عجب پارک تفریحی.


خانم بدون پائین تنه ثابت کرد که یکی از جذابترین زنانی است که من تا حال دیدهام، او یک کلاه حصیری فریبنده لبه بلند بر سر داشت، زیرا که بعنوان یک خانم خانهدار آگاه در سمت آفتابی بالکن کوچک نشسته بود که در کنار ماشین مسکونی قرار داده شده بود. سه فرزند او در زیر بالکن یک بازی اصیل میکردند که آن را "نئاندرتال" مینامیدند. دو کودک جوانتر، پسر و دختر، باید نقش  نئاندرتال را بازی میکردند و فرزند بزرگتر، هشت ساله، پسر مو بوری که نقش "سوزان خیکی" محقق مدرنی را بازی میکرد که نئاندرتالها را پیدا میکند. او میخواست با تمام قدرت به برادر و خواهر کوچکترش آروارهها را آویزان کند و آنها را به موزه خود ببرد.
خانم بدون پائین تنه چند بار با کف چوبیاش به بالکن میکوبد، زیرا فریاد وحشیانهای تهدید به خفه ساختن صحبت ما که آغاز شده بود میکرد.
کله پسر بزرگ از بالای نرده کم ارتفاع که توسط گلهای سرخ رنگ شمعدانی تزئین شده بود ظاهر میگردد و عبوس میپرسد: "بله؟"
مادرش میگوید "اذیت نکن" و در حالیکه در چشمان ملایم و خاکستری رنگش یک مزاح را سرکوب میساخت ادامه میدهد "پناهگاه یا آسیب کامل بازی کنید."
پسر با ترشروئی چیزی زمزمه میکند که شبیه به "چرند" شنیده شد، بعد ناپدید گشت و از آن زیر فریاد زد: "آتش، تمام خانه در حال سوختن است." متأسفانه من نتوانستم دنباله بازی "آسیب کامل" را تعقیب کنم، زیرا خانم بدون پائین تنه حالا مرا ثابت و تیزتر نگاه میکرد؛ در سایه کلاه لبه بلند که خورشید از میانش گرم و سرخ میدرخشید خیلی جوانتر از آن دیده میگشت که بتواند مادر سه کودک باشد و روزانه وظیفه سخت خانم بدون پائین تنه را پنج بار نمایش دهد.
او میگوید: "شما چه ..."    
من میگویم: "هیچ چیز. مطلقاً هیچ چیز. شما به من بعنوان نماینده یک هیچ نگاه کنید ..."
او به آرامی ادامه میدهد: "شما احتمالاً قاچاقچی بودهاید."
من میگویم: "البته."
او شانههایش را بالا میاندازد "کار زیادی وجود ندارد. در هر حال باید در جائیکه ما بتوانیم شما را لازم داشته باشیم کار کنید، کار، میفهمید؟"
من جواب میدهم: "بانوی من، شاید شما زندگی یک قاچاقچی را بیش از حد گلگون تصور کنید. من، من به اصطلاح در جبهه بودم."
"چی؟" او دوباره با انتهای چوبیاش به کف بالکن میکوبد، زیرا کودکان حالا جیغ بلند و تقریباً طولانی میکشیدند. دوبار کله پسر از بالای نرده ظاهر میشود و کوتاه میپرسد: "چیه؟"
"حالا پناهنده بازی کنید. حالا باید از شهر در حال سوختن فرار کنید، میفهمی؟"
کله پسر دوباره ناپدید میشود، و زن از من میپرسد: "چی؟"
اوه، او سر نخ را ابداً گم نکرده بود.
من میگویم: "خط حمله. من در خط حمله بودم. آیا فکر میکنید کار آسانی بود؟"
"در گوشه خیابان؟"
"میتوان گفت در ایستگاه راهآهن، میدانید؟"
"بسیار خوب. و حالا؟"
"من مایلم یک کاری داشته باشم. من تنبل نیستم، قطعاً تنبل نیستم، بانوی من."
او میگوید "میبخشید" و چهره ظریفش را از من برمیگرداند و رو به داخل ماشین فریاد میزند: "کارلینو Carlino، آیا آب هنوز به جوش نیامده؟"
صدای بی تفاوتی میگوید: "صبر کن. من در حال ریختنم."
"تو هم مینوشی؟"
"نه."
"پس لطفاً دو فنجان بیار. شما که یک فنجان چای مینوشید؟"
من سرم را تکان میدهم: "و من هم شما را به یک سیگار دعوت میکنم."
در زیر بالکن داد و فریاد چنان بلند شده بود که ما دیگر نمیتوانستیم کلمهای بشنویم. خانم بدون پائین تنه خود را بر روی جعبه شمعدانی خم میکند و فریاد میکشد: "حالا باید فرار کنید، سریع، سریع ... روسها به روستا رسیدهاند ..."
در حال جابجا کردن خود میگوید: "شوهر من در خانه نیست، اما من در مورد امور پرسنل ..."
صحبت ما توسط کارلینو، یک پسر باریک، ساکت و تیره رنگ که با توری بر روی سر فنجانها و قهوه را آورده بود قطع میشود. او به من بطرز مشکوکی نگاه میکرد.
زن از او که در حال برگشتن بود میپرسد: "چرا نمینوشی؟"
پسر زمزمه میکند "میل ندارم" و در ماشین ناپدید میگردد.
"من میتونم در مورد امور پرسنل تقریباً مستقلاً تصمیم بگیرم، البته شما هم باید بتوانید کاری انجام دهید. هیچ چیز هیچ چیز است."
من متواضعانه میگویم: "بانوی من، شاید بتوانم چرخها را روغن بزنم یا چادرها را باز کنم، تراکتور برانم یا به مردی نیرومند بعنوان فرد کتک خور خدمت کنم ..."
او گفت: "تراکتور نداریم، و چرخها را روغن کاری کردن هنر کوچکیست."
من میگویم: "یا ترمز کن. ترمز کن تابها ..."
او مغرورانه ابروهایش را بالا میبرد، و برای اولین بار با نگاه کمی تحقیر آمیز نگاه میکند و سرد میگوید: "ترمز کن. این یک یک علم است، من حدس میزنم که شما گردن همه مردم را خواهید شکاند. کارلینو یک ترمز کن است."
"یا ..."، میخواستم مرددانه پیشنهاد دیگری دهم، اما یک دختر کوچک مو سیاه با زخمی بر روی پیشانی با حرارت از آن پلههای کوتاه بالا آمد. او خود را به دامان مادر انداخت و با خشم گریست: "من باید بمیرم ..."
خانم بی پائین تنه وحشتزده پرسید: "چی؟"
"من باید کودک پناهندهای باشم که یخ میزنه، و فردی Fredi میگه کفشامو و همه چیز منو حراج میکنه ..."
مادر میگوید: "آره درسته. وقتی شما پناهنده بازی میکنید."
کودک میگوید: "اما من. من باید همیشه بمیرم. همیشه این منم که باید بمیره. وقتی ما بمب بازی، جنگ یا رقص روی طناب میکنیم، همیشه باید من بمیرم."
"به فردی بگو که او باید بمیره، من گفته بودم که حالا نوبت مردن اونه." دختر فرار میکند.
خانم بدون پائین تنه از من میپرسد: "یا؟". اوه، او سرنخ را به این راحتی گم نمیکند.
"یا میخ کج شده راست کنم، سیب زمینی پوست بکنم، سوپ تقسیم کنم، من چه میدانم" و مرددانه ادامه میدهم: "فرصتی به من بدهید ..."
او سیگارش را خاموش میکند، برای هر دوی ما دوباره قهوه میریزد و به من نگاه میکند، مدتی طولانی و با لبخند، بعد او میگوید: "من به شما فرصتی میدهم. شما حساب کردن بلدید، درسته، میتوان گفت که این کار به شغل شما مربوط میگشته و" ــ او کمی تردید میکند ــ "من کار صندوق را به شما میدهم."
من نمیتوانستم چیزی بگویم، من واقعاً لال شده بودم، من فقط از جا بلند شدم و دست کوچکش را بوسیدم. بعد ما سکوت کردیم، آنجا خیلی ساکت بود، و هیچ چیز بجز آواز لطیفی که کارلینو در داخل ماشین میخواند شنیده نمیشد، و من از آن آواز میتوانستم چنین برداشت کنم که او مشغول اصلاح کردن صورت خود میباشد.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر