهسته یک کوشش نامرئی مملو بود: کوششی در پشت درهای قفل گشته، کوششی در پشت مانعهای چوبی
من همچنین گرسنه هم بودم، و بی ثمری کامل این سفر به من زیاد فشار میآورد. من از اینکه در این مکان ساده و آرام مدتی تنها میمانم خوشحال بودم و مایل بودم سیگار بکشم، اما سیگاری نیافتم و از اینکه سیگار نیمه کشیده را نزد آن اشیاء مذهبی فروش بزرگ جا گذاشتم افسوس خوردم. گرچه بخاطر بیهودگی این سفر دلیل خوبی برای غمگین بودن داشتم، اما در من نوعی از احساس آرامش تقویت میگشت که برایش نامی نمیشناختم و نمیتوانستم آن را برای خودم توضیح دهم، اما شاید در پنهان از اینکه حالا عاقبت از حرفه تولید و فروش محصولات تدین اخراج شدهام خوشحال بودم.
من پس از جنگ بیکار نماندم، من جمع و جور کردم، قلوه سنگ به اطراف راندم، سنگ تمیز کردم، دیوار ساختم، شن جابجا کردم، آهک آوردم، درخواستنامه نوشتم، دوباره بارها و بارها درخواستنامه نوشتم، در کتابها غلط زدم، با دقت از این پشته استهآرینها مدیریت کردم؛ گذشته از همه اینها مستقل از همه کسانیکه تجربههای خود را میتوانستند به من  اطلاع دهند، روش تولید ساخت شمع را پیدا کردم، شمعهای زیبا، ساده و خوبی که رنگ زرد لطیفی داشتند و موم ذوب شده عسل به آنها این رنگ را میبخشید. من برای تأسیس شغلی همه کاری کردم، آنطور که مردم به خوبی میگویند: کاری انجام بده که پول به ارمغان میآورد، و با وجود اینکه من باید غمگین میبودم ــ اما این بی ثمری کامل زحماتم بالعکس مرا با شادیای که آن را نمیشناختم پر ساخته بود.
من تنگ نظر نبودم، من به افرادی که در سوراخهای تاریک چمباته میزدند شمع هدیه کردم، از هر فرصتی برای ثروتمند شدن اجتناب کردم؛ من گرسنگی کشیدم و خود را با شور و شوق برای این منبع درآمد وقف کردم، اما گرچه میتوانستم متوقع باشم برای نجابتم پاداش بگیرم، اما تقریباً خوشحال بودم که ظاهراً شایسته هیچ پاداشی نیستم.
خیلی زودگذر فکر کردم: شاید اگر واکس کفش تولید کنم وضعمان بهتر شود، همانطور که یک آشنا این را به ما توصیه کرد عنصر دیگری به ماده خام بیفزائیم، دستورالعمل تهیه کنیم، جعبههای مقوائی بخریم و آنها را در آنها جا دهیم.
در اثنای فکر کردن صاحب مهمانخانه داخل میگردد، یک خانم مسن باریک اندام که رنگ لباسش سبز بود، سبز مانند آبجو ــ و بطریهای لیموناد بر روی پیشخوان قرار داشتند. او دوستانه میگوید: "شب بخیر."
من به سلامش جواب میدهم و او میپرسد: "چه میل دارید؟"
"یک اتاق، اگر شما یک اتاق خالی داشته باشید."
او میگوید: "البته. تا چه قیمتی؟"
"ارزانترین."
"سه مارک و نیم."
من با خوشحالی میگویم: "خوبه. غذا برای خوردن دارید؟"
"البته."
"نان، کمی پنیر و کره و ..."، من با یک نگاه بطری روی پیشخوان را نوازش کردم، "شاید شراب."
زن میگوید: "البته. یک بطری؟"
"نه، نه! یک گیلاس و ــ قیمتش چند میشود؟"
او پشت پیشخوان میرود، قلاب را عقب میکشد و در حال باز کردن پنجره کوچک مکث میکند و بعد میپرسد: "چیز دیگری نمیخواهید؟"
"نه، متشکرم."
زن دستش را زیر میز میبرد، مداد و ورقه یادداشتی برمیدارد، و حالا در حالی که او آهسته مینوشت و حساب میکرد دوباره سکوت برقرار میگردد. از تمام وجود زن آنطور که آنجا ایستاده بود با تمام سردی یک خوبی آرامبخش جاری میگشت. بعلاوه وقتی به نظرش رسید که چند بار اشتباه حساب کرده است برایم جالب توجهتر به نظر میآید. او ارقام را آهسته زیر هم نوشت، با چین دادن به پیشانی آنها را با هم جمع کرد، سرش را تکان داد، دوباره بر رویشان خط کشید، همه را دوباره از نو نوشت، دوباره جمع کرد، این بار بدون چین دادن به پیشانی با مداد خاکستری نتیجه را مینویسد؛ بعد آهسته میگوید: "شش و بیست ــ نه، میبخشید، شش مارک."
من لبخند میزنم. "بسیار خوب. آیا سیگار برگ هم دارید؟"
"البته" و دوباره دستش را به زیر پیشخوان میبرد و یک پاکت سیگار برگ روبرویم نگاه میدارد. من دو سیگار برگ برمیدارم و تشکر میکنم. زن آهسته غذایم را به آشپزخانه سفارش میهد و آنجا را ترک میکند.
لحظهای پس از رفتن زن در باز میگردد و یک پسر باریک اندام جوان ظاهر میگردد، اصلاح نکرده، با یک بارانی روشن بر تن: در پشت او یک دختر بدون کلاه با پالتوئی قهوهای رنگ را میبینم. آن دو آهسته داخل و تقریباً خجالتی نزدیک میشوند و فقط میگویند "شب بخیر" و به سمت پیشخوان میروند. پسر کیف خرید فرسوده چرمی دختر را حمل میکرد، و گرچه به وضوح کوشش میکرد رفتارش طوری شجاعانه و مردانه باشد که انگار هر روز با دوست دخترش شب را در هتل به صبح میرساند اما من میدیدم که لب پائینیاش میلرزد و دانههای ریز عرق به ته ریشش آویزان است. آن دو آنجا مانند آنکه در یک فروشگاه هستند منتظر ایستاده بودند، کیف خرید بعنوان تنها چمدان به آنها ظاهر آدمهای فراری را میداد که خود را به ایستگاه بین راهی رسانده باشند. دختر جوان زیبا و پوستش زنده بود، گرم و تا اندازهای قرمز رنگ، و تقریباً به نظر  میآمد موهای انبوه قهوهای که بر روی شانهاش ریخته بود برای پاهای ظریفش سنگین است؛ او عصبی کفشهای سیاه خاک گرفتهاش را تکان میداد، طوریکه انگار که ضروریست که پایش را یکی بعد از دیگری ستون بدن خود سازد؛ چند رشته از مو روی پیشانی پسر جوان میافتاد و او با عجله آنها را به کنار میزد، و دهان گرد او ردی از درد و همزمان عزمی خشنود را نشان میداد. آن دو ظاهراً از نگاه کردن به همدیگر اجتناب میورزیدند، با همدیگر صحبت هم نمیکردند، و من خوشحال بودم که با سیگار برگ خود مشغول هستم، ته آن را میبریدم، روشنش میکردم، پایان ماجرا را مشکوکانه نگاه میکردم، دوباره یکبار دیگر آتشی زیر سیگار برگ میگیرم و دوباره مشغول کشیدن آن میشوم. هر ثانیه انتظار کشیدن باید یک شکنجه عذاب بوده باشد، من آن را احساس میکردم، زیرا گرچه دختر زیبا دیده میگشت و خوشبخت به نظر میآمد، اما حالا سریعتر پا به پا و با لبه پالتویش بازی میکرد، و مرد جوان بیشتر به سمت پیشانی که دیگر تارهای موئی برای کنار زدن رویش قرار نداشت دست میبرد. عاقبت زن دوباره ظاهر میشود، آهسته میگوید: "شب بخیر" و بطری شراب را روی پیشخوان قرار میدهد.
من فوری از جا میجهم و به مهمانخانهچی میگویم: "میتونم کمکتان کنم؟" زن با تعجب نگاهم میکند، بعد گیلاس را کنار بطری قرار میدهد، چوبپنبه کش را به من میدهد و از مرد جوان میپرسد: "چه میل دارید؟" در حالی که من سیگار برگ را به دهان گذاشته و وسیله را داخل چوبپنبه فرو میکردم شنیدم که چگونه مرد جوان پرسید: "میتونیم دو اتاق داشته باشیم؟"
زن میپرسد "دو اتاق" و در این لحظه من چوبپنبه را خارج ساختم و از کنار چشم دیدم که دختر سرخ گشت، پسر سرختر و لب پائینش را شدیدتر به دندان گرفت و با باز کردن کمی از دهان گفت: "بله، دو اتاق."
زن به من میگوید "آه، ممنون"، گیلاسم را پر میسازد و به من میدهد. من به سر میز خود بازمیگردم، و هنگام شروع نوشیدن جرعههای کوچکی از شراب ملایم آرزو میکردم که این مراسم اجتنابناپذیر حالا دوباره توسط آمدن غذای من به تعویق نیفتد. اما ثبت نام در کتاب، پر کردن پرسشنامه و نشان دادن کارت شناسائی آبی رنگ، همه زودتر از آنچه که من فکر میکردم به انجام رسیدند؛ و یک بار هنگامیکه مرد جوان کیف چرمی را گشود تا کارتهای شناسائی را خارج سازد، من داخل آن پاکتهای چرب حاوی شیرینی، یک کلاه لوله شده، چند جعبه سیگار، یک کلاه باسکی Baskenmütze و یک کیف پول کهنه مایل به قرمز را دیدم.
دختر تمام مدت سعی میکرد خونسردیش را حفظ کند؛ او بی اعتنا بطری لیموناد را تماشا میکرد، پوشش سبز کرباس و میخهای شبیه به گل سرخ را، اما سرخی از چهرهاش پاک نشده بود، و هنگامیکه عاقبت همه چیز به اتمام رسید، آن دو با عجله و بدون خداحافظی با کلیدهایشان به طرف بالا میروند. بزودی غذای من از میان دریچه به بیرون فرستاده میشود؛ زن با بشقاب آن را برایم میآورد، و هنگامیکه ما همدیگر را نگاه کردیم، آنطور که من انتظار داشتم او لبخند نزد، بلکه جدی به کناری نگاه کرد و گفت: "نوش جان."
من گفتم "متشکرم". او همانجا میایستد. من به آهستگی شروع به خوردن میکنم، نان برمیدارم، کره و پنیر. او هنوز کنار من ایستاده بود. من گفتم: "بخندید."
او واقعاً لبخند میزند، بعد آهی میکشد و میگوید: "من نمیتونم در آن چیزی تغییر دهم."
"آیا مایل به این کار هستید؟"
او به شدت میگوید "آه، بله" و کنار من بر روی صندلیای مینشیند، "من مایلم. من مایلم بعضی چیزها را عوض کنم. اما وقتی او دو اتاق درخواست میکند؛ اگر او فقط یک اتاق درخواست میکرد ..."، او مکث میکند.
من میپرسم: "چکار میکردید؟"
با عصبانیت ادای مرا درمیآورد "چکار میکردی؟ من او را بیرون میانداختم."
من خسته میگویم "چرا؟" و آخرین لقمه را در دهان میگذارم. او سکوت میکند. من فکر میکنم، چرا؟ آیا مگر جهان به عشاق تعلق ندارد؟ آیا مگر شبها به اندازه کافی ملایم نیستند، آیا درهای دیگر مگر باز نیستند، کثیفتر شاید، اما درهائی که میشود آنها را پشت سر خود بست. من به درون گیلاس خالیام نگاه میکنم و لبخند میزنم ...
زن برمیخیزد، کتاب قطورتش را همراه با یک دسته پرسشنامه میآورد و دوباره کنارم مینشیند. او در حالی که من پرسشنامه را پر میکردم زیر نظر گرفته بود. در برابر سؤال "شغل" مکث میکنم، نگاهم را بالا برده و به صورت خندانش نگاه میکنم. او آرام میپرسد: "چرا معطل میکنید. دارای شغل نیستید؟"
"نمیدانم."
"نمیدانید؟"
"من نمیدانم که آیا کارگر، مسافر، کارخانهدار، بی کار یا نمایندهام ... اما نماینده چه کسی ..." بعد تند مینویسم "نماینده" و در حالیکه کتاب را به او برمیگرداندم یک لحظه به این فکر کردم با او معامله کنم، بیست شمع برای یک گیلاس شراب یا ده شمع برای یک سیگار برگ، من نمیدانم چرا از این کار خودداری کردم، شاید فقط خسته بودم، فقط تنبل، اما روز بعد از اینکه این کار را انجام ندادم خوشحال بودم. من سیگار برگ خاموش شدهام را دوباره روشن میکنم و از جا بلندم میشوم. زن ورقهها را لای کتاب قرار داده و آن را بسته بود و خمیازه میکشید.
او میپرسد: "فردا صبح زود قهوه میل دارید؟"
"نه، متشکرم، من خیلی زود به ایستگاه قطار خواهم رفت. شب بخیر."
او میگوید: "شب بخیر"
اما در روز بعد مدت طولانیای خوابیدم. راهرو، که من آن را در شب گذرا دیده بودم ــ با فرش سرخ تیره رنگی پوشیده شده بودــ، تمام شب ساکت بود. همچنین داخل اتاق هم ساکت بود.
شرابی که به آن عادت نداشتم خستهام ساخته بود و همزمان خوشحال. پنجره باز بود، و من در آسمان آبی تیره و آرام تابستانی بام سیاه کلیسا را و در سمت راست آن بازتاب رنگین چراغهای شهر را میدیدم، سر و صدای مناطق شلوغ را میشنیدم. من برای خواندن روزنامه با سیگار برگ در دهان روی تخت دراز کشیدم، اما فوری به خواب رفتم ...
وقتی از خواب بیدار شدم ساعت از هشت گذشته و قطاری که با آن میخواستم بازگردم رفته بود، و من بخاطر بیدار نشدن متأسف بودم. خودم را شستم، تصمیم گرفتم که بگذارم سلمانی ریشم را اصلاح کند و پائین رفتم. اتاق کوچک سبز رنگ حالا روشن و دوستانه بود، خورشید از میان پردههای نازک به درون میتابید، و من با دیدن میز صبحانه با خردهای نان، ظرفهای خالی مربا و قوری قهوه شگفتزده گشتم. این احساس را داشتم که در این خانه ساکت تنها مهمان هستم. من به دختر مهربانی صورتحساب را پرداختم و رفتم.
در بیرون ابتدا دو دل بودم. سایه خنک کلیسا احاطهام کرده بود. خیابان باریک و پاکیزه بود، در سمت راست مهمانخانه یک نانوا مغازهاش را گشوده و نانها و باگتها به رنگ قهوهای روشن و زرد در ویترین میدرخشیدند، جائی که قوطیهای شیر قرار داشتند رد آبی کم رنگی از قطرات شیر به سمت درب پیش میرفت.
سمت دیگر خیابان فقط با یک دیوار بلند سیاه از بلوک ساخته شده بود؛ من از میان یک دروازه نیمه مدور چمن سبزی را دیدم و به آنجا داخل گشتم. من در باغ صومعهای ایستاده بودم. یک ساختمان قدیمی با بامی مسطح که لبه سنگی پنجرههایش به طور رقتانگیزی با آهک سفید شده بودند و در وسط چمن سبزی قرار داشت؛ تابوتی سنگی در سایه بیدهای مجنون. یک راهب به آرامی از مسیر کاشی شدهای به سمت کلیسا میرفت. هنگام عبور از کنارم با تکان سر سلام داد، من هم در جواب سرم را تکانی دادم، و وقتی او داخل کلیسا گشت بدون آنکه دلیلش را بدانم او را تعقیب کردم.
کلیسا خالی، کهنه و بی زرق و برق بود، و وقتی من طبق عادت دستم را درون آب مقدس فرو بردم و به سمت محراب زانو زدم، دیدم که شمعها در همین چند لحظه پیش باید خاموش شده باشند، دود نازک سیاه رنگی از آنها در هوای روشن بالا میرفت؛ هیچ کس آنجا دیده نمیگشت، به نظر میآمد که در این صبح دیگر مراسم عبادت اجرا نخواهد شد. فرار و ناشیانه با چشمانم بی اختیار آن قامت سیاه را که در برابر محراب زانو زده بود و بعد در یک راهرو ناپدید گشت تعقیب میکردم. من نزدیکتر گشتم و وحشتزده ایستادم: آنجا یک اتاقک اعتراف قرار داشت، دختر جوان از شب قبل بر روی نیمکتی در برابر آن زانو زده بود، صورتش در میان دست مخفی بودند، و مرد جوان در کنار نیمکت به ظاهر بی اعتنا ایستاده بود، کیف چرمی خرید در یک دست، دست دیگرش آویزان بود و به محراب نگاه میکرد ...
من حالا میشنیدم که قلبم بلندتر، شدیدتر و با هیجان غریبی شروع به زدن کرده است، همچنین احساس میکردم که مرد جوان مرا دیده است، ما در چشمان یکدیگر نگاه کردیم، او مرا شناخت و رنگش سرخ شد. هنوز دختر با چهرهای مخفی در دست آنجا زانو زده بود، هنوز هم نخ باریک و تقریباً غیر قابل رویتی از دود شمعهای خاموش گشته با لطافت به هوا میرفت. من روی نیمکتی مینشینم، کلاهم را کنار خود قرار میدهم و چمدان را روی زمین میگذارم. حالم طوری بود که انگار حالا تازه از خواب بیدار شدهام، تا حال در واقع همه چیز را فقط با چشمانم دیده بودم، اما بی تفاوت ــ کلیسا، باغ، خیابان، دختر و مرد جوان ــ همه اینها فقط صحنه نمایشی بودهاند که من بی تفاوت لمس میکردم، اما حالا در حال نگاه کردن به محراب آرزو میکردم که کاش مرد جوان هم برای اعتراف کردن به اتاقک برود. من از خودم پرسیدم که چه وقت من برای آخرین بار اعتراف کردهام، تعداد سالها را به یاد نمیآوردم، با یک محاسبه تقریبی میتوانست هفت سال شده باشد، اما هنگامی که به فکر کردن ادامه دادم متوجه چیزی خیلی بدتر گشتم: من احساس گناه نمیکردم. من حالا هرچه صادقانهتر جستجو میکردم باز هم گناهی نمییافتم که قابل اعتراف کردن باشد، و من خیلی غمگین شدم. من احساس کردم که کثیفم، پر از چیزهائی که باید شسته میشدند، اما هیچ کجا چیزی ضخیم، سنگین، تیز و شفاف که بتواند بعنوان گناه خوانده شود نیافتم. ضربان قلبم مرتب شدیدتر میگشت. شب قبل به این دو زوج حسادت نکرده بودم، اما حالا احساس میکردم آن قامت که خالصانه زانو زده و هنوز صورتش را مخفی نگاه داشته است و انتظار میکشید موجب حسادتم گشته است. مرد جوان کاملاً بی حرکت و بی تفاوت آنجا ایستاده بود.
من مانند یک سطل آب بودم که مدتها در هوا قرار داشته است؛ تمیز دیده میشود و وقتی آدم زودگذر آن را تماشا کند چیزی در آن کشف نمیکند: هیچ کس در آن سنگ، کثافت یا زبالهای نریخته است و در راهر و یا در زیر زمین خانه شایستهای قرار داشته است؛ بر روی کف بی عیب و نقصش هیچ چیز قابل کشف کردن نیست؛ همه چیز شفاف است و آرام، اما با این حال، وقتی آدم دستش را در این آب فرو میبرد، یک کثافت ظریف منزجر کننده و غیر قابل درک از میان دستها به بیرون میریزند که به نظر میآید نه قامتی دارند و نه فرمی، و تقریباً نه نهایتی. آدم فقط احساس میکند که این کثافت وجود دارد و اگر دستش را عمیقتر داخل این استخر بی عیب و نقص کند در کف آن یک لایه ضخیم از این کثافت نفرت انگیز بی قامت مییابد که برایشان نمیتوان هیچ نامی پیدا کرد.
من نمیتوانستم دعا کنم، من فقط ضربان قلبم را میشنیدم و انتظار میکشیدم که دختر وارد اتاقک اعتراف شود. عاقبت دختر دستهایش را بلند میکند، یک لحظه صورتش را بر روی آنها قرار میدهد، بلند میشود و داخل اتاقک چوبی میگردد.
مرد جوان همچنان بی حرکت و بی تفات آنجا ایستاده بود، اصلاح نکرده، رنگ پریده، هنوز هم عزمی لطیف و در عین حال محکم در چهرهاش نمایان بود. هنگامیکه دختر بازگشت، ناگهان او کیف را زمین میگذارد و داخل ااقک میگردد ...
من هنوز هم نمیتوانستم دعا کنم، هیچ صدائی با من یا در من صحبت نمیکرد، هیچ چیزی به خود حرکت نمیداد، فقط قلبم مشغول زدن بود و من نمیتوانستم بر بیصبریم مسلط شوم، بلند میشوم، چمدان را همانجا میگذارم، از راهرو عبور میکنم و در کنار یک نیمکت میایستم. زن جوان در جلوترین نیمکت در برابر مادونای سنگی قدیمیای که بر روی محراب بی زرق و برقی قرار داشت زانو زده بود. صورت مریم باکره زمخت اما خندان بود، یک قطعه از بینیاش قطع شده بود، رنگ آبی پوشش او پوسته پوسته شده بود، و ستارههای طلائی بر روی آن حالا فقط به صورت لکههائی روشن دیده میگشتند؛ عصایش شکسته بود، و از طفلی که در آغوش گرفته بود فقط پشت سر و یک قسمت از پاها قابل مشاهده بود. قطعه میانی، بدن، افتاده بود، و او این پیکره نیمه تنه را با لبخند در آغوش گرفته بود. به نظر میآمد صاحب این کلیسا دارای رتبه پائینی باشد.
من دعا میکردم "آه، چه میشد اگر میتوانستم دعا کنم!". من خودم را سخت و خشن احساس میکردم، بی فایده، کثیف، ناپشیمان، حتی یک گناه هم برای ارائه کردن نداشتم، فقط تنها چیزی که به من تعلق داشت قلبم بود که با شدت میزد و این آگاهی که کثیف هستم ...
مرد جوان هنگام عبور از کنارم آهسته به من میخورد، من وحشتزده از جا میجهم و داخل اتاقک اعتراف میگردم ...
هنگامیکه به من با کشیدن علامت صلیب اجازه رفتن داده میشود، آن دو کلیسا را ترک کرده بودند. راهب پرده بنفش رنگ اتاقک اعتراف را به کناری میزند، در کوچکی را باز میکند و به آرامی از کنارم رد میشود و دوباره زانویش را در برابر محراب ناشیانه خم میکند.
من صبر کردم تا او ناپدید گشت، بعد با سرعت از راهرو گذشتم، من هم زانویم را خم کردم، چمدانم را برداشتم و در کنار نیمکتی درب آن را باز کردم: آنجا همه شمعها قرار داشتند، بسته بندی شده توسط دستهای ظریف همسرم، باریک، زرد، ساده، و من به بالا رو به پایه سنگی سرد و ساده که مادونا بر رویش قرار داشت نگاه کردم و برای اولین بار از اینکه چرا چمدانم سنگینتر نیست متأسف گشتم. بعد اولین دسته از شمعها را باز و کبریتی روشن کردم ...
با داغ کردن ته شمعها با شعله شمعی، آنها را محکم بر روی سنگ خالی و سرد که موم را سریع محکم میساخت چسباندم. من تمام شمعها را آنجا چسباندم، تا اینکه تمام میز با شعلههای ناآرام و سو سو زن پر گشت و چمدان من خالی. من آن را همانجا گذاردم، کلاهم را برداشته، یک بار دیگر زانویم را در برابر محراب خم میکنم و میروم؛ چنین به نظر میآمد که در حال فرار کردنم ...
و حالا، هنگامی که به سمت ایستگاه قطار میرفتم تمام گناهانم به یادم افتادند، و قلبم آرامتر از همیشه بود ...
_پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر