شش ناپلئون.(2)

من و شرلوک هلمز برای دیدن مغازه برادران هاردینگ به های استریت، جائیکه در آن مجسمهها خریداری گشته بودند میرویم. یک فروشنده جوان به ما اطلاع میدهد که مستر هاردینگ بعد از ظهر به مغازه خواهد آمد، و اینکه او خودش تازه استخدام شده است و نمیتواند به ما اطلاعات بدهد. چهره هلمز ناامیدی و عصبانی بودنش را لو میدهد.
او عاقبت میگوید: "بسیار خوب، واتسن، ما نمیتوانیم انتظار داشته باشیم که همه چیز بنا به خواست ما جریان داشته باشد، اگر آقای هاردینگ نمیتوانند تا قبل از ظهر اینجا باشند، بنابراین باید ما بعد از ظهر دوباره به اینجا بیائیم. من، همانطور که شما بدون شک حدس زدهاید، برای کشف چیز خاصی که بتواند سرنوشت قابل توجه مجسمهها را توضیح دهد در حال رد یابی منشاء آنها هستم. برویم به دیدار مستر مورس هودسن و ببینیم که آیا او میتواند نوری به تاریکی بتاباند."
بعد از یک سفر یک ساعته به مغازه فروشنده تابلوی نقاشی میرسیم. او مردی کوتاه قد، مسن، با صورتی سرخ و دارای طبعی سر زنده بود.
او گفت: "بله، آقا. درست بر روی میز مغازه، آقا. من حقیقتاً نمیدانم به چه خاطر ما گمرک و مالیات میپردازیم، وقتی هر گردن کلفتی بتواند داخل مغازه شود و یکی از اجناس را به آسانی خرد کند. بله، آقا، این من بودم که به دکتر بارنیکوت هر دو مجسمه را فروختم. یک ننگ، آقا! یک دسیسه-نهیلیستها ــ بله، من فکر میکنم که باید اینطور باشد. هیچکس بجز یک آنارشسیست راه نمیافتد که مجسمهها را بشکند. جمهوریخواهان سرخ ــ من آنها را اینطور خطاب میکنم. از چه کسی من مجسمهها را خریدهام؟ من نمیدانم که این به موضوع چه ربطی میتواند داشته باشد. اما اگر شما حتماً بخواهید آن را بدانید، من آنها را در ناحیه استپنی Stepney، در Church Street از Gelder & Co خریده بودم. آنها در این صنعت از شهرتی بیست ساله برخوردارند. من چه تعداد مجسمه داشتم؟ سه عدد ــ دو و یکی دیگر میشود سه ــ دو مجسمه که به دکتر بارنیکوت فروختم و یکی هم که در روز روشن بر روی میز مغازهام خرد گشت. آیا من این عکس را میشناسم؟ نه، نمیشناسم. چرا، بله، من میشناسم. این بپو Beppo است. او یک ایتالیائیست که اینجا موقتی کار میکرد. او کمی کندهکاری روی چوب میتوانست و طلاکاری و قاب درست کردن و این و آن چیز را. این مرد هفته پیش استعفا داد، و من از آن پس دیگر چیزی از او نشنیدم. نه، من نمیدانم که او از کجا میآید و یا به کجا رفته است. تا زمانیکه او اینجا بود من از او راضی بودم. وقتی مجسمه را خرد کردند دو روز از رفتن او میگذشت."
هلمز بعد از خارج گشتن از مغازه میگوید: "بسیار خوب، این تمام آن چیزی بود که ما میتوانستیم از مورس هودسن انتظار داشته باشیم. ما این بپو را به عنوان مخرج مشترک داریم، هم در کنینگتون و هم در کنزینگتون، و برای دانستن آن ده کیلومتر راندن ارزش داشت. واتسن، حالا برای دیدن Gelder & Co به ناحیه استپنی میرویم، سرچشمه و منشاء مجسمهها. باعث تعجبم خواهد گشت اگر ما آنجا نتوانیم کمکی دریافت کنیم."
ما سریع از کنار لندن-شیک، بعد از لندن-هتل، لندن-تآتر، لندن-ادبیات، لندن-مغازها و عاقبت از لندن-سفر دریائی گذشتیم، تا اینکه عاقبت به شهری در کنار رودخانه با صد هزار جمعیت رسیدم، جائیکه خانههای اجارهای در گرما میپزند و پر از رانده شدگان اروپائی هستند. ما اینجا در یک خیابان اصلی عریض که روزی پناهگاه تاجران ثروتمند شهر بود کارخانه مجسمه سازی را که در جستجویش بودیم پیدا میکنیم. بیرون از کارخانه یک حیاط بزرگ پر از مجسمههای جالب بود. داخل کارخانه سالن بزرگی بود که در آن پنجاه کارگر مشغول کندهکاری روی چوب یا مدل سازی بودند. مدیر کارخانه، یک آلمانی بلند قد و مو بور مؤدبانه به استقبال ما آمد و جوابهای روشن و صریحی به تمام سؤالات هلمز داد. یک کنکاش در کتابهایش نشان داد که صدها مجسمه نیمتنه از ناپلئون قالب زده شده بودند. اما آن سه مجسمه که تقریباً یک سال پیش به مورس هودسن فروخته شده بود نیمی از شش مجسمه در انبار را تشکیل میدادند که سه عدد دیگرش به برادران هاردینگ فروخته شده بودند. دلیلی وجود نداشت که چرا باید آن شش از بقیه مجسمهها متفاوت بوده باشند. او نمیتوانست هیچ دلیلی نام ببرد که کسی بخواهد به خاطر آنها مجسمهها را نابود سازد. قیمت عمده فروشی آنها شش شلینگ بود، اما خرده فروشها میتوانستند آنها را دوازده شلینگ یا بیشتر بفروشند. مجسمه در دو قالب درست میگشت، هر قالب برای یک طرف از صورت مجسمه، و سپس این دو نیمرخ گچی به همدیگر چسبانده میشد تا مجسمه کامل را تشکیل دهد. کار معمولاً در سالنی که ما در آن بودیم توسط کارگران ایتالیائی انجام میگرفت. مجسمهها را بعد از اتمام کار برای خشک شدن بر روی میزی در راهرو قرار میدادند و بعد آنها را به انبار میبردند. این تمام چیزهائی بود که او توانست به ما بگوید.
اما دیدن عکس اثر قابل توجهای بر مدیر کارخانه گذاشت. صورتش از عصبانیت سرخ گشت، و بر پیشانی و گوشههای چشمان آبیاش چین افتاد.
او گفت: "آه، این رذل! بله، البته، من او را خیلی خوب میشناسم. اینجا همیشه کارخانه محترمی بوده است، و تنها باری که پلیس به اینجا آمد بخاطر این مرد بود. این مریوط به یک سال قبل میشود. او یک ایتالیائی دیگر را در خیابان با چاقو زخمی میکند و بعد پلیس در تعقیب او به اینجا میآید و او را در اینجا دستگیر میکند. نام او بپو بود ــ نام خانوادگیاش را نمیدانم. بد نام شدن کارخانه حق من بود زیرا من مردی با چنین چهرهای را استخدام کردم . اما او کارگر خوبی بود ــ یکی از بهترین کارگرها."
"به چه مجازاتی محکوم شد؟"
"مرد ایتالیائی زخمی شده جان سالم به در برد، و او به یک سال حبس محکوم شد. من شک ندارم که او در این بین دوباره آزاد شده است، اما او جرئت نکرده خود را این طرفها نشان دهد. یک پسر عموی او در اینجا کار میکند، و من فکر کنم که بتواند به شما بگوید که او کجاست."
هلمز میگوید: "نه، نه. من از شما میخواهم که هیچ چیز به پسر عمویش نگوئید ــ حتی یک کلمه. جریان خیلی مهم است، و من هرچه پیش میروم جریان هم مهمتر میگردد. شما وقتی در کتاب فروش مجسمههای خود ورق میزدید دیدم که تاریخ فروش 3 ژوئن سال پیش بود. آیا میتوانید تاریخ دستگیری بپو را به من بگوئید؟"
مدیر کارخانه جواب میدهد: "من میتوانم بر حسب لیست حقوق تقریباً بگویم". او بعد از چند بار ورق زدن ادامه میدهد: "بله، او آخرین بار در تاریخ 20 ماه می حقوق خود را دریافت کرد."
هلمز میگوید: "خیلی ممنون. من فکر میکنم که زمان و صبر شما را حالا نباید بیشتر از این بگیرم." و ما بعد از آخرین گوشزد که کلمهای از تحقیق ما گفته نشود دوباره به سمت غرب میرانیم.
از ظهر مدتی گذشته بود که ما فرصت کردیم شتابزده در یک رستوران نهار بخوریم. یک روزنامه دیواری در کنار در خبر زیر را اعلام میکرد: "عمل جنون آمیز در کنزینگتون. قاتل دیوانه در شهر میچرخد"، و مضمون این مقاله نشان میداد که آقای هوراکه هرکر مؤفق شده بوده است گزارشش را برای چاپ به روزنامه بدهد. گزارش پر شور ماجرا دو ستون را اشغال کرده بود. هلمز روزنامه را به نمکدان تکیه میدهد و هنگام خوردن غذا آن را میخواند. یک یا دوبار میخندد.
او میگوید: "این خوبه، واتسن. گوش کنید: «دانستن این موضوع خشنود کننده است که در این جریان اختلاف نظری نمیتواند وجود داشته باشد، زیرا هم آقای لستراد یکی از مبرزترین مجریان قانون و همچنین آقای شرلوک هلمز، معروفترین مشاور و متخصص به این نتیجه رسیدهاند که مجموعهای از حوادث عجیب که چنین پایان غم انگیزی به خود گرفته است بیشتر از روی جنون بوده تا به علت جرمی عمدی. با توجه به حقایق موجود، هر نظر دیگری بجز انحطاط روانی بی اساس است.»
واتسن، مصبوعات نهاد بسیار ارزشمندی است، اگر آدم فقط بتواند راه استفاده از آن را بداند. و حالا اگر شما غذا خوردنتان تمام شده به سمت کنزینگتون برانیم و بشنویم که مدیر مغازه برادران هاردینگ در باره این ماجرا چه چیزی برای گفتن دارد."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر