در کنار ساحل.

من اصلاً نمیدانستم که ناامیدی یعنی چه. اما چند روز پیش آن را تجربه کردم. جهان ناگهان کاملاً خاکستری و تسلیناپذیر به نظرم میآمد و همه چیز برایم بی تفاوت شده بود، همه چیز، و گلویم را به تلخی میفشرد، و من فکر کردم که دیگر هیچ راه چارهای، هیچ راه گریزی و هیچ کمکی برایم باقی نمانده است. زیرا من تمام کوپنهایمان را گم کرده بودم، و کارمندان اداره این را باور نخواهند کرد و به من کوپن جایگزین نخواهند داد، و از بازار سیاه هم دیگر قادر نبودیم چیزی بخریم، و دزدی، من واقعاً مایل به دزدی نبودم، و برای این همه آدم هم نمیتوانستم دزدی کنم. برای مادر و پدر، کارل Karl و گرته Grete و برای خودم و همینطور برای کوچکترین فرزند خانواده؛ و کوپن مادران گم شده بود و کوپن کارگرانِ سختکار پدر، همه چیز، همه چیز گم شده بود، کل پوشه، من کاملاً ناگهانی در مترو متوجه شدم که پوشه گم شده است، و من آن را اصلاً جستجو نکردم  و از کسی هم نپرسیدم. من فکر کردم که کار بیهودهای است، و هیچ کس کوپنها را بعد از پیدا کردن دوباره به من برنمیگرداند، آن هم این همه کوپن، و کوپن مادران و کوپن کارگران سختکار پدر ...
در این لحظه میدانستم که ناامیدی یعنی چه. من خیلی زودتر از مترو پیاده شدم و فوری به سمت رود راین  Rhein رفتم؛ من قصد داشتم خودم را در آب غرق کنم. اما وقتی به خیابان مشجر خالی و سرد رسیدم و آب بزرگ، خاکستری و آرام را دیدم فکر کردم که خود را غرق ساختن ساده نیست، اما من میخواستم این کار را بکنم. من فکر کردم باید خیلی طول بکشد تا اینکه آدم بمیرد، و من یک مرگ سریع و کاملاً ناگهانی میخواستم. دیگر نمیتوانستم به خانه برگردم. مادر حتماً راه چارهای نمیداند، و پدر مرا کتک مفصلی خواهد زد و خواهد گفت که این شرمآور است. یک چنین پسر بزرگی که بزودی هفده ساله خواهد شد، که در هر حال به درد چیزی نمیخورد، حتی برای معامله قاچاق، چنین پسر بزرگی وقتی برای در صف روغن ایستادن فرستاده میشود تمام کوپنها را گم میکند. و من حتی روغن هم نگرفته بودم. بعد از آنکه سه ساعت در صف ایستادم روغن تمام شده بود. شاید عصبانیت پدر و مادرم از بین میرفت، اما برای غذا خوردن هیچ چیز نخواهیم داشت، هیچ کس چیزی به ما نخواهد داد. در اداره اقتصاد هم به ما خواهند خندید، و مدتها میگذشت که دیگر چیزی برای فروش و به حراج گذاشتن نداشتیم، و دزدی، دزدی برای این همه آدم عملی نیست ...
نه، من باید خود را در آب غرق کنم، زیرا جرئت نداشتم خود را به زیر این ماشینهای بزرگ و سنگین یانکیها بیندازم. ماشینهای زیادی از کنار رود راین میگذشتند، اما هیچ انسانی در خیابان نبود. خیابان لخت و سرد بود، و باد مرطوب و سردی از سمت آب خاکستری و سریع رود میوزید. من مستقیم میرفتم. و بعد بخاطر زود رسیدن به ته خیابان متعجب شدم. من دلم نمیخواست به اطرافم نگاه کنم. به این ترتیب خیلی سریع به انتهای خیابان رسیدم، جائیکه رود راین کمی پهنتر است و جائیکه یک راه ورودی برای قایقهای پارودار است و جائیکه کمی دورتر پل قرار دارد. آنجا هم هیچ انسانی نبود، فقط آن جلو، جائیکه محل راه ورودی برای قایق پارودار است، آنجا یک یانکی نشسته بود و به آب نگاه میکرد. آنطور که او چمباته زده بود مضحک دیده میشد. او بر روی ساق پاهایش نشسته بود، حتماً سنگها خیلی سرد بودند که او روی آنها ننشسته بلکه آنطور چمباته زده بود و ته سیگارهای گران قیمت خود را درون آب میانداخت. ، من فکر کردم، هر ته سیگار تقریباً یک نصفه نان میارزد. شاید هم که او اصلاً سیگار نمیکشید، اما همه یانکیها فقط یک سوم سیگار خود را میکشند و بقیه را دور میاندازند. من این را دقیقاً میدانم. من فکر کردم، او وضعش خوب است، او گرسنهاش نیست و هیچ کوپنی گم نکرده است و با هر ته سیگاری سه مارک و هفتاد و پنج فنیگ در آب خاکستری و سرد رود راین میاندازد. من فکر کردم، اگر من به جای او بودم بجای آنکه اینجا در کنار راین سرد چمباته بزنم و به آب کثیف نگاه کنم در کنار اجاق مینشستم و قهوه مینوشیدم ...
من سریع به رفتن ادامه دادم؛ بله، فکر کنم که سریع میرفتم. افکار در باره یانکی کاملاً سریع و زودگذر بودند، من بطور وحشتناکی به او حسادت میکردم، کاملاً وحشتناک. بعد به رفتن ادامه دادم یا اینکه سریع رفتم، من نمیدانم، تا پل شکسته رفتم، و من با خود فکر کردم، وقتی آدم از آن بالا به پائین سقوط کند، بعد همه چیز خیلی سریع تمام میشود. من یک بار خواندم که خود را غرق ساختن اگر آدم آهسته در درون آب فرو رود سخت است. آدم باید از بلندی طویلی خود را به درون آب اندازد، این بهترین روش است. و به این ترتیب من سریع به طرف پل شکسته رفتم. آنجا هیچ کارگری نبود. شاید آنها در اعتصاب بودند، یا اینکه نمیتوانستند در هوای سرد در بیرون کنار پل کار کنند. از یانکی دیگر هیچ چیز ندیدم، من اصلاً به اطراف نگاه نمیکردم.
من فکر کردم، نه، هیچ کمکی و هیچ امیدی وجود ندارد، و هیچ انسانی کوپنها را به ما پس نخواهد داد، آنها خیلی هم زیادند، پدر و مادر، دو برادر، کوچکترین فرزند و من، و کوپن مادران و کوپن کارگران سختکار پدر. همه چیز بی فایده است، خودت را غرق کن، بعد لااقل آنها یک غذاخور کمتر دارند. هوا خیلی سرد بود، خیلی سرد، آنجا در خیابان کنار رود راین باد زوزه میکشید و شاخههای لختی که در تابستان چنین زیبایند از درختان میافتادند.
بالا رفتن از پل شکسته سخت بود، آنها بازمانده آسفالتها را کنده بودند، و فقط داربست آنجا بود و بر روی آن یک ریل کوچک قرار داشت که حتماً بر روی آن قلوه سنگها را حمل میکردند.
من خیلی با احتیاط بالا رفتم، و بطور وحشتناکی سردم شده بود، و میترسیدم شاید از آن بالا به پائین سقوط کنم. هنوز خوب میدانم که من با خودم فکر کردم این مزخرف است که تو از سقوط کردن میترسی، در حالیکه قصد غرق ساختن خود را داری. تو با به خیابان یا روی قلوههای سنگ سقوط کردن هم خواهی مرد، و این خوب است، این را که تو خودت هم میخواهی. اما این کاملاً چیز دیگریست. من میخواستم خودم را در آب بیندازم و نه اینکه سقوط کنم و زخمی شوم، و من فکر کردم که بعد آدم درد زیادی میکشد و شاید هم اصلاً نمیرد. و من نمیخواستم درد داشته باشم. بنابراین کاملاً با احتیاط به بالای پل تا جلو رفتم، کاملاً جلو، جائیکه ریل قطار در هوا ادامه پیدا میکرد. من آنجا ایستادم و به آب خاکستری و غران نگاه کردم، کاملاً جلو ایستاده بودم. من اصلاً هیچ ترسی نداشتم، فقط ناامید بودم، و من ناگهان میدانستم که ناامیدی زیباست، چیزیست کاملاً شیرین و هیچ چیز، ناامیدی هیچ چیزی نیست، همه چیز بی تفاوت است. آب رود راین خاکستری و سرد بود، و من مدت درازی به چهرهاش نگاه کردم و نگاه کردم که چگونه یانکی هنوز هم آنجا چمباته زده است، و چگونه او حقیقتاً یک ته سیگار گران قیمت را درون آب انداخت. و من متعجب بودم که او این چنین نزدیک من بود، خیلی نزدیکتر از آنچه فکر میکردم، و من یک بار دیگر رو به پائین به تمام خیابان خالی نگاه کردم، و بعد دوباره ناگهان به راین نگاه کردم، و سرم به طور وحشتناکی گیج رفت، و سقوط کردم! من فقط میدانم که در آخرین لحظه به مادر فکر کردم و اینکه وقتی من بمیرم شاید وضع بدتر باشد، بدتر از اینکه کوپنها گم شدهاند، همه کوپنها ... کوپنهای پدر و مادر و دو برادر بزرگ و کوچکترین فرزند خانواده و کوپن مادران و کوپن کارگران سختکار پدر و ... بله ... بله، همینطور کوپن من، در حالیکه من یک غذا خورنده بی فایدهام و حتی به درد معامله قاچاق هم نمیخورم ...
من حتماً نیم ساعتی آنجا در کنار راین تیره چمباته زدم و به آب خیره شدم. مدام فقط به دختر بی حیای مو طلائی فکر میکردم، به گرترود Gertrud که دیوانهام ساخته بود. من فکر کردم، لعنتی، و سیگارم را داخل راین تف کردم، خودت را درون آب پرت کن، درون آبگوشت خاکستری، و بگذار تو را با خود ببرد به طرف ... به طرف هلند، بله، و بعد از آنجا ... به کانال، تا عمق کف دریا. هیچ انسانی در آن اطراف نبود، و آب مرا کاملاً دیوانه ساخته بود. من خوب میدانم این آب بود که مرا دیوانه ساخته بود و افکارم که مدام پیش دختر بی حیا بود. نه، او مرا نمیخواست، و من دقیقاً میدانستم که هرگز، هرگز کار من با او به جائی نخواهد رسید. و آب مرا راحت نمیگذاشت، آب مرا مجنون ساخته بود. من فکر کردم، لعنتی، خودت را پرت کن و تو از دست این زنهای لعنتی خلاص میشوی، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن ...
و من شنیدم که کسی مانند دیوانهها در خیابان میدود. من تا حال کسی را چنین در حال دویدن ندیده بودم. من فکردم، او به سمت مرگ میدود، و دوباره به آب خیره شدم، اما صدای گامها در خیابان خالی از انسان وادارم ساختند که دوباره به بالا نگاه کنم، و من دیدم که چطور پسر نابکار آن بالا به طرف پل شکسته میدود و من فکر کردم که حتماً در تعقیب او هستند و کاش بتواند مؤفق به فرار شود، بی تفاوت از اینکه آیا او سرقت کرده و یا نمیدانم چه کار دیگری. یک پسر بلند و لاغر، چنان به سرعت میرفت که انگار دیوانه است. من دوباره به آب نگاه کردم، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن، خودت را پرت کن، لعنت، پس چرا هنوز منتظری، خودت را پرت کن، آب زمزمه میکرد ... تو هرگز دختر را به دست نخواهی آورد، هرگز، خودت را پرت کن و بگذار که آبگوشت خاکستری تو را به سمت هلند ببرد، لعنت، و من سومین سیگار را درون آب تف کردم.
من فکر کردم، تو در این کشور چکار میکنی، در این کشور دیوانه، جائیکه خدا و تمام جهان فقط به دنبال سیگار است. در این کشور دیوانه و ترسناک، جائیکه دیگر نه پلی وجود دارد و نه رنگی، ابدا هیچ رنگی، لعنت، فقط خاکستری. و خدا میداند که همه به چه خاطر عجله دارند. و این دختر دیوانه پا بلند بی حیا هرگز از آن تو نخواهد شد، حتی برای ملیونها سیگار هم از آن تو نخواهد شد، لعنت.
اما در این وقت شنیدم که چطور این پسر نابکار آن بالا خود را از روی پل بالا کشیده است. داربست آهنی زیر چکمههای میخ دارش کاملاً تو خالی صدا میداد، و پسر دیوانه کاملاً تا جلو رفت و آنجا ایستاد، مدت درازی انجا ایستاد و او هم به درون آب کثیف و خاکستری نگاه کرد، و ناگهان من متوجه گشتم که کسی در تعقیب او نیست، بلکه او ... لعنت، من فکر کردم که او قصد دارد خودش را داخل آب بیندازد! و من حسابی وحشت کردم و فقط به آنجا نگاه کردم، جائیکه این پسر دیوانه آن بالا کاملاً بی حرکت و لال در دهانه پل شکسته ایستاده بود، و فکر کردم که او کمی مردد است ...
و من چهارمین سیگار را بی اراده در راین تف کردم و فقط به آن بالا نگاه کردم، قلبم کاملاً سرد شده بود، و من به وحشت افتاده بودم. من فکر کردمٍ این جوانک چه اندوهی میتواند داشته باشد. غم عشق، و من خندیدم، منظورم این است که حداقل ممکن است که خندیده باشم، من این را دقیق نمیدانم. من فکر کردم، مگر میتواند این نوجوان نابکار غم عشق داشته باشد. آب سکوت کرد، و چنان ساکت بود که من فکر کردم صدای نفس کشیدن این جوان نابکار را میشنوم، جوانی که هنوز هم لال و بی حرکت در دهانه پل شکسته ایستاده بود. من فکر کردم، لعنت، این غیر ممکن است، و من میخواستم او را صدا بزنم، اما بعد فکر کردم، تو او را میترسانی و بعد حتماً سقوط خواهد کرد. آنجا به طور وحشتناکی ساکت بود و ما هر دو با این آب کثیف و خاکستری کاملاً در جهان تنها بودیم.
و بعد، ای خدا، بعد او به من نگاه کرد، درست و حسابی نگاه کرد، و من هنوز هم آنجا چمباته زده بودم، کاملاً بی حرکت، و در این لحظه پسر دیوانه حقیقتاً در آب پرید!
در این لحظه من اما درست هوشیار گشتم، لعنت، و من بلافاصله اونیفورمم را درآوردم و گوشهای انداختم، همینطور کلاهم را. من خودم را درون آب سرد انداختم و شروع به شنا کردم، خیلی سخت بود، و شانس آوردم که جریان آب او را به سمت من میآورد. بعد او ناگهان گم شد، به پائین رفت، لعنت، و کفشهایم خیلی سنگین شده و مانند سرب به پایم چسبیده بودند، همینطور پیراهنم هم مانند سرب بود، و سرد بود، مانند یخ سرد بود، و پسر نابکار دیگر دیده نمیشد ... لعنت، من شروع به شنا کردم، و بعد در محلی که او فرو رفته بود فریاد کشیدم، بله، من فریاد کشیدم ... و، لعنت، در این لحظه پسر بالا میآید، و مانند یک قطعه از آب رو به پائین در حرکت بود، و من فکر نمیکردم که جریان لعنتی آب چنین سریع باشد. حالا وقتی دیدم که این هیکل بی جان آنجا در این آب خاکستری و کثیف در حال گریز است از ترس کمی گرمم شده بود، و، لعنت، من به دنبالش، و در حالی که دو متر از او فاصله داشتم این موی لعنتی تقریباً بلوند را دیدم که دوباره گم شد، خیلی ساده دوباره گم شد، لعنت ... اما من سرم را زیر آب به این سمت و آن سمت بردم، خدای من! من او را  در چنگ داشتم ...
هیچ کس در جهان نمیداند که وقتی من او را به چنگ آوردم چه اندازه راحت شده بودم. در وسط رود راین، و فقط آب خاکستری، سرد و کثیف بود، و من مانند سرب سرد و سنگین بودم، و با این وجود راحت شده بودم. من دیگر ترس نداشتم، حتماً دلیل راحت شدنم این بود ... و من آهسته با او از پهلو، کج در سمت جریان آب خود  را به ساحل رساندم و از این که ساحل آنقدر نزدیک بود تعجب کردم ...
لعنت، من برای یخ زدن و ناله و شکوه کردن وقت نداشتم، با وجودیکه معده لعنتیام ترش شده بود. من مقدار زیادی آب خورده بودم، و دلم از آب کثیف بهم میخورد، اما یک بار خوب سرفه کردم، و بعد دستهای او را گرفتم و آنها را چرخاندم، چرخاندم، چرخاندم؛ مطابق مقررات، و لعنت، در این حال گرمم شد ... هیچ انسانی آن بالا در کنار ساحل نبود، و هیچ کس نه چیزی شنید و نه چیزی دید. بعد پسر نابکار چشمهایش را باز کرد، لعنت، دو تا از این چشمهای آبی کودکانه، خدایا رحم کن، و او آب بالا آورد، دائماً ... لعنت، من فکر کردم، آیا این پسر بجز آب چیز دیگری در شکم ندارد، اما بجز آب چیز دیگری خارج نشد، لعنت، و او خودش را متعهد به لبخند زدن هم احساس میکرد، لعنت، پسر به من لبخند زد ...
حالا در لباسهای خیس به طور وحشتناکی سردم شده بود، و من فکر کردم سکته خواهم کرد، و او هم مانند گربهای مرتب آب خاکستری استفراغ میکرد و میلرزید.
در این لحظه او را بلند کردم و گفتم: Go on, boy ... بدو ..."، و من بازویش را گرفتم و با او از سطح شیبدار با سرعت به راه افتادیم، بعد او در دستم مانند عروسکی خم شد، او دوباره ایستاد و دوباره آب خاکستری استفراغ کرد، فقط آب خاکستری و کثیف راین، و بعد توانست تندتر راه برود ...
لعنت، من فکر کردم او باید گرم بشود و تو باید گرم بشوی، و ما ابتدا خوب تند راه رفتیم، تا بالا تا فاصله کمی مانده به خیابان رفتیم. من خوب گرمم شده بود، و من خوب نفس کشیده بودم، اما پسر هنوز مانند گربهای میلرزید. لعنت، من فکر کردم او باید به یک خانه و به تختخواب برود، اما آنجا خانهای نبود، فقط چند ویرانه و ریل قطار، و هوا گرگ و میش شده بود. اما در این لحظه یکی از ماشینهای ارتشی خودمان آمد، یکی از این ماشینهای کوچک، و من سریع به سمت خیابان هجوم بردم و دستهایم را تکان دادم. ماشین اول به رفتن ادامه داد، یک سیاهپوست پشت فرمان نشسته بود، من کاملاً بلند فریاد کشیدم: "Hallo, Boy ..."، و او حتماً از صدایم فهمید که من هم آمریکائی هستم، من اونیفورم بر تن نداشتم و کلاه هم سرم نبود. در این وقت او نگه میدارد و من پسر را به سمتش میکشانم، و سیاهپوست سرش را تکان میدهد و میگوید: "بیچاره، بچه بیچاره، غرق شده، آره؟"
من گفتم: "آره. حرکت کن، و سریع برو!" و به او آدرس قرارگاهم را دادم.
پسر کنار من نشسته بود و دوباره چنان ترحم انگیز لبخند زد که حالم دگرگون شد، و من نبضش را کمی گرفتم، نبضش معمولی میزد ...
من به سیاهپوست گفتم "تندتر!" و او خود را چرخاند و پوزخندی زد و حقیقتاً تندتر راند، و در این بین من فقط گاهی میگفتم: "چپ ــ راست، دوباره راست"، و غیره، تا اینکه ما عاقبت در کنار قرارگاهم توقف کردیم ...
پات Pat و فردی Freddie در راهرو ایستاده بودند و وقتی مرا دیدند خندیدند و گفتند: " boyاین گرترود دوستداشتنیات است؟" اما من فریاد کشیدم: "بچهها نخندید، کمکم کنید، این پسر را از رود راین نجات دادم." آنها برای بالا بردن او به اتاقمان، به اتاق من و پات، به من کمک کردند، و من به فردی گفتم: "برامون قهوه درست کن."
بعد او را روی تخت انداختم، لباسهای مرطوبش را درآوردم و مدت درازی او را با حوله ماساژ دادم. لعنت، چقدر این پسر لاغر بود، به طور وحشتناکی لاغر ... مانند ... مانند ... لعنت، او مانند ماکارونی رنگ پریدهای دیده میشد ...
من گفتم "پات"، زیرا که پات آنجا ایستاده بود، "حالا تو او را بمال، من باید لباسهایم را عوض کنم."
لعنت، من هم مانند یک گربه خیس بودم و ترس وحشتناکی از سکته کردن داشتم. و پات حوله را به من داد، زیرا پسر بلند قد در روی تخت حالا مانند بک بچه سرخ شده بود، و او دوباره لبخند زد ... و پات نبضش را گرفت و گفت: "اوکی جانی، فکر کنم چیزی نشده ..."
بچهها واقعاً نجیب و خوب بودند، فردی برایمان قهوه آورد، و پات به پسر لباس هدیه داد، و او روی تخت دراز کشیده بود و قهوه نوشید و لبخند زد، و من با پات روی صندلی نشسته بودیم، و فردی رفت، و فکر کنم که او دوباره پیش زنها رفته باشد ...
من فکر کردم، آه، چه تعقیب وحشتناکی بود، اما ماجرا به خیر گذشت، خدا را شکر!
پات یک سیگار در دهان پسر قرار میدهد، و لعنت، پسر آن را میکشد. من فکر کردم، این آلمانیها همه مانند دیوانهها سیگار میکشند، آنها سیگار را میمکند، طوری که انگار خود زندگی در آن است، و صورتهایشان کاملاً دیوانه میشود. بله، و یادم میآید که من اونیفورمم را آنجا کنار آب گذاشتهام، با عکس، و همینطور کلاهم را، من اما فکر کردم، مهم نیست، عکس را دیگر لازم ندارم ...
حالا واقعاً ساکت و آرام بودم، و پسر خیلی خوب غذا خورد، پات به او یک قطعه نان و یک قوطی گوشت گاو داده بود و برایش مرتب قهوه میریخت ...
بعد من یک سیگار روشن کردم و گفتم: "پات، فکر میکنی میشه از او پرسید که چرا خود را در آّب پرت کرده ..."
پات گفت "چراکه نه" و از او سؤال کرد.
پسر مانند دیوانهها به ما نگاه میکرد، بعد چیزی به من گفت، و من به پات نگاه کردم، و پات شانهاش را بالا انداخت و گفت: "او چیزی از غذا میگوید، اما یک کلمه را نمیفهمم، من آن را نمیفهمم ..."
من پرسیدم: "کدام کلمه را نمیفهی؟"
مات گفت: "کوپن"
من از پسر پرسیدم: "کوپن؟"
او سرش را تکان داد و یک کلمه دیگر هم گفت، و پات گفت: "او آن راگم کرده است ... این چیزها را، این کوپنها را ..."
من پرسیدم: "مات، کوپن چی هست؟"
اما پات معنی آن را نمیدانست.
من به زبان آلمانی به پسر گفتم "کوپن. چی است"، زیرا <چی است> را میتوانستم به زبان آلمانی خوب بگویم، <غم عشق> را هم میتوانستم، وگرنه چیز دیگری بلد نبودم، این زن لعنتی آنها را به من یاد داده بود ...
پسر مبهوت به من نگاه میکرد، بعد با انگشت لاغرش یک مربع مسخره بر روی میز کنار تخت میکشد و میگوید: "کاغذ. مدارک."
<مدارک> را هم میفهمیدم، و من فکر کردم که حالا منظورش را متوجه شدهام.
من گفتم، "آه، پاسپورت، تو پاسپورتت را گم کردهای."
او میگوید: "نه، کوپن."
"لعنت، پات"، من گفتم: " لعنت. پات، این کوپنها منو کاملاً دیوانه میکنند. باید چیز مهمی باشد که او به خاطرش خود را به آب انداخته."
پات دوباره برایمان قهوه میریزد، اما این کوپنهای لعنتی آرامم نمیگذاشتند. خدای من، من خودم دیدم که چطور این نوجوان آن بالا لال و بی حرکت در دهانه پل شکسته ایستاده بود، و ناگهان خود را پرت کرد! لعنت.
من گفتم: "پات، برو ببین، تو یک فرهنگ لغت داری."
پات گفت "راست میگی" و از جا جهید و کتاب را از روی قفسه آورد.
من در این حال سرم را برای پسر تکان دادم و یک سیگار دیگر به او دادم، او تمام قوطی گوشت و تمام نان را خورده بود، و قهوه حالش را جا آورده بود. لعنت، چگونه این پسر سیگار میکشید، این چیز دیوانهواریست، اینها طوری سیگار میکشند که ما گاهی در جنگ وقتی اوضاع وخیم میشد میکشیدیم. اینها همیشه مانند در جنگ سیگار میکشند، این آلمانیها ..."
پات گفت "بفرما، من پیدا کردم" و از جا جهید، یک پاکت نامه از روی قفسه آورد و تمبر پشت آن را به پسر نشان داد، اما پسر فقط سرش را تکان داد و حتی کمی هم خندید ...
پسر گفت "نه" و دوباره این کلمه دیوانه کننده را گفت، آن چیزی را که او بخاطرش خود را در آب انداخته بود؛ و من آن را اصلاً نمیشناختم.
پات گفت "ایست، پیدا کردم، این کلمه یعنی کوپن غذا"، و با جدیت در کتاب فرهنگش ورق میزد.
من با دست از پسر پرسیدم: "آیا هنوز گرسنهای؟". اما او سرش را تکان داد و برای خودش قهوه ریخت. لعنت، من فکر کردم این آلمانیها چقدر میتونن قهوه بنوشند، سطل سطل ...
پات گفت: "لعنت، این فرهنگ لغت نویسها؛ این فرهنگ لغت نویسهای احمق، این لعنتیهای احمق، اینجا یک پسر بخاطر چیزی خودش را در آب انداخته، و در کتاب هیچ چیز از آن نوشته نشده."
من به نوجوان گفتم "Boy"، البته به زیان آمریکائی، "خیلی آرام بگو که کوپن چه است، ما هم انسانیم، ما باید بتوانیم همدیگر را بفهمیم. بگو، به پات بگو" و با اشاره پات را نشان دادم، "به او، و کاملاً آرام بگو." و پات خندید، اما کاملاً ساکت و خوب گوش میکرد که پسر آرام چه به او میگوید، نوجوان بیچاره خجالتزده شده بود؛ و او مدت طولانی و آهسته برای پات صحبت کرد، و من قسمتی از آن را فهمیدم، و چهره پات کاملاً جدی شده بود ...
پات میگوید: "لعنت بر شیطان. ما خیلی احمقیم. اینها غذای خود را با کوپن دریافت میکنند، میفهمی؟ اینها کوپنهای غذا دارند، میفهمی، لعنت بر ما که به این موضوع فکر نکردیم، و او آنها را گم کرده، و به این خاطر داخل راین پریده ..."
من زمزمه کردم، "لعنت. اینجا یک پسر جوان خودشو تو آب انداخته، و ما نمیدونیم چرا، و نمیتونیم آنرا تصور کنیم ..."
من فکر کردم که آدم باید بتواند لااقل تصورش را بکند، این حداقل توقع است، اگر هم آدم با پوست خود آن را احساس نکند، اما لااقل باید قادر به تصور کردنش باشد ...
من گفتم: "پات، اگر او آنها را گم کرده، لعنت، پس باید دوباره آنها را به او بدهند. کوپن فقط کاغذه، و آنها میتوانند چاپ کنند، و آنها باید خیلی راحت به او کاغذهای جدیدی بدهند، این که پول نیست. این میشود اتفاق بیفتد که آدم آنها را گم کند، لعنت، از این کاغذهای چاپ شده زیاد وجود دارد ..."
پات گفت، "آنها این کار را نمیکنند. چون آدمهائی هستند که فقط ادعا میکنند که آنها را گم کردهاند، و بعد آنها را یا میفروشند و یا دو برابر غذا میخورند، و این کار برای آنها در اداره زیاد تمام میشود. لعنت، درست مثل جنگ است، اگر تو اسلحهات را گم کرده باشی و کسی روبرویت قرار گرفته باشد، و تو قادر به شلیک نباشی، نتونی شلیک کنی، چون تو دارای اسلحه نیستی. این یک جنگ لعنتی است که اینها با کاغذ دارند، آره اینطوره."
من فکر کردم که اینطور، پس اینکه خیلی وحشتناک است، پس آنها دیگر چیزی برای خوردن ندارند، خیلی ساده هیچ چیز ندارند، هیچ چیز، و نمیشود کاریش کرد، پس او به این خاطر مانند دیوانهها دویده و خود را در راین انداخته ...
پات میگوید "آره"، طوریکه انگار میخواهد به سؤالات ذهن من جواب بدهد، "و او همه آنها را گم کرد، همه کوپنها را از ... اسمش چی بود، من فکر میکنم، یک کوپن شش نفره و کوپنهای دیگر، کوپنهای دیگری که من اصلاً نمیفهمم منظورش از آنها چیست ... برای یک ماه ..."
لعنت، من فکر کردم پس میخواهند حالا با این وضع چکار کنند. آنها نمیتوانستند کاری کنند، اینحا این پسر ایستاده و کوپنهایش را گم کرده است، و با خود فکر کردم که اگر من هم بجای پسر بودم خودم را غرق میکردم. اما من نمیتوانستم تصور چنین کاری را بکنم ... نه، آدم نمیتواند آن را تصور کند ..."
من بلند میشوم و برای نوجوان دو جعبه پاکت سیگار از کمد میآورم، و ناگهان آنطور که او مرا نگاه کرد وحشتزده میشوم. لعنت، او مرا طور مضحکی نگاه کرد، من فکر کردم که او دیوانه میشود، که او حالا کاملاً دیوانه میشود، یک چنین چهرهای نوجوان به خود گرفته بود ...
من فریاد کشیدم "پات"، آره فکر کنم که فریاد کشیدم، "لطف کن، و این جوان را از اینجا ببر، او را از اینجا ببر. من نمیتونم این چهره را ببینم، این چهره سپاسگزار را، بخاطر دو پاکت سیگار، من نمیتونم ببینم، نه، این مانند این است که انگار من به او تمام جهان را بخشیدهام، همه را جمع کن، هرچه آنجا است، جمع کن بده به او ..."
لعنت، وقتی پات با نوجوان آنجا را ترک کردند من خوشحال بودم. من فکر کردم پات سیگارها را به او خواهد داد؛ و تو آنجا در کنار آب کثیف و خاکستری نشسته بودی، با آب بخاطر چهره باریک یک زن حرف زده بودی و تو فکر کرده بودی: خودت را پرت کن، خودت را به داخل آب پرت کن، بگذار آب بچرخاندت تا ... ها، به طرف هلند، لعنت، اما کودک خودش را به داخل آب انداخت، او ناگهان خودش را بخاطر چند تکه کاغذ که شاید یک دلار هم ارزش نداشته باشند درون آب انداخت.
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر