قتل.


من آهسته گفتم: "پیرمرد دیوانه است"
"من بیشتر فکر میکنم که مست باشه. همیشه وقتی دستور حمله میده مسته. آره، پسر، جریان اینطوره." من سکوت کردم، و صدای خسته هاینی Heini ادامه داد: "او تا خرخره مینوشه، طوریکه شنیدن و دیدن در او میمیرند، و بعد: حمله! به پیش! من به چنین شجاعتی میرینم ... خوابیدی؟" دست او به طرف من به حرکت میآید، فانسقهام را میگیرد و میکشد.
من با کمی عصبانیت میگویم: "ول کن. من نخوابیدم. اما فقط مایلم بدونم چطور میشه از زیر این کار شونه خالی کرد. من اصلاً میل ندارم شهید بشم، دلیلشو خودم هم نمیدونم. و تو خودت میدونی که دفعه قبل پانزده نفر کشته شدند؛ ما باید غیر محسوس و سریع دور میشدیم و پیرمرد چون گلو دردش هنوز خوب نشده بود با عصبانیت با ما مرافعه میکرد ..."
"فکر نکنم کار راحتی باشه؛ جلو روسها هستند، در پشت پروسیها و ما هم در وسط بر روی خط بسیار کوچک باریک و سیاهی هستیم؛ باید دید چطور میشه مؤفق شد ..."
یک جائی در جلو موشکی به هوا میرود و پس از روشن ساختن تاریکی مانند درخشش رنگ پریدهای بر روی زمین بیچاره تپهدار میریزد ...
ناگهان هاینی شتابان میگوید: "آنجا را نگاه کن! آنجا چراغ روشن کردهاند، احمقها، مواظب باش، العان شلیک میشه."
پشت ما، لبه تپه، جائیکه مراکز فرماندهی قرار داشت ظاهراً سقف یک پناهگاه عقب کشیده میشود، شبح خم شدهای به چشم میآید، بعد دوباره آنجا تاریک میشود؛ موشک نور پخش کن هم خاموش شده بود، طوریکه انگار نورش توسط تاریکی بی نهایتی جذب شده است ...
"آنجا پناهگاه پیرمرد بود، امیدوارم یکی از موشکها درست به هدف بخورند، بعد حمله فردا منتفی میشه ..."
ما سرمان را سریع به پائین خم کردیم، زیرا جائی در جلوی خود صدای انفجار خفیفی را شنیدیم، بعد صدای یک انفجار بزرگ را، و از پشت تپه چند شعله کوتاه قرمزـسیاه رنگی از زمین به هوا برخاست، سپس دوباره سکوت برقرار گشت، و ما با هیجان گوش سپرده بودیم که آیا از آن پشت سر و صدا و فریاد برمیخیزد؛ اما همه جا ساکت بود ...
هاینی با عصبانیت زمزمه میکند: "به نظر میاد که بخیر گذشته. آره، این حقیقته، یک اصابت درست و حسابی به پناهگاه پیرمرد، و ما فردا بیست کشته نخواهیم داد ..."
ما خود را میچرخانیم و صورتمان را به دیوار مانند کلاغ سیاه شب نگاه میداریم ...
"او حالا آنجا نشسته و مشغول فکر کردنه، خوک، عرق مینوشه و به نقشهاش فکر میکنه ..."
من خسته میگویم: اما من فکر میکنم که خوابیده باشه."
"اما چراغش روشن بود."
"او همیشه نور لازم داره، حتی وقتی خوابیده باشه؛ من چند بار برای رسوندن پیام آنجا بودم. دو شمع مشغول سوختن بودند و او خوابیده بود. با دهانی باز، خرناسه کشان و احتمالاً مست ..."
هاینی فقط گفت "که اینطور" و ناگهان این "که اینطور" باعث شد که در من چیزی بیدار شود. من به آنجائیکه او میتوانست ایستاده باشد نگاه کردم و به نفس کشیدنش گوش سپردم. او بار دیگر گفت "که اینطور" و من راضی بودم برای دیدن چهرهاش همه چیز بدهم، اما حالا فقط سیاهتر از سیاهی شب و طرحی از اندام خشن او چیزی نمیدیدم و ناگهان شنیدم که او شروع به بالا رفتن از سنگر میکند؛ تکههای کوچک از دیواره به پائین میریختند، و من میشنیدم که چطور او برای بالا کشیدن خود به دیوار چنگ میاندازد ..."
من ناآرام پرسیدم: "چه خبره؟" زیرا من میترسیدم به تنهائی در این سوراخ چمباته بزنم.
"پسر، من باید برم مستراح، خیلی فوری؛ من اسهال دارم، میتونه کمی طول بکشه." او خود را به بالا کشانده بود، و من بزودی صدای قدمهایش را شنیدم که در سمت چپ محو گشت، اما بعد تاریکی همه صداها را قورت داد ...
هنگامیکه من تنها ماندم، دستم را به سمت بطری مشروب بردم و فوری آن را در تاریکی زیر حلبی سرد جعبه فشنگها پیدا کردم. چوبپنبهاش را درآوردم، با دست سر بطری را پاک کردم و یک جرعه عمیق نوشیدم. اول وقتی مشروب با زبانم تماس پیدا کرد مزه بدی میداد، اما بعد آهسته گرمای مطبوعی در بدنم پخش گشت؛ یک بار دیگر جرعهای نوشیدم و باز جرعه دیگری و جرعهای دیگر، بعد خودم را روی زمین سنگر مچاله کردم، پتو را روی خود انداختم و پیپم را روشن کردم. من دیگر ترسی نداشتم. من آرنج دستم را باز کردم، جلوی صورت را با دستانم پوشاندم، طوریکه حالا جای بیشتری برای پیپم باز شده بود، و کمی چرت زدم ...
من در اثر صدای بلند و وحشتناک پرواز هواپیماهای شبانه که به کینهتوزی و وسواس و دقت در نشانه گیری معروفند بیدار میشوم. ما بی دلیل از این هواپیماها نمیترسیدم. من فکر کردم هاینی کجا میتواند مانده باشد و خودم را چرخاندم. در این وقت چیزی باور نکردنی دیدم: در آن پشت، در کنار ردیف تپهها، جائیکه محل فرماندهی قرار داشت، لکه بزرگ و روشنی را در تاریکی میبینم، یک سوراخ باز در پناهگاه، و در وسط لکه روشن و لرزان، شمعی سو سو میزد. صدای هیجانزده افراد که به این سو و آن سو میدویدند بلند گشت، با عجله آنجا را با پتو پوشاندند، اما دیر شده بود، زیرا در همان لحظه موتور هواپیما برای یک دهم ثانیه از صدا میافتد، و از جائیکه نور دیده شده بود شعلهای برمیخیزد که بلافاصله توسط تاریکی خفه میگردد. چنان سکوتی برقرار میشود که آدم همزمان احساس میکرد که چگونه همه چیز خود را خم کرده و لرزان به زمین چسبانده است. اما هواپیما آهسته به پرواز ادامه میدهد. حالا آن جلو در کنار تپهها صداها بلند میشوند، و آدم میتوانست سر و صدای حفر کردن را بشنود: چنگگها داخل زمین سنگی میگشتند و چوب و الوارها را بیرون میکشیدند ...
عاقبت هاینی از سمت راست دوباره بازمیگردد؛ او با زحمت خود را داخل سوراخ میکند: "پسر، من عجب اسهالی داشتم، میتونستم هنوز ساعتها برینم. اون بطری عرق رو رد کن بیاد ..."
صدایش کاملاً آرام بود، اما وقتی من بطری را به سمت او که در تاریکی منتظر بود بردم و دستم دستش را لمس کرد و فهمیدم که حالا بطری را گرفته است متوجه شدم که به سختی میلرزد. او چندین جرعه طولانی نوشید، و من شنیدم که نفس نفس میزند، و به نظرم رسید که انگار هوا تاریکتر و ساکتتر شده است ...
هاینی کمی دیرتر گفت: "در ضمن فهمیدی که پیرمرد مرده است؟ این پناهگاه او بود. درست به هدف اصابت کرد. فکر کنم نباید چیزی فهمیده باشه، حتماً مست بوده ..."
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر