نقاش و نقاشی‌اش.


پتروف، نقاش معروف تصمیم میگیرد یک عکس بکشد.
او به دوست مجسمه ساز خود میگوید: "میدونی، سوژه اینطوره: یک بیابان لخت وسوخته از نور خورشید، یک گاری، یک اسب نحیف در حال مرگ، در کنار اسب یک دهقان با چهرهای مستأصل. عکس <مرگ دوست> نام دارد."
مجسمه ساز میگوید: "ایده بدی نیست. آیا شروع به کشیدن کردی؟"
"هنوز نه، من بوم نقاشی لازم دارم. بدست آوردن بوم نقاشی در گذشته آسان بود، آدم وارد مغازهای میشد که لوازم نقاشی عرضه میکرد، و بوم نقاشی بدست میآورد."
"امروز هم کاملاً آسان است. برو به دفتر مرکزی توزیع بوم نقاشی و در آنجا آن را تهیه کن."
"باشه، من به آنجا خواهم رفت."
*
هنگامیکه نقاش وارد دفتر مرکزی توزیع میشود کارمند از او میپرسد:
"چه میل دارید؟"
"من بوم نقاشی لازم دارم!"
"به چه خاطر بوم نقاشی لازم دارید؟"
"من میخواهم یک عکس بکشم.
"چه عکسی؟"
"یک عکس معمولی. آیا بوم نقاشی را به من میدهید یا نه؟"
"چه مقدار لازم دارید؟"
"دو آرشین Arschin!"
"چی، انقدر زیاد؟ این 1400 میلیمتر میشود!"
"بوم را به من میدهید یا نمیدهید؟"
"شما آن را بدست خواهید آورد، اما خواهش میکنم قبلاً کتاب کار Arbeitsbuch خود را به من بدهید."
"من نقاشم، از کجا باید یک کتاب کار داشته باشم؟"
کارمند میخندد و میگوید: "این را باید اول میگفتید. من فقط با کتاب کار اجازه دارم کالا تحویل دهم."
نقاش عصبی میپرسد: "چطور میشود یک چنین کتاب کاری بدست آورد؟"
"کمیساریای کار. بروید به آنجا، یک کتاب کار بگیرید، و شما بلافاصله با آن از من بوم نقاشی خود را تحویل خواهید گرفت."
*
نقاش در کمیساریای کار ظاهر میشود.
"من یک کتاب کار میخواهم!"
"چه، آیا شما قفلسازید؟"
"چرا قفلساز؟ من یک نقاشم، من عکس میکشم."
"عکس کشیدن هم هنره ــ این را که هرکس میتواند."
آیا یک کتاب کار به من میدهید یا نه؟"
"عکسهاتونو با چه میکشید؟"
"با رنگ، با روغن."
"آیا خوشمزه است؟"
"بله؟ چی خوشمزه است؟"
"روغن!"
"خدا میداند، من آن را نچشیدم."
"مردم چیزی برای خوردن ندارند و شما روغن حیف و میل میکنید؟"
"آیا کتاب کارم را به من میدهید؟"
"البته، فقط شما باید قبلاً از فرهنگسرای پرولتاریا یک تائیدیه بیاورید که این کار برای دولت مفید است."
*
نقاش به زیارت فرهنگسرای پرولتاریا و مستقیم نزد کمیسر میرود:
"خواهش میکنم برای بدست آوردن کتاب کار به من یک تائیدیه بدهید تا با آن به من بوم نقاشی بدهند. من یک نقاشم."
"خوبه، و چه میخواهید بکشید؟"
"یک بیابان لخت و سوخته، یک گاری، در کنارش یک اسب در حال مرگ و یک دهقان با سری خم گشته. عکس باید <مرگ دوست> نامیده شود."
"به چه دلیل اسب افتاده است؟"
"زیرا چیزی برای خوردن نداشته است."
"من به شما توصیه میکنم که سوژه را تغییر دهید. به دهقان لباس کارگری بپوشانید و در زیر پایش باید یک کاپیتالیست افتاده باشد!"
"اجازه بدید، این یک سوژه متفاوتی است."
"سوژه تازهای نیست، فقط گاری نقاشی نمیشود. چه کسی به گاری احتیاج دارد؟ بجای آن بهتر است که محوطه داخلی یک کارخانه را بکشید."
نقاش میگوید: "اما بیابان لخت و سوخته ..."
"لخت و سوخته، خشکسالی ــ بله، شما باید به کمیسیون مبارزه با خشکسالی تشریف ببرید، و اگر کمیسیون موافق بود ..."
*
نقاش به کمیسیون مبارزه با خشکسالی میرود.
"درخواست شما چیست؟"
"من به یک تائیدیه احتیاج دارم که در آن ذکر شود اداره شما مخالفتی با نقاشی یک گاری در بیابانی لخت و سوخته مخالفتی ندارد. من این تائیده را برای بدست آوردن یک کتاب کار احتیاج دارم، تا بعد بتوانم با آن بوم نقاشی بگیرم."
"این پیچیده است. اگر شما بخواهید میتوانم طلاق شما از همسرتان را انجام دهم. اینجا اداره طلاق است. یک تشریفات ساده. نام شما چیست؟"
"اما من اصلاً ازدواج نکردم."
"پس برای چه به اینجا آمدهاید؟ بروید به اتاق شماره 84. آنجا کار شما را انجام میدهند."
اتاق شماره 84.
نقاش هیجانزده روی صندلی مینشیند.
کارمند میگوید: "چه اتفاقی افتاده؟ آرام بگیرید!"
"به من اجازه میدهید یک گاری ..."
"چه گاریای؟ بعنوان مدیر توزیع تخته و الوار میتونم به شما یک معرفی نامه برای مرکز بنویسم، در آنجا از سازمان اجازه میگیرند و ..."
"اما من چه احتیاجی به مرکز توزیع چوب و الوار دارم؟ من بوم نقاشی لازم دارم."
"شما بوم نقاشی لازم دارید؟ بله، دوست عزیز، پس باید شما به دفتر مرکزی توزیع بوم نقاشی بروید، آنجا همه چیز را برای شما سریع انجام خواهند داد، بروید، بروید!"
*
در وسط خیابان مردی ایستاده بود، به تیر فانوس تکیه داده و گریه میکرد. دور تا دور او جمعیت ایستاده بود.
"چرا او گریه میکند؟"
"او بوم نقاشی میخواهد."
"حالا، زمانیکه به کسی بوم نقاشی نمیدهند؟ و به چه خاطر انقدر آشفته است؟"
"من نمیدانم."
"حتماً کسی را در تصادف قطار از دست داده است."
نقاش فریاد میکشد: "بیابان لخت و سوخته، گاری!"
یک نفر از میان جمعیت میگوید: "آه، حتماً زنش سوار گاری بوده و با قطار تصادف کرده است."
ماه طلوع کرد، شب فرا رسید، اما نقاش هنوز آنجا ایستاده بود. بعد او خسته به خانه بازگشت و روز بعد پیراهنش را برداشت و بر روی آن نقاشی را کشید.
هنگامیکه نقاشی او به نمایش گذاشته شد، از طرف فرهنگستان پرولتاریا جایزه اول به او تعلق گرفت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر