شش ناپلئون.(1)

من میپرسم: "جریان چیست؟"
"نمیدانم ــ میتواند هر چیزی باشد. اما به گمانم باید ادامه داستان مجسمهها باشد. اگر حدسم درست باشد باید دوست بت شکن ما فعالیت خود را در ناحیه دیگری از لندن آغاز کرده باشد. واتسن، قهوه روی میز قرار دارد و درشکه جلوی خانه انتظارمان را میکشد."
نیم ساعت بعد ما به خیابان پیت Pitt Street رسیدیم، یک خیابان فرعی آرام در کنار یکی از سریعترین جریانهای زندگی در لندن. شماره 131 بخشی از یک ردیف خانه بود که همگی سیمائی صاف، قابل احترام و کاملاً غیر رمانتیک داشتند. وقتی ما ایستادیم، در کنار نردههای جلوی خانه جمعیتی کنجکاو جمع شده بودند. هلمز از تعجب سوت میکشد.
"جرجیس مقدس! حداقل باید قتلی انجام گرفته باشد. چیزی کمتر از قتل یک پسر جوان نامه رسان را به ایستادن وانمیدارد. شانههای آویزان و گردن کشیده این جوان در آنجا نشان میدهد که عمل خشونت آمیزی انجام گرفته است. واتسن، آیا میبیند؟ آخرین پله شسته شده و بقیه پلهها خشک هستند. به هر حال به اندازه کافی اثر پا! خوب، آنجا در کنار پنجره لسترد ایستاده است و ما فوری از همه چیز مطلع خواهیم گشت."
مأموری با چهره افسرده به اسقبالمان میآید و ما را به اتاق نشیمنی که در آن مرد مسنی کاملا آشفته و هیجانزده با روبدوشامبر به این سو و آن سو قدم میزد هدایت میکند. او را به عنوان صابخانه به ما معرفی میگردد ــ مستر هوراکه هرکر Horace Harker از سندیکای مرکزی مطبوعات.
لسترد میگوید: "مستر هلمز، جریان دوباره مربوط به مجسمه ناپلئون است. دیشب چنین به نظر میآمد که شما به قضیه علاقهمند شدهاید، بنابراین فکر کردم حالا که موضوع جدیتر شده است شاید مایل باشید محل وقوع جرم را ببینید."
"ورق به چه سمت برگشته است؟"
"به سمت قتل. مستر هرکر میتوانید لطفاً برای این آقایان دقیق تعریف کنید که چه اتفاقی افتاده است؟"
مرد با چهره کاملاً اندوهگینی خود را به سمت ما برمیگرداند و میگوید: "این عجیب است که من تمام عمر از دیگران گزارش نوشته‎‎ام، و حالا که برای خودم خبر واقعاً ارزشمندی برای گزارش کردن اتفاق افتاده است چنین آشفته و هیجانزدهام که قادر نیستم دو کلمه را کنار هم بنشانم. اگر من بعنوان خبرنگار به اینجا وارد میگشتم، با خودم مصاحبهای میکردم و بعد میتوانستم در هر روزنامهای دو ستون برای گزارش داشته باشم. اما اینطور که من داستانم را دوباره و دوباره برای هر آدمی تعریف میکنم خبر ارزشمندی را هدیه میدهم و خودم هیچ نفعی از آن نمیبرم. راستی مستر شرلوک هلمز من شما را میشناسم، و اگر شما پرده از این جریان عجیب بردارید برای زحمتی که برای تعریف کردن داستان میکشم انعامی مکفی خواهد بود."
هلمز مینشیند و گوش میکند.
"چنین به نظر میرسد همه چیز بخاطر این مجسمه نیمتنه ناپلئون باشد که من تقریباً چهار ماه پیش دقیقاً برای این اتاق خریدم. من آن را با قیمت ارزان در مغازه برادران هاردینگ Harding Brothers کشف کردم، دو خانه دورتر از High-Street-Bahnhof. قسمت بزرگی از کار خبرنگاری من در شب انجام میگیرد، و من اغلب تا نزدیک صبح مینویسم. امروز هم به همین ترتیب بود. من در اتاق کوچکم در آخرین طبقه پشت خانه نشسته بودم، تقریباً ساعت سه صبح بود که مطمئن شدم از پائین صدائی شنیدهام. اما بعد از گوش سپردن صداها دیگر تکرار نشدند و من به این نتیجه رسیدم که باید از بیرون بوده باشند. اما پنج دقیقه بعد ناگهان صدای فریاد وحشتناکی بلند میشود ــ وحشتناکترین صدائی که من تا حال شنیدهام، مستر هلمز. این صدا تا وقتی زندهام در گوشم خواهد پیچید. یک یا دو دقیقه همانطور مات و مبهوت نشستم. بعد میله اجاق را برداشتم و به طرف پائین رفتم. وقتی اینجا در این اتاق آمدم پنجره کاملاً باز بود، و من فوری متوجه شدم که مجسمه از روی طاقچه ناپدید شده است. اینکه به چه دلیل باید سارقی درست یک چنین چیزی را به سرقت برده باشد از فهمم فراتر است، زیرا آن فقط یک مجسمه گچی بود که ارزش چندانی نداشت. خودتان میتوانید مشاهد کنید که هر کسی از میان این پنجره باز خارج بشود میتواند با یک گام بلند خود را به پلههای جلوئی برساند. دقیقاً همین کار را هم سارق ظاهراً انجام داده است، بنابراین من به آن سمت رفتم و در را گشودم. هنگامیکه در تاریکی بیرون رفتم، نزدیک بود بر روی مردهای بیفتم که آنجا افتاده بود. من به سرعت برگشتم تا یک چراغ بیاورم، و آدم بیچاره آنجا افتاده بود، یک بریدگی بزرگ در میان گلو و حمامی از خون. او رو به پشت افتاده بود، با زانوهائی به سمت شکم خم شده و دهانی به طرز وحشتناک باز. او مرا در خوابهایم تعقیب خواهد کرد. من فقط توانستم در سوت پلیسیام بدمم و بعد باید بیهوش شده باشم، زیرا من هیچ چیز دیگری را به یاد نمیآوم اینکه پلیس در راهرو بالای سرم ایستاده بود."
هلمز میپرسد: "و مقتول چه کسی بود؟"
لسترد میگوید: "چیزی که به ما بگوید او چه کسی بوده است وجود ندارد. شما میتوانید جسد را در سردخانه ببینید، اما ما تا حالا هنوز چیزی کشف نکردهایم. او بلند قد است، برنزه، بسیار قوی، بیش از سی سال نباید سن داشته باشد. لباس خوبی بر تن ندارد، اما با این وجود به نظر نمیرسد که کارگر باشد. یک چاقوی تاشو با دسته استخوانی در کنارش در خون قرار داشت. اینکه آیا با آن قتل انجام گرفته یا به مقتول تعلق داشته را نمیدانم. داخل لباسش نامی وجود نداشت و بجز یک سیب چیز دیگری در جیبهایش نبود، کمی ریسمان، یک نقشه ارزان قیمت شهر لندن و یک عکس. این آن عکس است."
از عکس مشخص بود که با یک دوربین کوچک و بطور ناگهانی گرفته شده بوده است. عکس مردی هوشیار را نشان میداد شبیه به میمون، با ابروهائی پر پشت که نیمه پائین صورتش به طور فوقالعاده زیادی مانند پوزه یک انتر بیرون زده بود.
هلمز بعد از مطالعه دقیق عکس میپرسد: "و مجسمه چه شده است؟"
کمی قبل از رسیدن شما به ما از مجسمه خبر داده شده که مجسمه در باغچه جلوی یک خانه خالی در جاده کامدین هاوس Camden House پیدا شده است. مجسمه خرد گردیده. من حالا برای دیدن آن به آنجا میروم، با من میآئید؟"
"حتماً. من فقط باید لحظه کوتاهی به اطراف نگاهی بیندازم." و بعد از بررسی فرش و پنجره میگوید: "مرد یا لنگهای خیلی درازی داشته و یا کاملاً ورزشکار بوده است. با این فاصله به لبه پنجره رسیدن و آن را باز کردن نمیتواند کار آسانی بوده باشد. اما بر عکس راه بازگشت در مقایسه با آن ساده بود. مستر هارکر، برای دیدن باقیمانده مجسمه خودتان با ما میآئید؟"
روزنامه نگار تسلی ناپذیر که خود را در پشت میزی نشانده بود میگوید: "من باید سعی کنم با این حادثه چیزی انجام دهم. گرچه شک ندارم که اولین نسخه روزنامه شب با جزئیات کامل منتشر شدهاند. این با شانسی که من دارم کاملاً معمولیست! شما به یاد میآورید وقتی در دونکاستر Doncaster جایگاه سقوط کرد؟ خوب، من تنها خبرنگار بر روی این جایگاه بودم، و مجله من تنها مجلهای بود که هیچ گزارشی از آن درج نکرد، زیرا من چنان مختل بودم که نتوانستم چیزی در باره آن بنویسم. و حالا برای نوشتن در باره قتلی که جلوی درب خانه خودم اتفاق افتاده هم دیر کردهام."
وقتی ما اتاق را ترک کردیم صدای جیغ خراش قلمش بر روی ورق کاغذ را شنیدیم.
محلی که ما تکههای مجسمه را پیدا کردیم فقط چند صد متر از خانه هرکر فاصله داشت. برای اولین بار چشمان ما به مجسمه امپراطور بزرگ افتاد که در سر فرد ناشناس چنین نفرت خشمگین و ویرانگری ایجاد کرده بود. خردههای مجسمه شکسته گشته بر روی چمن پخش بودند. هلمز چند تکه از آن را برمیدارد و با دقت بررسی میکند. چهره جدی و با ارادهاش مرا متقاعد ساختند که او عاقبت سرنخی یافته است.        
لسترد میپرسد: "و حالا؟"
هلمز شانه بالا میاندازد و میگوید: "ما هنوز راه طولانیای در پیش داریم. با این وجود ــ با این وجود ــ ما حالا برخی از حقایق مهم را کشف کردهایم که بر پایه آنها میتوانیم عمل کنیم. مالکیت این مجسمههای ارزان ــ حداقل در چشمان این جنایتکار عجیب ــ ارزشمندتر از جان یک انسان بوده است. این یک امتیاز است. بعد این واقعیت عجیب که او آن را در خانه یا در کنار خانه نشکسته است، البته اگر که شکستن آن تنها قصد او بوده باشد."
"او بعد از برخورد با این مرد دیگر دستپاچه و هیجانزده بود. او به سختی می‏دانست که چه میکند."
"بله، این احتمال وجود دارد. اما من میخواهم توجه شما را بخصوص به موقعیت این خانه جلب کنم که در باغچه آن مجسمه خرد شده است."
لسترد به اطراف نگاه میکند و میگوید: "این یک خانه غیر مسکونیست، و به این خاطر او میتوانست مطمئن باشد که اینجا کسی برایش مزاحمت بوجود نخواهد آورد."
"بله، اما یک خانه غیر مسکونی هم بالای خیابان وجود دارد که او قبل از رسیدن به این خانه باید از آن عبور کرده باشد. چرا او مجسمه را در آنجا نشکسته است، در حالیکه مشخص است برای حمل مجسمه هر متر میتوانست ریسک این را که کسی با او مواجه شود افزایش دهد؟"
لسترد میگوید: "من تسلیم میشوم."
هلمز با اشاره فانوس خیابانی بالای سرهای ما را نشان میدهد.
"او اینجا میتوانست ببیند که چه میکند، و آنجا نمیتوانست. دلیل او این بود."
کارگاه لسترد میگوید: "قسم به ژوپیتر! این درست است. حالا وقتی من به آن فکر میکنم: مجسمه دکتر بارنیکوت هم در نزدیک فانوس قرمز خرد گشته بود. مستر هلمز، حالا باید با این واقعیت چه کار کنیم؟"
"آنها را به یاد داشته باشیم ــ آنها را ثبت کنیم. امکان دارد که ما بعداً به چیزی برخورد کنیم که به اینها مرتبط گردد. لسترد، حالا قصد دارید برای حل ماجرا چه قدمهائی بردارید؟"
"عملیترین روش به نظر من این باید باشد که مقتول را شناسائی کنیم. این کار مشکلی نمیتواند باشد. اگر ما اول بدانیم که او چه کسیست و چه کسانی همدستان او میباشند، بعد میتوانیم یک نقطه آغاز خوب داشته باشیم تا کشف کنیم که او در خیابان پیت چه میخواسته و چه کسی را آنجا ملاقات کرده که او را کنار درب خانه مستر هارکر به قتل رسانده است. آیا شما هم چنین نظری دارید؟"
"بدون شک؛ با این وجود این کاملاً آن روشی نیست که من در این مورد انجام میدادم"
"پس شما چه میکردید؟"
"اوه، شما به هیچ وجه نباید اجازه دهید که تحت تأثیر من واقع شوید. من پیشنهاد میکنم که شما راه خود را بروید و من هم راه خودم را. بعد میتوانیم یادداشتهای خود را با هم مقایسه کنیم، و هرکدام از یادداشتها میتواند آن دیگری را کامل سازد."
لسترد میگوید: "بسیار عالیست."
"شاید شما وقتی به خیابان پیت بازمیگردید بتوانید مستر هوراک هارکر را دوباره ملاقات کنید. به او از طرف من بگوئید من در این بین کاملاً مطمئن شدهام که شب قبل حتماً یک قاتل دیوانه با توهمات ناپلئونی در خانه او بوده است. این برای مقاله او مفید خواهد بود.
چشمان لسترد درشت میگردند.
"اما شما این را جدی باور نمیکنید؟"
هلمز لبخد میزند.
"نه؟ حالا، شاید نه. اما من مطمئنم که این برای مستر هوراک هارکر و مشتریان سندیکای مرکزی خبرنگاران جالب خواهد بود. واتسن، من فکر میکنم که ما احتمالاً یک روز کاری طولانی و تا اندازهای پیچیده در پیش رو داشته باشیم. لسترد، من خوشحال خواهم شد اگر شما بتوانید طوری برنامه ریزی کنید که ما بتوانیم امشب ساعت شش در خیابان بکر هودیگر همدیگر را ملاقات کنیم. تا آن موقع من مایلم این عکس از جیب مقتول را پیش خود نگاه دارم. اگر نتیجه گیری من اثبات شود این امکان وجود دارد که من از شما برای سفر کوچکی که امشب باید انجام گیرد تقاضای همراهی و حمایت کنم. تا آن موقع خداحافظ و مؤفق باشید!"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر