شش ناپلئون.(4)

هنگامیکه ما شب بعد دوباره همدیگر را ملاقات کردیم، لسترد اخبارهای تازهای از زندانی ما آورده بود. از قرار معلوم نام او بپو و نام خانوادگیاش ناشناس بود. او در کلنی ایتالیائیها بعنوان یک آدم ولگرد شناخته میشد. او در گذشته مجمسه ساز ماهری بوده و خرج زندگیاش را صادقانه بدست میآورده اما بعد به راه نادرست کشیده شده و دو بار به زندان افتاده بوده است ــ یک بار به خاطر یک دزدی کوچک و یک بار آنطور که ما شنیده بودیم به خاطر زخمی کردن هموطنش با چاقو. او زبان انگلیسی را خیلی خوب صحبت میکرد. از دلایل او برای شکستن مجسمهها هنوز بی اطلاع بودند و او از پاسخ دادن به سؤال در این باره خودداری میکرد، اما پلیس به این نتیجه رسیده بود که او با دستهای خودش این مجسمهها را باید ساخته باشد، زیرا او در کارخانه Gelder & Co از این نوع کارها انجام میداده است. هلمز به تمام این اخبار تازه که ما از بیشتر آنها مطلع بودیم با دقت و مؤدبانه گوش میداد، اما من که او را خوب میشناختم میتوانستم به راحتی ببینم که او فکرش در جای دیگریست، و مخلوطی از ناآرامی و انتظار در زیر ماسکی که عادت به نشان دادنش داشت کشف میکنم. عاقبت او در روی صندلی خود نیم خیز میشود و چشمانش میدرخشند. زنگ درب خانه به صدا میآید، ما یک دقیقه بعد صدای قدمهائی بر روی پلهها میشنویم و بعد یک مرد مسن و سرخ چهره با موهای خاکستری داخل میگردد. او یک کیف سفری قدیمی در دست راست خود داشت که آن را روی میز قرار میدهد.
"آیا مستر شرلوک هلمز اینجا هستند؟"
دوست من تعظیمی میکند، لبخندی میزند و میپرسد: "گمان کنم که شما مستر ساندفورد از ردینگ باشید؟"
"بله آقا. من میترسم که کمی دیر کرده باشم، قطار تأخیر داشت. شما بخاطر مجسمهای که در مالکیت من است برایم نامهای نوشته بودید."
"دقیقاً."
"من نامه شما را همراه خود آوردهام. شما نوشتید: «من مایلم یک کپی از ناپلئون داشته باشم، و آمادهام به شما برای مجسمهای که در اختیار دارید ده پوند بپردازم.» این درست است؟"
"البته."
"من از نامه شما خیلی متعجب گشتم، زیرا نمیتوانستم تصور کنم از کجا شما میدانید که من چنین مجسمهای دارم."
"طبیعیست که شما باید متعجب شده باشید، اما توضیح آن خیلی ساده است. آقای هاردینگ از کمپانی برادران هاردینگ به من گفت که آخرین کپی را به شما فروخته است، و او آدرس شما را به من داد."
"آه، پس اینطور. آیا او به شما گفت که من چه مقدار برای مجسمه پرداختهام؟"
"نه، این را او نگفت."
"ببینید، گرچه من آدم ثروتمندی نیستم، اما مرد صادقی هستم. من فقط پانزده شلینگ برای مجسمه پرداختهام، و فکر میکنم قبل از اینکه من ده پوند از شما بگیرم باید این را بدانید."
"مستر ساندفورد، من به صداقت شما شکی ندارم. اما من این قیمت را پیشنهاد کردهام و بنابراین بر سر حرفم هم باقی میمانم."
"مستر هلمز این نشانه صداقت شما است. من مجسمه را همانطور که خواهش کرده بودید با خود آوردهام، بفرمائید، این هم مجسمه!" او در کیفش را باز میکند، و عاقبت بر روی میز یک نمونه از آن مجسمه که ما بیش از یک بار شکسته شدهاش را دیده بودیم سالم ایستاده بود.
هلمز یک صفحه کاغذ از جیب درمیآورد و یک اسکناس ده پوندی روی میز قرار میدهد.
"مستر ساندفورد، آیا ممکن است در حضور این دو شاهد این ورقه را امضاء کنید؟ در کاغذ نوشته شده است که شما تمام حقوق این مجسمه را به من واگذار میکنید. میدانید، این شیوه من است، و کار هیچ وقت از محکمکاری عیب نمیکند. خیلی ممنونم مستر ساندفورد؛ این هم پول شما، و من برای شما شب خوشی آرزو میکنم."
اقدامات عجیب و غریب شرلوک هلمز بعد از رفتن مستر ساندفورد توجه ما را جذب خود ساخته بود. او با درآوردن پارچه سفیدی از کشو و پهن کردن آن روی میز کارش را شروع کرد. بعد مجسمه تازه خریداری شدهاش را در وسط پارچه قرار میدهد، عاقبت شلاق اسبسواریش را برمیدارد و با آن ضربه محکمی به سر ناپلئون میزند. مجسمه خرد میگردد و هلمز هیجانزده خود را بر روی تکههای خرد شده خم میکند. لحظهای بعد با فریاد پیروزی یک تکه را در هوا نگاه میدارد که در آن چیزی گرد و سیاه مانند آلوئی که در پودینگ جاسازی شده باشد فرو رفته بود.
او بلند میگوید: "آقایان عزیز، اجازه دارم مروارید سیاه معروف را معرفی کنم."
من و لسترد برای لحظهای ساکت آنجا نشسته بودیم، بعد بی اراده مانند پایان یک نمایش خوب در تآتر شروع به کف زدن کردیم. گونههای رنگ پریده هلمز سرخ میشود و مانند استاد نمایشنامه نویسی که به تشویق مخاطبانش پاسخ میدهد در برابرمان تعظیم میکند. او در چنین مواقعی برای یک لحظه از یک ماشین فکر بودن دست میکشید و عشق انسانی خود به تحسین و تشویق گشتن را لو میداد. به رسمیت شناختن و ستایش ناگهانی یک دوست قادر بود همان فرد مغرور و گوشه گیری را که از شهرت عموی اجتناب میورزید عمیقتاً تحت تأثیر قرار دهد.
او میگوید: "بله آقایان، این مشهورترین مروارید جهان است، و من این سعادت را داشتم که توسط یک ردیف از نتیجهگیریها بتوانم مسیرش را از اتاق خواب شاهزاده از کولونا Colonna در هتل دکر Dacre، جائی که گم شده بود، تا درون این آخرین مجسمه از شش مجسمه ناپلئونی که در کارخانه Gelder & Co در استپنی ساخته شده بود تعقیب کنم. لسترد، شما بخاطر میآورید که چه سر و صدائی بخاطر مفقود شدن این گوهر ارزشمند و زحمات بی نتیجه پلیس لندن برای پیدا کردن آن بر پا شده بود. من هم درگیر این ماجرا شده بودم، اما نمیتوانستم نوری به تاریکی بتابانم. به زنی ایتالیائی که خدمتکار شاهزاده بود مشکوک شدند، و ثابت شد که او در لندن یک برادر دارد، اما ما نمی‏توانستیم ارتباطی بین اینها پیدا کنیم. نام زن خدمتکار لوکرتیا ونوچی Lucretia Venucci بود، و من هیچ تردیدی نداشتم این پیترو که دو شب پیش به قتل رسید برادر اوست. من با تحقیق در آرشیو روزنامههای قدیمی متوجه شدم که دستگیری بپو بخاطر ضرب و جرح درست دو روز بعد از ناپدید شدن مروارید رخ داده است ــ دستگیری او در کارخانه Gelder & Co صورت گرفت، درست در همان زمانیکه این شش مجسمه ساخته شدند. حالا شما میتوانید دنباله وقایع را به وضوح ببینید. بپو مروارید را در اختیار خود داشت. او میتوانسته آن را از پیترو دزدیده باشد، او میتوانسته همدست پیترو بوده باشد، او میتوانسته فرد مرتبط میان پیترو و خواهرش بوده باشد. اما اینکه کدام یک از این احتمالات درست هستند برای ما بی اهمیت بود.
نکته اصلی این است که او مروارید را در اختیار داشته و در لحظهای که از طرف پلیس تعقیب میگشت آنها را با خود حمل میکرده است. او به کارخانهای که در آن کار میکرد فرار میکند، و او میدانست که برای مخفی ساختن این گوهر پر ارزش که میتوانست هنگام بازرسی در نزدش کشف شود بیش از چند دقیقه فرصت ندارد. در راهرو کارخانه شش مجسمه از ناپلئون برای خشک شدن قرار داشتند. یکی از آنها هنوز نرم بود. بپو که صنعتگر ماهریست فوراً سوراخی در آن ایجاد میکند، مروارید را در آن انداخته و بعد با چند حرکت سوراخ را دوباره میپوشاند. مخفیگاه قابل تحسینی بود. غیر ممکن بود که بتواند کسی آن را کشف کند. اما بپو به یک سال زندان محکوم گشت، و در این بین شش مجسمه او بفروش رفت و در لندن پخش شد. او نمیدانست کدامیک از مجسمهها گنج او را در درون خود دارد. فقط او با خرد کردن آنها میتوانست از آن آگاه گردد. حتی با تکان دادن آنها هم نمیتوانست به آن پی ببرد، زیرا که مروارید میتوانست در گچ مرطوب بچسبد ــ همانطور که در حقیقت اتفاق افتاده بود. بپو دلسرد نمیشود، و با سرسختی و نبوغ قابل توجهای به جستجو میپردازد. از طریق پسر عموی خود که در کارخانه Gelder & Co کار میکند نام خرده فروشانی را که مجسمهها را خریداری کرده بودند بدست میآورد. او مؤفق میشود نزد مورس هودسن کاری پیدا کند، و به این ترتیب به سه مجسمه آنجا دست پیدا میکند. اما مروارید آنجا نبود. بعد او با کمک یک کارگر ایتالیائی آدرس خریداران سه مجسمه دیگر را بدست میآورد. اولی پیش هارکر بود. در آنجا توسط همدستش که او را برای از دست دادن مروارید مسؤل میدانست تعقیب و هنگام درگیری به ضرب چاقو در جلوی خانه مستر هرکر کشته میشود."
من میپرسم: "اما اگر او همدست بپو بوده است پس چرا عکسی از او با خود حمل میکرده؟"
"برای کمک گرفتن از عکس برای یافتن او، برای نشان دادن عکس به شخصی ثالث با نیت بدست آوردن آدرس بپو. ظاهراً باید به این دلیل بوده باشد. حالا، من حدس میزدم که بپو بعد از قتل با عجله فرار خواهد کرد و این کار را به تأخیر نخواهد انداخت. او از اینکه پلیس بتواند از راز او آگاه گردد میترسید، بنابراین با عجله تمام به کارش ادامه داد تا در پیدا کردن مروارید از پلیس پیشی گیرد. البته من نمیتوانستم بگویم که او مروارید را در مجسمه هارکر نیافته باشد. من حتی این اطمینان را نداشتم که قضیه بخاطر مروارید میتواند باشد، اما مطمئن بودم که او دنبال چیزی میگردد، زیرا او مجسمهها را از کنار خانههای متعددی حمل میکرد تا آن را در باغی بشکند که در جلویش فانوسی خیابانی قرار داشته باشد. و چون مجسمه هاکر یکی از آن سه مجسمه بود، بنابراین شانس ما همانطور که من به شما گفتم دو بر یک بود که مروارید داخل آن مجسمه بوده باشد. دو مجسمه باقی مانده بود، و این مشخص بود که او ابتدا با مجسمهای که در لندن است شروع خواهد کرد. من اهالی خانه را برای آنکه از تراژدی دیگری جلوگیری کرده باشم با خبر ساختم، و رفتن ما به آنجا نتیجه سعادتمندی داشت. در این زمان البته دیگر با اطمینان میدانستم که ما به دنبال مروارید هستیم. نام مقتول رویدادها را یکی پس از دیگری به هم ربط میداد. تنها یک مجسمه باقی مانده بود ــ مجسمه ناحیه ردینگ ــ، و مروارید باید آنجا میبود. من آن را از صاحبش در حضور شما خریداری کردم ــ و حالا اینجا قرار دارد."
ما برای لحظهای آنجا ساکت نشسته بودیم.
لستر میگوید: "خب، مستر هلمز، من شاهد موارد زیادی از کارهای شما بودهام، اما نمیتوانم به خاطر بیاورم که هرگز یک چنین کار حرفهای از شما دیده باشم. ما در اسکاتلندیارد به شما حسادت نمیکنیم، نه آقا، ما خیلی به شما مغروریم، و اگر شما فردا پیش ما بیائید، از پیرترین کارآگاه تا جوانترین افسر پلیس فردی پیدا نخواهد شد که خوشحال نباشد، که دستهای شما را نفشرد."
هلمز میگوید: "متشکرم! خیلی متشکرم! و هنگامیکه رویش را برمیگرداند، چنین به نظرم میآید که انگار او خیلی بیشتر از آنچه من هرگز دیده بودم دچار احساسات نرم انسانی شده است. یک لحظه بعد او دوباره همان مرد متفکر سرد و عملگرای همیشگی میشود و میگوید: "واتسن، مروارید را در گاوصندوق قرار دهید و پرونده کونک-سینگلتون Conk-Singleton در مورد جعل اسناد را برایم بیاورید. خداحافظ لسترد. اگر شما دوباره با راز کوچکی روبرو شدید، برایم باعث خوشحالی خواهد گشت اگر بتوانم برای حل آن به شما کمک کنم."
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر