گوش دروغ‌سنج.

او در اولین سالهای زندگیاش باشکوهترین پسر تمام شهر کوچک بود. او برای انسانهای مکار دور از دسترس و غیر قابل درک و برای پدر و مادر و خواهر و برادرانش و همه کسانیکه واقعاً او را دوست داشتند آفتاب زنده بود. و مردم مطمئن بودند او هرگز در شناخت افرادی که دروغ میگویند اشتباه نمیکند و میگفتند حس بویائیش مانند یک سگ است؛ مادرش اما میدانست که او یک گوش دروغسنج دارد.
زمانیکه او به مدرسه رفت، در این وقت گوش دروغسنج مشکلات زیادی برایش آفرید. او همیشه فکر میکرد که میتواند بشنود آیا معلمها چیزی حقیقی تدریس میکنند یا چیزی حفظکرده را. او چیزهای حقیقی را نگاه میداشت و چیزهای اشتباه را فراموش میکرد و حتی به آنها میخندید. برای مثال باور نمیکرد که یک حرف اضافه بر مفعول بیواسطه «حاکم» است، و به این دلیل آن را حفظ نمیکرد. همچنین هفت پادشاه رُم را هم نمیتوانست در خاطر نگاه دارد. بنابراین او در پیش معلمهایش نامحبوب میشود و یک دانشآموز بد نامیده میگردد.
اما هنگامیکه یک روز یک معلم توضیح میدهد که حیوانات و گیاهان فقط بخاطر انسان خلق شدهاند پسر با صدای بلند میخندد. و برای این کار بلافاصله یک سیلی وحشتناک نصیبش میگردد.
او به زمین میافتد و یک ملخ کوچکِ شفاف از درون گوش چپش به بیرون پرواز میکند. او بسیار بیمار میشود، و هنگامیکه دوباره بهبود مییابد گوشهائی مانند مردم دیگر داشت. فقط گوش چپش کمی ناشنوا شده بود، و به این خاطر به زودی نفر اول کلاس میگردد.
حالا او تا زمانی که یک سبیل قهوهای رنگ در اطراف لبش جوانه زد یک مرد جوان نمونه باقی میماند. او همه چیز را باور میکرد و محبوب بالاترها و پائینترها بود.
او در یک بعد از ظهر در مزرعهای قدم میزد و در ساعت گرم هوا خسته از راه در پشت یک پشته کاه دراز میکشد. او به هیچ چیز فکر نمیکرد. در این لحظه ناگهان ملخ کوچک شفافی که بزرگتر از یک پینهدوز نبود بر پشت دست راستش میپرد و آه بلند سختی میکشد. جوان نامحبوب که در آن زمان یک نام بسیار زیباتری داشت مطلع میگردد اگر ملخ در لاله گوش فردی با این و آن خصوصیات و متولد روز یکشنبه اجازه زندگی نداشته باشد محکوم به هلاک شدن است. اما او در تمام جهان فقط یک فرد میشناسد که در روز یکشنبه متولد گشته و این و آن خصوصیات را دارد، و آن فرد اوست، کسی که در آن زمان هنوز هانس نامیده میگشت. و ملخ کوچک صادقانه و رقتانگیز خواهش میکند او را که در آن زمان در اثر ضربه سیلی به بیرون پرتاب شده بوده است دوباره پیش خودش بپذیرد. هانس البته با ملخ کوچک در گوش میتوانست دوباره هر دروغی را بشنود، و ملخ کوچک میخواست در عوض به او طلا و شهرت به بزرگی یک کوه بلند اعطاء کند.
هانس میگوید: "اوه، طلا و شهرت برایم هیچ مهم نیستند؛ اما بدم نمیآید دوباره صاحب یک گوش دروغسنج باشم."
ملخ کوچک هنوز رقتانگیزتر خواهش میکند: "من میخواهم به تو سحر و جادو و ستارهخوانی هم یاد بدهم تا انسانها را جادو کنی."
هانس میگوید: "ساکت باش دلقک کوچک. من هیچ چیز از تو نمیخواهم! لازم نیست کرایه خانه بدهی. فقط بیا! تو برایم مهمانی گرامی هستی."
در این وقت هانس دوباره گوش دروغسنجش را داشت و نامحبوب میگردد. او در جهان به سیاحت میپردازد، و مردم در او میدیدند که دروغهایشان را میشنود، حتی وقتی آنها چیزی را وانمود و قسم یاد میکردند. به این خاطر او در هیچ شهری نمیتوانست مدت درازی بماند. بزودی مردم از او مانند یک جاسوس اجتناب میورزیدند.
او اما از ملخ کوچک بخاطر تمام هدایایش سپاسگزار بود. سحر و جادو و ستارهخوانی بیش از اندازه زیبا بود، همچنین طلا و شهرت را هم نمیشد خوار شمرد؛ اما جالبتر برایش گوش دروغسنج بود.
هر آنچه انسانها همیشه صحبت میکردند، هر آنچه آنها همیشه انجام میدادند و همچنین هر طوری هم که نگاه میکردند باز هم ملخ کوچک در لاله گوشش ملودی آرام خود را وز وز میکرد، و نامحبوب میشنید که آنها دروغ میگویند، با کلمات، با اعمال و با نگاهها دروغ میگویند. نامحبوب از سرزمینی به سرزمین دیگر میرفت و مانند تابش آفتاب میخندید و برای بازگشت به خانه شاد بود. زیرا از اینکه همه مردم در غربت دروغ میگفتند خوشش آمده بود، و چون قصد بازگشت پش رفقای عزیزش را داشت و میتوانست چیزهای سرگرم کننده از غربت برایشان تعریف کند خوشحال بود.
او مدتی طولانی از خانه دور مانده بود و وقتی به خانه و به نزد رفقای عزیزش بازمیگردد ریشش قهوهای و بلند شده بود و سه تار سفید مو بر روی هر یک از شقیقههایش نگهبانی میدادند.
شنیدن "نامحبوب دوباه در کشور است" او را بلافاصله به وحشت نمیاندازد. زیرا او به بلندی کوههای بزرگ طلا و شهرت با خود آورده بود، و سحر و جادو و ستارهخوانی هنوز برایش لذتبخش بود. و در این هنگام وقتی عزیزان و رفقایش طلا و شهرتش را میبینند او را دوباره هانس مینامند. البته او میشنید که آنها نامحبوب میگویند.
از این ساعت به بعد هر روز دو تار موی سرش سفید میگشت، یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ، و عزیزان و رفقایش دروغ میگفتند، آنها در روز وقتی با کلمات صحبت میکردند بارها دروغ میگفتند. او میخواست فرار کند، اما او نمیتوانست. در تلاطم امواج بلند و در غوغای طوفان، در قیل و قال آتش و در شلوغی نبرد، به هر کجا او میرفت، همه جا وز وز ملخ کوچک را میشنید. و حتی اگر در مجمع عمومی یک فریاد تشویق از هزار دهان برمیخاست، اما با این حال نامحبوب صدای آهسته ملخ کوچک را میشنید.
حالا زمانی که نیمی از موی سرش سفید شده بود به زنی برخورد میکند که او را آرزومندانه نگاه میکرد، آرزومند طلا و شهرت، آرزومند سحر و جادو و ستارهخوانی و آرزومند کالبد نامحبوب. در این هنگام عاقبت صدای وز وز برای یک ساعت خاموش میشود، برای یک ساعت کامل خوب.
نامحبوب بلند میخندد و سحر و جادو و ستارهخوانی را به گوشهای زن میآویزد، در دامانش طلا و شهرت میریزد، او را در آغوش میگیرد و او را دوست داشت، بسیار دوست داشت. زن در روز یک ساعت سکوت و او را آرزومندانه نگاه میکرد؛ سپس وز وز خاموش میگشت و نامحبوب میتوانست استراحت کند و مجبور نبود از مقابل گوش دروغسنج خودش بگریزد.
او هر روز یک ساعت استراحت میکرد. اما سپس روزی زن یک فرزند به دنیا میآورد که مانند همه نوزادن دیده میگشت، و زن دیگر او را آرزومندانه نگاه نمیکرد، و او وقتی کلمات از دهان زن بیرون میآمدند دروغهای زیادی میشنید.
نامحبوب شبهای طولانی با ملخ حرف میزد و از او فقر، فلاکت و ناشنوائی تمنا میکرد. اما ملخ آهسته به وز وز کردن در گوش دروغسنجش ادامه میداد، و او حالا میشنید که حیوانات هم دروغ میگویند، حیوانات خانگی، سگش، گربهاش و سارش.
در این وقت نامحبوب یک تفنگ کوچک میخرد و سگ را، گربه را و سار را به ضرب گلوله یکی پس از دیگری میکشد. او هر بار برای کشتنشان مدتی طولانی تردید میکرد. به این خاطر آخرین موی سرش هم سفید میگردد، و او یک بار دیگر تفنگ کوچک را برمیدارد و بدون آنکه تردید کند به ملخ کوچک درون گوش دروغسنجش شلیک میکند.  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر