شش ناپلئون.(3)

مؤسس آن مرکز بزرگ فروش فردی متین، هیجانزده، کوتاه قامت، بسیار شسته و رفته و زیرک بود، با ذهنی روشن و زبانی فصیح.
"بله، آقا، من این گزارش را در روزنامه عصر خواندهام. مستر هوراکه هرکر یکی از مشتریهای ما است. ما مجسمهها را چند ماه پیش برایش فرستادیم. ما سه مجسمه از این نوع را به Gelder & Co در ناحیه استپنی سفارش داده بودیم. ضمناً هر سه مجسمه فروخته شدهاند. به چه کسی؟ اوه، من حدس میزنم که اگر ما در کتاب فروش خود نگاهی بیندازیم میتوانیم آن را خیلی سریع به شما بگوئیم. بله، ما اینجا آنها را یادداشت کردهایم. یک مجسمه به مستر هرکر، نگاه کنید، و یکی به مستر جوزا براون Josiah Brown به آدرس Laburnum Lodge در محله چیزویک Chiswick و یک مجسمه به مستر ساندفورد Sandeford به آدرس Lower Grove Road در ردینگ Reading. نه، من این چهره در عکس را که شما به من نشان میدهید هرگز ندیدهام. به زحمت میشود این چهره را فراموش کرد، درست نمیگویم آقا، زیرا من به ندرت چنین صورت زشتی تا حال دیدهام. آیا ما در اینجا کارکنان ایتالیائی داریم؟ بله آقا، ما چند نفر در میان کارگران و مأمورین نظافت داریم. من حدس میزنم، شما میتوانید اگر که مایل باشید پنهانی یک نگاه در این کتاب فروش بیندازید. هیچ دلیلی برای مراقبت خاص از این کتاب وجود ندارد. خوب بله، این یک جریان خیلی عجیبی است و من امیدوارم که شما به من هم از نتایج تازه تحقیقات خود خبر دهید."
هلمز در حین اظهارات مستر هاردینگ چندین یادداشت برداشت و من میتوانستم رضایت کامل او را ببینم. ما باید عجله میکردیم تا به قرار ملاقاتمان با لسترد دیر نرسیم. و حقیقتاً وقتی ما به بکر استریت رسیدیم کارگاه آنجا بود و در اتاق با بی صبری تبآلودی به این سو و آن سو قدم میزد. چهرهاش نشان میداد که کار روزانهاش بدون مؤفقیت نبوده است.
او میپرسد: "چه شد؟ شانس داشتید مستر هلمز؟"
دوستم توضیح میدهد: "ما روز بسیار شلوغی داشتیم و وقتمان به طور کامل به هدر نرفت. ما از هر دو فروشنده و همینطور سازنده مجسمهها دیدن کردیم. من حالا میتوانم مسیر هر مجسمه را از ابتدای آن درک کنم."
لسترد بلند میگوید: "مجسمهها! بسیار خوب مستر شرلوک هلمز، شما روش خودتان را دارید، و من نمیتوانم به خودم اجازه بدهم حتی یک کلمه بر علیه شما بگویم، اما فکر کنم که من مؤفقتر بودهام. من مقتول را شناسائی کردم."
"واقعاً."
"و یک انگیزه برای انجام جرم هم پیدا کردم."
"عالیست!"
"ما یک بازرس داریم که متخصص ناحیه زافرون هیل Saffron-Hill و محله ایتالیائیها است. حالا، این مقتول یک نشان کاتولیک به گردن داشته است، این نشان و رنگ پوستش مرا به این فکر انداخت که او باید از جنوب باشد. بازرس هیل پس از دیدن چهره مقتول فوری او را شناخت. نام او پیترو ونوچی Pietro Venucci از ناپل و یکی از بدترین کلاهبرداران در لندن است. او با مافیا در ارتباط بوده، همانطور که شما میدانید مافیا یک اجتماع مخفی سیاسیست که مقاصدش را با قتل به انجام میرساند. بفرمائید، میبیند که قضیه چطور آهسته حل میگردد. قاتل هم احتمالاً یک ایتالیائیست و عضوی از مافیا. او حتماً قوانین مافیا را به نحوی زیر پا نهاده و پیترو برای کشتن او تعیین شده بوده است. احتمالاً مردی که در عکس پیدا شده در جیب پیترو دیده میشود باید همان قاتل باشد. پیترو او را تعقیب می‏کرده و میبیند که او داخل خانهای میشود، پیترو در بیرون انتظار او را میکشد و بعد در درگیر شدن با او خودش با چاقو زخمی و کشته میشود. چطوره، مستر شرلوک هلمز؟"
هلمز به علامت تائید دست میزند.
او میگوید: "عالیه، لسترد، عالی! من فقط توضیح شما برای شکستن مجسمهها را نتوانستم کاملاً متوجه شوم."
"مجسمهها! مثل اینکه شما این مجسمهها را نمیتوانید از سرتان خارج کنید. اما این اصلاً چیز مهمی نیست؛ یک خسارت غیر مهم به اموال، حداکثر محکومیت: شش ماه زندان. این قتل است که ما واقعاً بررسی میکنیم، و من به شما میگویم که در حال حل کامل این ماجرا هستم."
"و قدم بعدی؟"
"ساده است. من برای پیدا کردن مردی که عکسش را در دست داریم با هیل به محله ایتالیائیها خواهم رفت و او را به جرم قتل دستگیر خواهم کرد. با ما میآئید؟"
"فکر نکنم. من حدس میزنم که ما میتوانیم راحتتر به هدف برسیم. من با اطمینان نمیتوانم بگویم، زیرا همه چیز به واقعیتی بستگی دارد که خارج از کنترل ما است. اما من بسیار امیدوارم ــ دقیقاً بگویم شرط بندی دقیقا دو به یک است ــ، که بتوانم به شما کمک کنم او را دستگیر کنیم، اگر شما امشب با ما بیائید."
"به محله ایتالیائیها؟"
"نه، لسترد، من حدس میزنم اگر شما امشب با من به چیزویک Chiswick بیائید شاید بتوانیم او را در آنجا زودتر پیدا کنیم. و من قول میدهم که فردا با شما به محله ایتالیائیها بیایم، این تأخیر کوتاه هیچ ضرری به کار شما نخواهد رساند، و فکر کنم که چند ساعت خواب برای همگی خوب باشد، زیرا من تصمیم ندارم قبل از ساعت یازده حرکت کنم، و بعید میدانم که بتوانیم قبل از صبح زود فردا برگردیم. لسترد شما با ما شام خواهید خورد و بعد تا وقت حرکت مبل در اختیار شماست. واتسن، من از شما سپاسگزار خواهم شد اگر در این بین یک پیک سریع را خبر کنید، زیرا من باید حالا یک نامه بفرستم، و این خیلی مهم است که او بلافاصله به راه افتد و نامه را به گیرنده برساند."
هلمز شب را برای جستجو کردن در روزنامههای کهنهای که اتاق زیر شیروانی ما از آنها پر بود صرف کرد. بعد از آنکه عاقبت او پائین آمد پیروزی در چشمانش نشسته بود، اما او به هیچکدام از ما در باره نتیجه تحقیقاتش چیزی نگفت. من به سهم خود روشهائی که او با آنها چرخشهای مختلف این ماجرای پیچیده را تعقیب کرده بود را قدم به قدم درک میکردم، و گرچه من هنوز نتوانسته بودم هدفی را که میخواستیم به آن دست پیدا کنیم بشناسم، اما برایم روشن بود هلمز مطمئن است که این مجرم غیر عادی سعی خواهد کرد به دو مجسمه باقی مانده نیز دست یابد، که یکی از آنها آنطور که من به یاد میآوردم در چیزویک بود. بدون شک هدف از سفر شبانه ما به آنجا این بود که او را در حین ارتکاب جرم به دام اندازیم، و من میتوانستم نیرنگ دوستم را تحسین کنم، نیرنگی که با آن او یک گزارش نادرست در روزنامه عصر قاچاق کرده بود تا با خواندن آن مجرم فریب خورده و فکر کند میتواند نقشه خود را بدون مجازات ادامه دهد. من تعجب نکردم وقتی هلمز پیشنهاد کرد که من باید طپانچهام را همراه داشته باشم. او خودش شلاق اسبسوارئی که سر آن را از سرب پر ساخته و اسلحه دوست داشتنی او بود را برمیدارد.
ساعت یازده یک کالسکه چهار چرخه جلوی درب خانه ایستاده بود، و ما با آن به محلی در آنسوی پل هامراسمیث Hammersmith راندیم. اینجا باید کالسکه منتظر ما میماند. یک پیادهروی کوتاه ما را به خیابانی رساند که از خانههای ویلائی زیبائی پر بود که پراکنده از هم قرار داشتند. در نور فانوس خیابان بر روی تیر چوبی یک خانه میخوانیم "ویلای لابورنوم Laburnum Villa". اهالی خانه ظاهراً به رختخواب رفته بودند، زیرا بجز نور خفیف گردی که از چراغ بالای درب ورودی در مسیر باغ میافتاد همه جا تاریک بود، نردههای چوبیای که خانه را از خیابان جدا میساخت سایه سیاه عمیقی به سمت داخل میانداخت و ما اینجا چمباته میزنیم.
هلمز زمزمه میکند: "فکر کنم که نگهبانی کمی طول بکشد. ما باید از شانس خود سپاسگزار باشیم که باران نمیبارد. فکر کنم حتی اجازه نداشته باشیم برای وقت گذراندن سیگار بکشیم. اما شانس دو بر یک است که زحمات ما بدون پاداش نخواهد ماند."
اما بعد مشخص میشود نگهبانی شبانه ما آنطور که هلمز ما را از آن ترسانده بود احتیاج به طولانی شدن ندارد و انتظار ما بطور ناگهانی و خاصی به پایان میرسد. لحظهای بعد، بدون آنکه کوچکترین سر و صدائی به ما اخطار دهد درب باغ گشوده میگردد و یک هیکل نرم و تیره، خیلی چالاک و فرز مانند یک میمون در مسیر باغ به حرکت میافتد. ما در نور چراغ بالای خانه دیدم که او از آنجا گذشت و در سایه سیاه خانه ناپدید گشت. در حالیکه ما نفس خود را در سینه حبس کرده بودیم یک درنگ طولانی برقرار میگردد، و بعد یک صدای آهسته به گوش ما میرسد. پنجره بازمیگردد. صدا خاموش میگردد و دوباره سکوتی طولانی برقرار میگردد. مرد از پنجره به داخل خانه وارد میشود. ما ناگهان برق یک نور ضعیف را از داخل اتاق میبینیم. ظاهراً چیزی را که او در آنجا میجست وجود نداشت، زیرا ما نور را در کنار پنجره دیگری میبینیم، و بعد در کنار پنجرهای دیگر.
لسترد زمزمه میکند: "برویم کنار پنجره باز، و وقتی بخواهد از آنجا خارج شود او را میگیریم."
اما قبل از آنکه ما بتوانیم شروع به حرکت کنیم مرد دوباره ظاهر میشود. وقتی او به درون دایره کم سوی نور چراغ بالای خانه داخل میگردد، میبینیم که او چیز سفید رنگی زیر بازوی حمل میکند. او با ترس به اطراف خود نگاه میکرد. سکوت خیابان خیالش را آسوده میسازد. پشت به ما بارش را بر زمین میگذارد، و در لحظه بعد صدای شکستن تندی به گوش میآید. مرد بقدری متمرکز کارش بود که صدای قدمهای پاورچین ما بر روی روی چمن را نشنید. هلمز مانند یک پلنگ به پشت او میپرد، و لحظهای بعد من و لسترد مچ دستهای مرد را گرفته و دستبند به دستش زدیم. هنگامیکه او را چرخاندیم، من صورت کریه و رنگ پریده او را دیدم که با عصبانیت به ما نگاه میکرد، و من مطمئن بودم فرد دستگیر شده همان مردیست که ما عکسش را دیده بودیم.
اما هلمز توجهای به زندانی نکرد. او بر روی پلکان درب خانه چیزی را که مرد از خانه بیرون آورده دقیقاً بررسی میکرد. مجسمه ناپلئون مانند بقیه مجسمههائی بود که ما دیروز صبح دیده بودیم، و درست مانند آنها هم خرد شده بود. هلمز هر قطعه را با دقت در نور تماشا میکرد، اما آنها هیچ تفاوتی با قطعات گچ شکسته مجسمههای دیگر نداشتند. او تازه بررسی خود را تمام کرده بود که لامپ راهرو خانه روشن و در باز میشود و صاحبخانه با اندامی گرد و ... با پیراهن و شلوار دیده میگردد.
هلمز میپرسد: "من حدس میزنم که شما مستر جوزا براون باشید؟"
"بله، آقا، و شما بدون شک مستر شرلوک هلمز هستید؟ من نامه شما را که با پیک فرستاده بودید دریافت کردم و دقیقاً همان کاری را انجام دادم که از من خواسته بودید. ما همه درها را از داخل قفل کردیم و منتظر ماندیم که چه پیش میآید. حالا من خیلی خوشحالم از اینکه میبینم شما این خبیث را دستگیر کردید. آقایان عزیز، من امیدوارم که شما برای رفع حستگی داخل خانه شوید."
اما لستراد قصد داشت زندانی‎‎‎‎‎‎اش را بدون از دادن وقت به زندان بیندازد، بنابراین کالسکه آورده شد و چند دقیقه بعد هر چهار نفر ما رهسپار لندن شدیم. زندانی ما یک کلمه هم حرف نمیزد، اما از زیر سایه موهای چرب و در هم خود به ما با عصبانیت خیره شده بود، و یک بار، وقتی دست من در دسترسش بود او مانند گرگ گرسنهای آن را گرفت. ما در اداره پلیس ماندیم تا از تجسس لباسهایش چیزی بجز چند شلینگ و یک چاقوی شکاری که بر روی دستهاش اثر خون تازه پیدا بود چیز دیگری بدست نیامد.
لسترد هنگام خداحافظی ما میگوید: "کار تمام شد. هیل تمام این قلمرو را میشناسد و او اسمش را خواهد گفت. شما خواهید دید که تئوری من در باره مافیا کاملاً درست از آب در خواهد آمد. اما مستر هلمز، من در هر صورت برای شیوه حرفهای شما برای پیدا کردن مجرم سخت مدیون شما هستم. اما فقط آن را کاملاً نفهمیدم."
هلمز میگوید: "من میترسم که برای توضیح دادن کمی دیر باشد. بعلاوه هنوز یکی دو جزء وجود دارند که هنوز تمام نشدهاند، و این از آن موردهائیست که ارزش کاملاً روشن گشتن را دارند. من فکر میکنم اگر شما فردا ساعت شش یک بار دیگر پیش من بیائید در موقعیتی باشم به شما نشان دهم که شما معنی مهم بودن این جریان را که برخی از ویژگیهای تاریخ بزهکاری را دارد و کاملاً منحصر به فرد است را هنوز درک نکردهاید. واتسن، اگر اجازه داشته باشم به شما یکی دیگر از اسرار کوچکم را میگویم، من از حالا پیش بینی میکنم که شما صفحات دفتر خود را با یک گزارش از این جریان منحصر به فرد مجسمههای ناپلئون غنی خواهید ساخت."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر