در شهر صلح.

وقتی من به شهر صلح Friedenstadt رسیدم برای تلفن کردن به اشپرلینگ Sperling دیر وقت بود. ایستگاه راهآهن در تاریکی قرار داشت، و صحن کوچک جلوی آن از سکوتی پر بود که در شهرهای کوچک در ساعت یازده بر قرار میگردد. محاسباتم بار دیگر اشتباه بودند، درست مانند بازی بعد از ظهر که بر خلاف انتظارم در آن برنده نشدم، بلکه تمام پولم را باختم. در ساعت یازده به سراغ اشپرلینگ رفتن قطعاً میتوانست باعث بی لطفی او گردد. این کنده درخت تقریباً دو متری با آن نام مسخرهاش در این ساعت حتماً مانند برج سقوط کردهای در خواب است و خرناس کشیدن وحشیانه او اتاق خواب کاملاً پوشیدهاش را پر ساخته است.
در طول دو دقیقهای که من مرددانه بر روی بالاترین پله در مقابل ساختمان راهآهن ایستاده بودم آن تعداد اندک مسافری که با من از قطار پیاده شده بودند ناپدید گشتند. من آهسته به سالن خفه و نیمه تاریک برگشتم. در آنجا بجز مردی که در باجه کنار نرده آهنی ورود به سکوی قطار نشسته و متفکرانه به سکوی قطار خیره شده بود هیچ آدم دیگری دیده نمیگشت. او با کلاه درخشندهاش تأثیری از استحکام بر جای میگذاشت. من به او نزدیک شدم، او سرش را بلند کرد و با چهره اخم آلودی به من نگریست ... 
من با لکنت گفتم: "آقای عزیز، من با شرمندگی دردناکی پیش شما آمدهام ..."
او حرفم را قطع میکند، خونسردانه منگنه سوراخ کنی بلیط را در نزدیک بینیام در هوا حرکت میدهد و بی علاقه میگوید: "هیچ فایدهای ندارد، آنطور که شما مرا اینجا میبینید، مانند عدد صفری بی پولم". نگاه او مانند یخ بود.
من سعی کردم از نو شروع کنم: "با این وجود" ...
"من به شما گفتم که بی فایده است. من به غریبهها پول قرض نمیدهم ...، اگر هم دارای پولی بودم. از این گذشته ..."
"در واقع ..."
او در حالیکه با آرامش تک تک هجاها را با یک وزن تقریباً سربی بیان میکرد ادامه میدهد: "از این گذشته، اگر هم من ـــ همانطور که اینجا ایستادهام ــ میلیونر بودم به شما هیچ چیز نمیدادم، زیرا ..."
"خدای من ..."
"... زیرا شما مرا فریب دادید. نه، بایستید!" من دوباره برگشتم و نگاه کردم که او چگونه بلیطهای جمعآوری کرده را از جیب اونیفورمش درآورد و طوریکه انگار آن بلیطهای کوچک مقوائی را مانند پول میشمرد با دقت چیزی را در میانشان جستجو کرد ...
او میگوید "بفرما" و کارت آبی رنگی را به طرفم دراز میکند: "یک بلیط ورود به سکوی راهآهن، و این مال شما بود."
"آقای عزیز!"
"و این بلیط مال شما بود! شما باید خوشحال باشید که نمیگذارم شما را بازداشت کنند، اما در عوض ... در عوض شما سعی میکنید از من پول قرض بگیرید. بایستید!" و چون من سعی کردم خودم را دوباره در تاریکی گم و گور سازم با فریادی سرد و صریح میپرسد: "شما انکار نمیکنید؟"
من میگویم: "نه" ...
او دستش را روی شانهام قرار میدهد، کلاهش را برمیدارد، و حالا میبینم که صورتش، خدا را شکر، چندان جوان هم نیست ...
او میگوید: "مرد جوان با من روراست باشید، با چه زندگیتان را میگذرانید؟"
من میگویم: "با زندگی."
او به من نگاهی میکند و میگوید: "هوم. آیا آدم میتواند با آن زندگی کند؟"
من میگویم: "البته. اما کار سختیست، زندگی خیلی کم وجود دارد."
مرد کلاهش را دوباره بر سر میگذارد، به اطراف نگاه میکند، به تونل سیاه و ساکت و خالی که به سمت سکوههای قطار میرفتند هم نگاهی میاندازد. ایستگاه کوچک قطار کاملاً مرده بود. بعد او دوباره به من نگاه میکند، جعبه تنباکوی خود را از جیب درمیآورد و میپرسد: "میپیچید یا داخل پیپ میکنید؟"
من میگویم: "میپیچم."
او جعبه را باز کرده در برابرم قرار میدهد، و در حالیکه من چابک یک سیگار میپیچیدم او با انگشت پهن شصت دست خود تنباکوی درون پیپاش را میفشرد.
من کنار درب باجه مینشینم و در حالیکه عقربه ساعت بر بالای سرهایمان خود را آرام میچرخاند ساکت مشغول کشیدن میشویم. صدای ظریف ساعت تقریباً مانند خر خر کردن یک گربه شنیده میگشت ... او ناگهان میگوید "بله، اگر شما صبر داشته باشید و بتوانید تا آمدن قطار ساعت یازده و سی دقیقه انتطار بکشید، من شما را دعوت خواهم کرد که در خانهام بخوابید. به کجا میخواهید بروید؟"
"پیش اشپرلینگ."
"او چه کسیست؟"
"یک مرد که گاهی برای خریدن زندگی به من پول میدهد."
"رایگان؟"
من میگویم: "نه. من به او یک قطعه از زندگیام را میفروشم، و او آن را در روزنامهاش به چاپ میرساند."
او میگوید: "اوه، او یک روزنامه دارد؟"
من میگویم: "بله."
او میگوید "بله پس بنابراین ... پس بنابراین" و او کاملاً متفکرانه آب دهانش را با فاصله یک مو از کنار سرم رو زمین تف میکند: "... بنابراین ..."
ما دوباره در این مکان خفه و نیمه تاریک کاملاً ساکت که فقط از خرخر ظریف و مرتب عقربه ساعت پر بود تا به حرکت افتادن قطار سکوت میکنیم. یک زن سالخورده و یک زوج عاشق از نرده حائل میگذرند، بعد مرد نرده آهنی را میبندد، بازویم را میکشد و بلندم میکند ...
آسمان بر بالای شهر صلح کاملاً تاریک شده بود که ما به خانه کوچک او رسیدیم، و من میدانستم که حالا خرناس کشیدن وحشیانه اشپرلینگ به نقطه اوج خود رسیده و چنان غرشی در اتاق برپاست که شیشهها را به لرزش انداخته است، اما من یک شب تمام وقت داشتم ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر