چرخ فلک بزرگ.

در دشت بارور و زیبائی کودکانی لخت، پابرهنه و شاد زندگی میکردند. در آنجا هیچ خانه طبقهدار و هیچ لباس و مدرسهای وجود نداشت. یک روز یک معلم مدرسه سالخورده از جائی دیگر به آن دشت میآید و سرش را تکان میدهد. زیرا کودکان حتی از تاریخ وطنشان هیچ چیز نمیدانستند، نمیدانستند که چه در ابتدا و چه در پایان رخ داده بود، و حتی در میان کودکان نه اولین نفر و نه آخرین نفر وجود داشت. در این وقت معلم مدرسه برایشان یک چرخ فلکِ افقی عظیم میسازد. بر لبه صفحه مدوّر آن اسبهای چوبی و الاغ، سورتمه و درشکه، گوزنها و بزهای چوبی، شیر و ببر ایستاده بودند. بچهها اما اجازه داشتند هرجا که میخواهند خود را بنشانند. معلم مدرسه در وسط صفحه مدور مینشست و هِندل میزد. او با هندل زدن چرخ فلک را به حرکت میانداخت و در این حال حتی موسیقی هم پخش میکرد.
بچهها بخاطر جای نشستن نزاع میکردند. همه میخواستند بر روی گوزن یا بر روی شیر یا داخل سورتمه بنشینند، هیچکس نمیخواست سوار الاغ یا بز شود. اما هنگامیکه آنها عاقبت مینشینند و چرخ فلک میچرخد همه از جاهایشان راضی بودند. همه انگار از یک حلق فریاد میزدند: من اولم، من اولم! جلوئی من آخر است.
و چون هر یک فکر میکرد که آخرین نفر را جلوی خود دارد و نفر دوم را پشت سر خود، بنابراین اختراع معلم مدرسه بسیار محبوب میگردد. او بخصوص در یکشنبهها باید از صبح زود تا شب هندل میزد، کودکان بر روی حیوانات چوبی خود جست و خیز میکردند، مهمیز و شلاق میزدند، و هر یک کودک جلوئی خود را مسخره میکرد.
هزاران سال قبل بر روی این دشت هنوز هیچ کودکی، هیچ انسانی و هیچ زبانی وجود نداشت. فقط یک جنگل بزرگ آنجا ایستاده بود. تنه صمغی و سیاه پوشیده از خزه درختانی که اهرامی از سوزن حمل میکردند و درختان صاف و خاکستری دیگری که سرشاخههایشان مانند گنبد کلیسا بر بالای اهرام سوزنها طاق زده بودند نامرتب و مخلوط رو به آسمان در حال رشد بودند. بر روی زمین تنه بسیار حجیم شکسته شده درختان و برگهای پژمرده مایل به رنگ قرمز افتاده بود. هنگام تابش آفتاب در جنگل تنه درختان همه جا بر روی زمین میپوسیدند، و در کنار درختان ایستاده سوسکهای فعال این سو و آن سو میخزیدند و از زندگیشان لذت میبردند. پرندگان بر رأس درختان خود را تاب میدادند و بر روی زمین مارها خشخش میکردند. سپس آب دوباره پس از باریدن باران مشغول به کار پنهان خود میگشت. آب توسط ظریفترین لولهها داخل درختان میگشت، در رأس درختان و سوزنها تبخیر میگشت، به طرز زیبائی رنگآمیزیشان میکرد و سپس دوباره آنها را به زمین پرتاب میکرد. آب بر روی زمین تنه درختان شکسته را میخورد و از سوزنهای سخت و محکم و برگهای قرمز رنگ خمیر زیبائی میساخت. آب از کار کردن دست نمیکشد، تبخیر میگشت و باران میشد.
در این وقت انسانها به جنگل قدیمی میآیند، مردمی اهلی با سگهای اهلی.
در میان آنها یک سگ فاضل بود. او در برابر درختان با سوزن واغ میکرد! و در در برابر درختان با برگ واغ میکرد! در این وقت انسانها درختان با سوزن را واغ یا صنوبر و درختان با برگ را واغ یا راش نامیدند. و آنها برای خالقشان چون زبان به آنها بخشیده بود یک قربانی برای شکرگزاری میآورند. زبان زیبا بود. زیرا بجز انسانهای سخنگو هیچکس نمیتوانست بداند که درختان دارای سوزن صنوبر و درختان دارای برگ راش نامیده میشوند.
انسانها اما توسط این هدیه جادوئی باشکوه گستاخ میگردند و حالا بر روی هر چیزی هر نامی که به نظرشان میرسید میگذاشتند. اگر سگی رو به آسمان پارس میکرد، بنابراین میگفتند: بالا. اگر سگی به زمین چنگ میزد، بنابراین میگفتند: پائین. درختان ایستاده را زندگی و درختان شکسته و بر زمین افتاده را مرگ مینامیدند. زمین مدتهای طولانی در برابر زبان انسانها سکوت میکند، سپس یک روز خود را بلافاصله بعد از غروب خورشید میلرزاند و درختان صنوبر و راش را، سگهای پارس کننده و انسانهای سخنگو را  میبلعد.
_____________________________

هزاران هزار سال قبل یک زمانی وجود داشت که در آن آدم هنوز زمان را نمیشناخت. اولین نفر و آخرین نفر هنوز اختراع نشده و افسانه زندگی و مرگ هنوز اصلاً تعریف نشده بود. شب بود و هرج و مرج با نور ضعیفی خواب میدید، در این وقت خورشید برای اولین بار طلوع میکند. یک شیپورچی طلائی از جلو میرفت و یک اسب سیاه با افسار به دنبالش. هرج و مرج خمیازه میکشد و میپرسد: چی؟ بیداری؟ برپا؟
هرج و مرج واقعاً بیدار میشود، و این صبح اولین روز بود.
شیپورزن از پیش میرفت و در جهان هرج و مرج جار میزد: امروز امروز است! من امروزم، فردا اسب سیاه میآید.
در پشت شیپورزن خورشید هفت پله صعود میکند، سپس در ظهر متوقف میگردد و دوباره هفت پله به سمت شب پائین میآید.
پس از خورشید اسب سیاه میآید و میگوید:
"امروز امروز است! من امروزم. خورشید دیروز بود، فردا شیپورچی است."
از آن زمان فردا و امروز و دیروز بیقرار و ناآرام در چرخهای ابدی مانند کودکان بر روی چرخ فلکِ افقی پی در پی همدیگر را تعقیب میکنند.
امروز شیپورچی افسار اسب را میکشد، فردا با سم پاهای پشت به سمت او لگد میاندازد، و خورشید تا ابد فردا را در پشت خود و دیروز را در برابر خود دارد.
در خارج از جهان در یک کریستالِ برفی زنی زندگی میکند. او ابدیت نامیده میشود. او نمیتواند صحبت کند و با شنیدن کلمات انسانهای سخنگو میخندد. ابدیت بخصوص با شنیدن این کلمات: «اولین نفر، آخرین نفر، زندگی، مرگ، دیروز و امروز» شروع به بلندترین خندهها میکند، زیرا خانم ابدیت از زمانی میآید که در آن هنوز زمان اختراع نشده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر