بلند شو، بلند شو دیگه.


نام او بر روی صلیب تازه خرد گشته دیگر قابل خواندن نبود؛ درب مقوائی تابوت شکسته شده بود، و جائیکه تا چند هفته قبل هنوز یک تپه بود حالا برکهای بود که در آن گلهای کثیف و پوسیده، پاپیونهای کج و معوج مخلوط با سوزنهای کاج و شاخههای لخت توده وحشتناکی را تشکیل میدادند. باقیمانده شمعها را باید دزدیده باشند ...
من آهسته گفتم "بلند شو، بلند شو دیگه" و اشگهایم خود را با قطرات باران مخلوط ساختند، با بارانی که زمزمه کنان و یکنواخت هفتهها میبارید.
سپس چشمانم را بستم: من میترسیدم که خواهشم برآورده گردد. من از پشت پلکهای بسته بطور شفاف در مقوائی تا شده تابوت را میدیدم که حالا باید بر روی سینهاش قرار داشته باشد، فشرده گشته از توده خیس خاکی که سرد و حریص از کنار او به داخل تابوت هجوم میبرد.
من خود را خم کردم تا دکوراسیون کثیف را از گل چسبنده پاک سازم، ناگهان در این لحظه احساس کردم که در پشت من سایهای بطور ناگهانی و خیلی سریع از زمین برخاست، همانطور که از آتش سرپوشیدهای گاهی شعلهای رو به هوا اوج میگیرد.
من با عجله صلیبی بر سینه کشیدم، گلها را انداختم و به سمت در ورودی دویدم. از مسیرهای باریکِ احاطه شده از بوتههای انبوه شفق ضخیمی خارج میگشت، و وقتی من به جاده اصلی رسیدم صدای زنگی را شنیدم که به بازدیدکنندگان ترک کردن گورستان را یادآوری میکرد. اما از هیچ کجا صدای پا نشنیدم و هیچ کجا کسی را ندیدم، فقط در پشت سر خود آن بی کالبد را، آن سایه واقعی را که در تعقیبم بود احساس میکردم ...
من به قدمهایم شتاب بخشیدم، دروازه زنگ زده و پر صدا را پشت سر خود بستم، از میدانی که تراموای واژگون شدهای شکم متورم گشتهاش را رو به سمت باران نگاه داشته بود و باران بر روی آن ضرب میزد عبور کردم ...
از نفوذ باران به داخل کفشم مدتی میگذشت، اما من نه سرما را حس میکردم و نه رطوبت را، یک تب وحشی خون مرا تا دورترین رأس اعضای بدنم تعقیب میکرد، و من در میان وحشتی که از پشت به من میوزید آن هوس عجیب و غریب بیماری و اندوه را احساس میکردم ...
از میان کلبههای فقیرانهای که از دودکششان دود ضعیفی برمیخاست، و از نردههای ماجراجویانه به هم وصل شدهای که کشتزار سیاه را احاطه کرده بودند و از کنار میلههای پوسیده تلگرافی که در شفق در نوسان به نظر میآمدند گذشتم، مسیر من از طریق محلههای به ظاهر بی پایان ناامیدی حومه شهر میگذشت؛ در حالیکه بی دقت در چالههای آب پا میگذاشتم، هر لحظه پر شتابتر به شبح دور شهر ویران گشتهای که در ابرهای کثیف و تاریک روشن افق مانند لابیرنتی از اندوه افتاده بود قدم برمیداشتم.
ویرانههای بزرگ سیاهی در سمت راست و چپ ظاهر میگردند، سر و صدای شرجی عجیبی از پنجره کم نوری به سمتم هجوم میآورد: دوباره مزرعهای از خاک سیاه، دوباره خانهها، ویلاهای مخروبه ــ و وحشت به همراه بیماری مدام خود را عمیقتر در من فرو میساخت، زیرا من چیزی هیولاوار احساس میکردم: در پشت سرم تاریک میشود، در حالیکه در جلوی چشمانم شفق خود را به شیوه معمول متراکم میساخت، در پشت سرم شب میشود؛ من شب را پشت سر خود میکشیدم، من آن را بر لبه دور افق میکشیدم، و هرکجا که پا میگذاشتم آنجا تاریک میگشت. من هیچ چیز از همه اینها را نمیدیدم اما میدانستم که: وقت دیدار گور معشوقم، از وقتی که سایه را احضار کردم، بادبان سست و سنگدل شب را در پشت سر خود میکشم.
به نظر میرسید که جهان از انسان خالیست: یک هیولا، حومه از کثافت پوشیده شده شهر، یک کوه کم ارتفاع از آوارهای شهری که خیلی دور به نظر میآمد و حالا فوقالعاده سریع نزدیک شده بود. من چند بار ایستادم، و احساس کردم که سیاهی چگونه در پشت سرم رفتار میکند، خود را گرد میساخت و تمسخر آمیز مکث میکرد، سپس مرا با فشاری اجباری و نرم به جلو هل میداد.
تازه حالا احساس کردم که عرق از سراسر بدنم رو به پائین جاریست؛ گام برداشتن برایم خسته کننده و باری که باید میکشیدم سنگین شده بود، بار جهان. من با طنابی نامرئی به بار وصل بودم، طناب به من وصل بود و حالا مرا میکشید، مانند باری به پائین لغزیده که خر باربری را به سقوط در مغاک وامیدارد. طناب نامرئی را با تمام قدرت نگاه داشته بودم، گامهایم کوتاه و نامطمئن شده بودند، به نظر میآمد پاهایم در زمین فرو میروند، در حالیکه هنوز نیرو داشتم که بالا تنهام را مستقیم نگه دارم؛ تا اینکه ناگهان احساس کردم دیگر نمیتوانم تحمل کنم و باید فوراً کاری انجام دهم، بار سعی فراوانی داشت که مرا در محل جادو کند؛ و من احساس میکردم که نمیتوانم خود را نگاه دارم، من فریادی کشیدم و خود را دوباره به افسار بی اندام پرتاب کردم ــ من با صورت به زمین افتادم، پیوند پاره شده بود، یک رهائی لذیذ غیر قابل وصفی در پشت سرم، و در جلوی چشمانم سطح روشنی که او حالا بر رویش ایستاده بود، او، زنی که آنجا در آن پشت در گور غمناک در زیر گلهای کثیف قرار داشت، و حالا او بود که با چهره خندان به من میگفت: "بلند شو، بلند شو دیگه ..."، اما من بلند شده و به سمت او رفته بودم ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر