اقامت در ایکس.


وقتی بیدار گشتم از این آگاهی که کاملاً گمشدهام پر بودم؛ به نظر میآمد در تاریکی مانند در آبی که کند و بی هدف در جریان است شناورم؛ مانند جسدی که عاقبت موج آن را به سطح روئی بی رحم آب کشانده است، من در این تاریکی آهسته در نوسان بودم. من اندامم را احساس نمیکردم، آنها بی ارتباط با من بودند، همچنین حسهایم هم همگی خاموش بودند؛ هیچ چیز دیده و شنیده نمیگشت، هیچ رایحهای خود را به من ارائه نمیکرد؛ فقط لمس ملایم بالش با سرم مرا با واقعیت ارتباط میداد؛ من فقط از سرم آگاه بودم؛ افکارم مانند یخ شفاف بودند، فقط از آن سر درد شدیدی که شراب‏های نامرغوب موجب میگردند ملول بودم.
من حتی در کنار خود صدای نفس کشیدن او را نمیشنیدم؛ او مانند کودکی آرام خفته بود. اما با این وجود باید باور میداشتم که او در کنارم دراز کشیده است. دستها را دراز کردن و صورت و موهای لطیفش را لمس کردن بی معنا بود، من دیگر دارای دست نبودم؛ حافظه فقط برای فکرها بود، ساختار بی خونی که هیچ رد پائی در بدنم بر جای نگذارده بود.
و به این نحو من اغلب با اطمینان آدم مستی که بر لبه باریک یک پرتگاه راه خود را میرود در کنار واقعیت راه میرفتم، با تعادل ناشناختهای به سمت یک هدف که زیبائی آن از لبش خوانده میشود میرفتم؛ در خیابانهائی راه میرفتم که فقط با چراغهای خاکستری کم نوری روشن بودند، چراغهای سربیای که فقط واقعیت را برای بهتر انکار کردنشان نشان میدهند؛ با چشمانی کور درون خیابان سیاهی که از انسان لبریز بود غرق گشته بودم، در حالی که میدانستم تنها هستم، تنها.
تنها با سرم، و نه حتی با تمام سرم؛ دهان، بینی، چشمها و گوشهایم مرده بودند؛ تنها فقط با مغزم، مغزی که کوشش میکرد حافظه را دوباره مرمت کند، درست مانند یک کودک که از میلههای ظاهراً بی معنی ساختمانی ظاهراً بی معنی بنا میکند.
او باید در کنارم دراز کشیده باشد، گرچه من هیچ چیز از او احساس نمیکردم.
روز قبل سوار قطاری شده بودم که از بالکان Balkan میگذشت و تا آتن Athen میرفت، در حالی که من در این ایستگاه کوچک برای عوض کردن قطار پیاده شده و منتظر آمدن قطاری بودم که باید مرا به نزدیکی کارپاتنپسه Karpatenpässen میرساند. هنگامی که بر روی سکوی راهآهن ِ ایستگاهی که نامش برایم نامعلوم بود سکندی خوردم، مستی تلو تلو خوران به سمتم آمد، مهجور در اونیفورم خاکستریایش در میان مجارستانیهای غیر نظامی با لباسهای رنگین؛ این رفیق طوری با فریاد تهدیدهای بلندی میکرد که مانند سیلی بر چهرهام نقش میبستند، از آن سیلیهائی که آدم جای سوختگیشان را تمام عمر بر گونهاش حمل میکند.
او فریاد میکشید: "راهزنهای فاحشه، خوکها، من از چیزهای بی ارزش خسته شدهام." او اینها را در حالیکه با کوله پشتی سنگینی به سمت قطاری که من از آن پیاده شده بودم میرفت کاملاً خوانا به مجارستانیهائی که احمقانه میخندیدند میگفت. حالا یک کلاهخود سیاه به سر از یک کوپه صدا میزند: "شما! هی! با شما هستم!" مرد مست تپانچهاش را میکشد، به سمت کلاهخود نشانه میگیرد، مردم فریاد میکشیدند، من خود بر روی دست او میاندازم، اسلحه را از دستش میگیرم و آن را مخفی میسازم و او را که با زحمت از خود دفاع میکرد با یک فن ماهرانه محکم نگاه میدارم. کلاهخود به سر فریاد میکشید، مردم فریاد میکشیدند، مرد نظامی مست هم فریاد میکشید، اما قطار به حرکت میافتد، و در مقابل قطار در حال حرکت حتی یک کلاهخود به سر هم در بیشتر مواقع ناتوان است. من او را ول میکنم، اسلحه را به او پس میدهم و مرد مبهوت را به سمت در خروجی با اصرار همراه خود میبرم.           
منطقه کوچک متروک دیده میگشت. مردم به سرعت پرکنده شده بودند، محل جلوی ایستگاه راهآهن خالی بود، یک کارمند خسته و کثیف میخانه کوچکی به ما نشان میدهد که سمت دیگر آن محل خاکی در زیر درختانی کوتاه قرار داشت.
ما بار خود را برزمین میگذاریم، و من سفارش شراب میدهم، همان شراب بدی که سبب تهوعی گشت که مرا حالا بعد از بیداری آزار میدهد. همقطار نظامی ساکت و عصبانی آنجا نشسته بود. من به او سیگار تعارف میکنم، ما سیگار میکشیدیم و من به او نگاه میکردم: او به طور معمول تزئین شده بود، جوان بود، همسن و سال خودم، موهای بلوند از روی پیشانی صاف و سفیدی به سمت چشمان سیاهش آویزان بود.
او ناگهان میگوید: "موضوع از این قراره، رفیق، من از این چیزهای بی ارزش خسته شدهام، میفهمی؟"
من سرم را تکان میدهم.
"آنقدر خسته، که اصلاً نمیتوانم بگویم چه اندازه، میفهمی، من فرار میکنم." من به او نگاه میکردم.
او هوشیارانه میگوید: "آره، من فرار میکنم، به طرف پوستا Pussta فرار میکنم. من میتونم با اسبها کنار بیام، و اگه لازم بشه سوپ بپزم. ارتش میتونه هر غلطی که میخواد بکنه. آیا تو هم با من فرار میکنی؟"
من سر را به علامت نفی تکان میدهم.
"ترس، آره؟ ... نه؟ ...  باشه، هر طور که میخوای، من فرار میکنم. خداحافظ."
او بلند میشود، بارش را همآنجا میگذارد، اسکناسی روی میز قرار میدهد، بار دیگر برایم سری تکان میدهد و میرود.
من مدت زیادی منتظر ماندم. من باور نمیکردم که او واقعاً به طرف پوستا فرار کرده باشد. من از بارش محافظت میکردم و انتظار میکشیدم، شراب نامرغوب مینوشیدم و بیهوده سعی میکردم با میخانهچی سر صحبت را باز کنم، به محل خاکی روبرویم که بر رویش گاهی وسیله نقلیهای با اسبهای لاغر احاطه شده در ابری از گرد و غبار به سرعت حرکت میکرد خیره نگاه میکردم.
کمی دیرتر استیک خوردم؛ مرتب از شراب نامرغوب نوشیدم و همراهش سیگار برگ کشیدم. هوا گرگ و میش شده بود، از میان در باز میخانه گاهی ابری از گرد و خاک داخل میگشت، میخانهچی خمیازه میکشید یا با مجارستانیهائی که شراب مینوشیدند صبحبت میکرد.
هوا سریع تاریکتر گشت؛ من هرگز نخواهم دانست در حالی که آنجا نشسته و انتظار میکشیدم، شراب مینوشیدم، گوشت میخوردم، میخانهچی چاق را تماشا میکردم، به محل جلوی راهآهن خیره شده و سیگار برگ دود میکرد به چه چیزهائی میاندیشیدم ...
مغزم تمام اینها را بی تفاوت بازمیگرداند، آنها را تف میکرد، در حالی که من گیج بر روی این رود سیاه شنا میکردم، در این شبِ بدون ساعت، در یک خانه ناشناس، در یک خیابان بی نام، در کنار دختری که چهرهاش را درست ندیده بودم ...
من بعداً سریع به ایستگاه راهآهن رفته بودم، دریافته بودم که قطارم حرکت کرده و قطار بعدی فردا خواهد آمد؛ من پول میگساری را پرداخته بودم، چمدانم را کنار بار همقطارم رها کرده و در گرگ و میش غروب در میان این شهر کوچک تلو تلو میخوردم. از همه سو نور خاکستری، خاکستری تیره بر سرم میبارید، و فقط نورهای ضعیفی میگذاشتند که چهره انسانها مانند چهره زندگان به نظر آید.
در جائی شرابی مرغوبتر نوشیدم، نگاه سرگردانی به یک صورت جدی زنانه پشت بار انداختم، چیزی مانند بوی سرکه از در آشپزخانه به مشامم خورد، حساب را پرداختم و دوباره در گرگ و میش غروب ناپدید گشتم.
فکر کردم که این زندگی زندگی من نیست. من باید این زندگی را بازی کنم، و من آن را بد بازی میکردم. هوا کاملاً تاریک شده بود، و آسمان ملایمی بر روی شهر تابستانی آویزان بود. یک جائی هم جنگ برقرار بود، نامرئی و غیر قابل شنیدن در این خیابان ساکت، جائیکه خانههای کم ارتفاع در کنار درختان کم ارتفاع در خواب بودند: یک جائی در این سکوت کامل جنگ بود. من در این شهر کاملاً تنها بودم، این انسانها به من تعلق نداشتند، این درختان کوچک از جعبههای اسباب بازی درآورده شده و بر روی این پیادهروهای خاکستری چسبانده شده بودند، و آسمان بر روی همه چیز مانند یک بالون بی صدا که انگار سقوط خواهد کرد معلق بود ...
در جائی زیر یک درخت یک صورت ایستاده بود که نور کمی از خود تراوش میکرد. چشمانی غمیگین در زیر موهای لطیفی که قهوهای روشن باید باشد، هرچند که آنها در این شب خاکستری دیده میگشتند؛ یک پوست رنگ پریده با دهانی گرد که باید قرمز باشد، گرچه آن هم در این شب خاکستری به چشم میآمد.
من به این صورت گفتم: "بیا"
من بازویش را گرفتم، یک بازوی آدمی، کف دستهای ما در همدیگر متشنج بودند، انگشتهایمان همدیگر را مییافتند و در هم گره میخوردند، در حالی که ما در این شهر ناشناس و در خیابانی ناشناس راه میرفتیم.
وقتی ما داخل این اتاق گشتیم که حالا من در آن بدون دلیل شناور در تاریکی دراز کشیده بودم گفتم: "چراغ را روش نکن."
من در تاریکی صورت گریانی را احساس کردم و به پرتگاهها سقوط کردم، درست مانند آنکه آدم از روی پلهها به پائین میغلتد، پلههائی گیج کننده از مخمل؛ من سقوط کردم، سقوطی بی پایان به درون پرتگاههائی که مرتب از نو تشکیل میگشتند ...
حافظهام به من میگفت که اینها همه رخ دادهاند و اینکه من بر روی این بالش قرار دارم، در این اتاق، او در کنار من، بدون آنکه من بتوانم صدای تنفسش را بشنوم، او مانند کودکی آرام خفته بود، خدای من، آیا من فقط مغز بودم؟
اغلب به نظر میآمد که آب تیره راکد ایستاده است، بعد امیدوار گشتم که من بیدار خواهم گشت و بجز فکر کردن پاهایم را هم احساس خواهم کرد، دوباره خواهم شنید، بو خواهم کشید، و این امید اندک خیلی زیاد بود، در حالی که دوباره آهسته ضعیف میگشت، زیرا آب تیره دوباره به چرخش افتاده بود، دوباره جسد درماندهام را برداشته و در یک سرگردانی کامل ابدی انداخته بود.
حافظهام همچنین به من میگفت که شب محدود است. بله و باید دوباره صبح گردد. او همچنین گفت که من میتوانم بنوشم، ببوسم و گریه کنم، همچنین دعا کنم؛ اما آدم نمیتواند فقط با حافظه دعا کند. در حالی که من میدانستم بیدارم، و بیدار بر روی تخت یک دختر مجارستانی دراز کشیدهام، بر روی بالش لطیفش در یک شب کاملاً تاریک: در حالی که همه اینها را میدانستم، اما باید باور میکردم که من مردهام ...
مانند هوای گرگ و میشی بود که خیلی آهسته و آرام آمد، چنان ناگفتنی آهسته که آدم نمیتواند آن را درک کند. ابتدا آدم وقتی در شبی تاریک در یک گودال ایستاده باشد فکر میکند که خود را میفریبد، بعد آدم نمیتواند باور کند که این رگههای کاملاً لطیف و روشن نور در پشت افق نامرئی واقعاً هوای گرگ و میش است؛ آدم احساس میکند که خود را میفریبد، که چشمان خسته هیجانزده شدهاند و تصور میکنند که از ذخیره نور مخفیای روشنائی میبینند. و در واقع اما این هوای گرگ و میش بود که حالا حتی قویتر میگشت. هوا واقعاً روشن میگردد، روشنتر، نور قویتر میشود، لکههای خاکستری آنجا در پشت افق آهسته خود را توسعه میبخشند، و آدم باید باور کند که حالا روز خواهد شد.
من ناگهان احساس کردم که یخ میزنم؛ پاهایم از زیر لحاف بیرون آمده بود، برهنه و سرد، و من سرد بودن واقعیت را احساس کردم، من آه عمیقی کشیدم، نفسم را احساس کردم که چانهام را لمس کرد، خودم را به جلو خم کردم، دستم را به طرف لحاف بردم و پاهایم را پوشاندم. من دوباره دارای دست بودم، دوباره پا داشتم و نفس خود را احساس میکردم. بعد دستم را به سمت چپ پرتگاه بردم، شلوارم را از روی زمین صید کردم و در داخل جیب شلوارم صدای قوطی کبریت را شنیدم.
حالا صدای او بود که در کنار من میگفت: "چراغ روشن نکن، لطفاً" و بعد آهی میکشد.
من آهسته میپرسم: "میخوای سیگار بکشی؟"
او آهسته میگوید: "آره."
او در نور کبریت کاملاً زرد بود. یک دهان زرد تیره، گرد، چشمانی ترسان و سیاه، پوستی لطیف و موها مانند عسل تیره رنگ.
صحبت کردن سخت بود. ما حالا هر دو میشنیدم که زمان چگونه میگذشت، یک سر و صدای فوقالعاده تاریک که در آن ثانیهها محو میگشتند.
او ناگهان میپرسد: "به چه فکر میکنی؟". این سؤال مانند تیر نرم و مطمئنی بود که به هدف نشسته بود، در درونم سدی میشکند و قبل از اینکه وقت پیدا کنم تا سریع یک بار دیگر صورتش را در روشنائی رو به خاموشی اشتیاق نگاه کنم شروع به صحبت کردم: "من در حال حاضر به این فکر میکنم چه کسی هفتاد سال بعد در این اتاق دراز خواهد کشید، چه کسی اینجا مینشیند یا دراز میکشد و از تو و من چه خواهد دانست. هیچ چیز. او فقط خواهد دانست که هفتاد سال پیش جنگ بوده."
ما هر دو ته سیگارهایمان را در سمت چپ تخت بر روی زمین پرت میکنیم؛ آنها بدون صدا روی شلوار من میافتند، و من باید آن دو آتش کوچک را که کنار هم قرار گرفته بودند از روی شلوار میتکاندم.
و بعد فکر کردم چه کسی یا چه چیزی هفتاد سال پیش اینجا بوده است. شاید اینجا یک مزرعه بوده، ذرت و پیاز اینجا رشد کردهاند، و باد در اینجا میوزیده، و این گرگ و میش غمگین هر روز صبح از افق پوستا به اینجا میآمده و یا شاید کسی اینجا خانهای داشته است.
او آهسته میگوید: "آره، هفتاد سال پیش اینجا یک خانه بوده است." من سکوت میکنم.
او میگوید: "آره، فکر کنم هفتاد سال قبل پدر بزرگم این خانه را ساخته باشد. آن زمان باید اینجا راهآهن ساخته میشد و او برای راهآهن کار میکرد و با پول آن این خانه کوچک را ساخت. و بعد از آن او به جبهه رفت، آن زمان، میدونی، 1914، و او در روسیه کشته شد. و بعد پدرم بود که کمی زمین داشت و او هم در راهآهن کار میکرد؛ او در این جنگ مرد."
"او در جنگ کشته شد؟"
نه او مرد. مادرم زودتر جان خود را از دست داده بود. و حالا برادرم با زن و بچههایش اینجا زندگی میکنند. و در هفتاد سال بعد نوههای برادرم اینجا زندگی خواهند کرد."
من میگویم: "شاید، اما آنها از من و تو هیچ نخواهند دانست."
"نه، هیچکس نخواهد دانست که تو پهلوی من بودی."
من دست کوچکش را میگیرم، این دست خیلی بسیار لطیف را و نزدیک صورتم نگاه میدارم.
حالا در جائیکه پنجره قرار داشت برشی از خاکستری تیرهای در تاریکی ایستاده بود، روشنتر از تاریکی شب. من ناگهان احساس کردم که او خود را از من کنار کشید، بدون آنکه مرا لمس کند، و من صدای آرام پاهای لختش را بر روی زمین میشنیدم، و بعد شنیدم که او لباس میپوشد. حرکات او و صداها خیلی سبک بودند؛ فقط هنگامی که او دستش را به پشت برد تا دگمههای بلوزش را ببندد صدای تنفس بلندتری را شنیدم.
او میگوید: "حالا باید لباسهایت را بپوشی."
من میگویم: "بگذار دراز بکشم."
"من میل ندارم چراغ روشن کنم."
"چراغ روشن نکن و بگذار که من دراز بکشم."
"اما تو قبل از رفتن باید چیزی بخوری."
"اما من نمیرم."
احساس کردم که او هنگام پوشیدن کفش مکثی کرد و به تاریکی در جائیکه من دراز کشیده بودم با تعجب نگاه کرد.
او فقط آهسته گفت "واقعاً؟" و من نمیتوانستم پی ببرم که او متعجب بود یا وحشتزده.
من وقتی سرم را برگردانم توانستم حالا در این گرگ و میش هوا طرحی از او ببینم. او خود را خیلی لطیف در اتاق حرکت میداد، چوب و کاغذ جستجو میکرد و قوطی کبریت را از داخل جیب شلوارم برداشت.
این صداها تقریباً کاملاً آرام به من میرسیدند، مانند فریادهای ترسناک کسی که در کنار ساحل ایستاده و کس دیگری را که جریان آب او را با خود میبرد؛ و حالا من میدانستم که اگر از جا برنخیزم، اگر در این دقیقه تصمیم نگیرم و این کشتی آهسته در حال غرق گشتن ِ گمگشتگی را ترک نکنم در این تخت مانند فرد فلجی خواهم مرد یا از طرف عوامل خبیث خستگی ناپذیری که چیزی از آنها پنهان نمیماند بر روی این بالش هدف گلوله واقع خواهم گشت.
در حالی که من زمزمه کوتاه او را میشنیدم، آنطور که او آنجا کنار اجاق ایستاده بود و به آتشی نگاه میکرد که درخشش گرمش با تکان بالهای سکوت بیشتر میگشت، به نظر میآمد که انگار من توسط بیشتر از یک جهان از او جدا میباشم. او آنجا، جائی از لبه زندگیام ایستاده بود، آهسته زمزمه میکرد و بخاطر آتش رو به رشد خوشحال بود؛ من همه اینها را میفهمیدم، آنها را میدیدم، بوی دود سوختن کاغذها را حس میکردم، و با این حال او دور از من ایستاده بود، با فاصلهای بیش از یک جهان.
دختر از سمت اجاق میگوید: "حالا اما بلند شو. تو باید بروی." من شنیدم که او یک دیگ روی آتش قرار داد و شروع به هم زدن کرد، خراش ظریف قاشق چوبی صدای خیلی زیبا و آرامی میداد و بوی آرد سرخ شده اتاق را پر ساخته بود.
حالا من همه چیز را میدیدم. اتاق بسیار کوچک بود. من بر روی تخت کم ارتفاعی دراز کشیده بودم، در کنار تخت یک کمد قرار داشت که فضا را تا درب اتاق پر ساخته بود، یک کمد قهوهای رنگ بدون هیچ تزئینی. در پشت سرم باید میز و صندلیها قرار داشته باشند و اجاق کوچک در کنار پنجره. اتاق کاملاً ساکت بود، و شفقی که مانند سایه در اتاق قرار داشت هنوز کاملاً انبوه بود.
او آهسته میگوید: "ازت خواهش میکنم. من باید برم."
"تو باید بری؟"
"آره، من باید سر کار برم، و تو هم باید بری، با من.
من میپرسم: "کار. چرا؟"
"چه چیزهائی سؤال میکنی!"
"محل کارت کجاست؟"
"در کنار خط آهن."
"کنار خط آهن؟ آنجا چه کار میکنید؟"
"سنگها و سنگ ریزها را جمع میکنیم تا اتفاقی نیفتد."
"هیچ اتفاقی نخواهد افتاد. تو کجائی؟ حوالی گروسواردین Großwardein؟"
"نه، در اطراف استگدین Szegedin."
"این خوبه."
"چرا؟"
"چون من آنجا با قطار از کنار تو نخواهم گذشت."
او آهسته میخندد. "پس تو قصد بلند شدن داری."
من میگویم "آره" و یک بار دیگر چشمهایم را میبندم و خودم را در تهی ِ در نوسانی میاندازم که نفسش بدون هیچ رد و بوئی بود، که خیس کردنش فقط مانند یک درد آهسته و به زحمت قابل درک مرا لمس میکرد؛ بعد آهی کشیدم و چشمانم را گشودم و دستم را به سمت شلوارم که تمیز شده در کنار تخت بر روی دسته صندلی قرار داشت بردم.
من یک بار دیگر میگویم "آره" و بلند میشوم.
او پشت به من ایستاده بود، در حالیکه من سریع کارهای معمول را انجام میدادم، شلوارم را بالا کشیدم، بند کفشهایم را بستم و کت خاکستری نظامیام را پوشیدم.
مدتی ساکت ایستادم، با سیگار خاموشی در دهان، و به اندام کوچک و باریک او که حالا آنجا در کنار پنجره ایستاده بود و بهتر قابل رویت بود نگاه کردم. موهایش مانند شعله آرام آتش زیبا و لطیف بود.
او برمیگردد، لبخند میزند و میپرسد: "دوباره به چی فکر میکنی؟"
من برای اولین بار به صورتش نگاه کردم: صورتش چنان ساده بود که من نمیتوانستم آن را درک کنم: چشمان گردی که در آنها وحشت و شادی بود.
او دوباره میپرسد "به چی دوباره فکر میکنی؟ و دیگر لبخند نمیزد.
من میگویم: "به هیچ چیز. من نمیتونم به چیزی فکر کنم. من باید برم. هیچ راه فراری وجود نداره."
او سرش را تکان میدهد و میگوید: "آره، تو باید بری. هیچ راه فراری وجود نداره."
"و تو باید اینجا بمونی."
او میگوید: "من باید اینجا بمونم."
"تو باید سنگها و سنگریزهها را جمع کنی تا اتفاقی رخ ندهد و قطارها با خیال راحت به آنجائی بروند که اتفاقی رخ میدهد."
او میگوید: "آره، باید اینکار را بکنم."
ما در خیابان خیلی ساکتی که به راهآهن میرسید به راه افتادیم. همه خیابانها به ایستگاههای راهآهن میرسند، و از آنجا قطارها به جبهه جنگ میرانند. ما خود را کنار دری کشیدم و همدیگر را بوسیدیم، و من آنجا، در حالی که دستهایم بر روی شانههایش قرار داشتند احساس کردم که او مال من است. و او با شانههای آویزان،  بدون آنکه یک بار دیگر به عقب سر خود نگاه کند رفت.
او در این شهر کاملاً تنهاست، و گرچه برای رفتن به ایستگاه قطار باید همان مسیری را بروم که او میرود، اما نمیتوانم با او بروم. من باید صبر کنم تا او آن گوشه در پشت آخرین درخت این خیابان کوچک که تسلیم ناپذیر در روشنائی قرار دارد بپیچد. من باید منتظر بمانم و فقط میتوانم با یک فاصله به دنبالش بروم، و هرگز او را دوباره نخواهم دید. من باید سوار این قطار شوم، در این جنگ ...
حالا تنها چمدانم فقط دستهای درون جیبهایم است و آخرین سیگار در میان لبانم که بزودی آن را به زمین تف خواهم کرد؛ اما بدون چمدان خیلی راحتتر است وقتی که آدم آهسته و تلوتلو خوران دوباره به کنار پرتگاهی قدم میگذارد که از لبه آن در ثانیه مشخصی به آنجائی که ما خود را دوباره خواهیم دید سقوط خواهد کرد ...
به موقع آمدن قطار از میان ساقههای ذرت و بوتههای گوجه فرنگی که رایحه تندی میدادند تسلی بخش بود.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر