نخ.

آنها مرا در خانه تنها گذاشتند، آنها گفتند به این خاطر که من تربیت بیاموزم. من در هنگام نهار از آقای غریبه پرسیده بودم که چطور او میتواند در باره داستانهای پدر بخندد. ما آنها را صد بار شنیده بودیم و دیگر نمیتوانستیم حتی در ازاء پول زیاد هم بخندیم.
به همین دلیل من از گردش روز یکشنبه محروم میشوم. انگار که من از این طریق میتوانم در باره داستانهای قدیمی پدر دوباره خندیدن بیاموزم.
یک پسر با یک بعد از ظهر بیبرنامه روز یکشنبه در یک آپارتمان خالی چه کار میکند؟ این قطعاً خندهدار نبود، خیلی بیشتر مأیوس کننده بود. همه چیز قفل شده بود، اتاق زیبا، آشپزخانه، اتاق غذاخوری، حتی قفسه کتاب. من فکر کردم آیا باید سی و یک مجسمه کوچک زینتی روی طاقچه را پائین بیاورم و تمیز کنم. اما شاید سر و ته کردن میزها و صندلیها سرگرم کنندهتر باشد؟ یا شکم پیانو را از زیر باز کنم تا عاقبت یک بار پی ببرم که در داخل آن چیست؟
من پیانو را انتخاب میکنم و برای یافتن راه ورود به دور پدال میچرخیدم. در این لحظه ناگهان یکی تو سرم میزند. اوه، آیا پدر در خانه بود؟ نه، قرقره نخ مادر بر روی سرم افتاده بود. آیا این یک اخطار بود یا یک اشاره؟
من اشاره را انتخاب میکنم، زیرا به ذهنم رسید که آدم با یک نخ چه کارهائی میتواند بکند. برای مثال یک نامه تفریحی. نامه را توسط نخ سیاه نامرئی از پنجره بر روی پیادهرو میفرستم. من بر روی پاکت نامه نوشته بودم؛ گیرنده: جناب آقای شهردار. آها، یکی دارد میآید و میخواهد نامه را بردارد. هوووپ، نامه بالای سرش به پرواز میآید. مرد چهره احمقانهای به خود میگیرد. سپس با دست مشت کرده رو به بالا تهدید میکند و دشنام میدهد. بعد از او هفت نفر دیگر به دام نامه میافتند. هفت بار رو به بالا دشنام داده میشود و چهرهها عصبانی میگردند. این فوقالعاده بود.
سپس در آپارتمان یک کیف پول خالی و قدیمی کشف کردم. من آن را بر روی پیادهرو فرستادم. چه نویدبخش کیف پول در آفتاب غروب بعد از ظهر یکشنبه قرار داشت. یک مرد با عجله میآمد. او از دور کیف پول را میبیند. قدم برداشتنش به خاطر وحشت و شادی آهستهتر میگردد. او مانند یک سگ که دزدانه به سمت گربهای میرود پاهایش را بلند میکرد. حالا به نظر میرسید که او برای برداشتن کیف پول مصمم است. او در حال خم شدن سرش را میچرخاند ببیند که آیا کسی نگاه میکند. هوووپ، در این هنگام کیف پول یک طبقه به هوا میرود. دست مرد بر تکهای از روی زمین منقبض شده باقی میماند. من فکر میکنم که چشمانش از حیرت از سرش بیرون جهیده بود. او با تکان دادن سر و درمانده به رفتن ادامه میدهد. این خیلی سرگرم کننده بود. بنابراین دومین آزمایش انجام میشود. نفر دوم دستش را به طرف کیف پول نمیبرد و با تردید به رفتن ادامه میدهد. اما ناگهان دوباره بازمیگردد تا اهمال کردنش را جبران کند. هوووپ، این بار میبیند که کیف پول بالا میرود. او هم میخواست رو به بالا دشنام بدهد، اما شرمنده گشته در گوشه کوچه ناپدید میشود.
حالا دوباره یک نفر دیگر میآید، من میگذارم که او کیف پول را بردارد. داخلش را جستجو کند، عصبانی شود که یک پنی هم در آن نیست، کیف پول را بر روی زمین بیندازد ــ هووو، چطور کیف پول از روی زمین دوباره به هوا بلند میشود: کیف پول در هوا شناور بود.
به نظر میرسید که امکانات کنار پنجرهای نخ من به پایان رسیده است. من با نخ به کوچه میروم. در این وقت هیچکس در خیابان دیده نمیشد. سریع یک سر نخ نامرئی را به میله یک پنجره و سر دیگر را به پنجره روبروی آن میبندم. من بیش از حد مشتاق بودم که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد. اما درست مانند یک خدا که اولین موجودات را با دستش ساخته است و مشتاق است ببیند که آنها چه کار خواهند کرد.
اما همیشه، وقتی آدم بیش از حد مشتاق است ناامیدی میآید. این بار دو اسب چاق آبجوسازی بودند. آنها از میان سد نخی من یورتمه میگذرند، طوریکه انگار هرگز نخی آنجا نبوده است. این آزار دهنده بود. من عادت کرده بودم نخ را مانند سرنوشتی در نظر بگیرم که میتوانستم آن را بر دیگران منتقل کنم.
من با نخ سرنوشتم یک سد جدید میبندم. این بار کمی بالاتر. دو سگ بیاعتناء از زیر آن رد میشوند. این من را دوباره عصبانی میکند. این سگها بیش از حد گستاخ بودند و بیاعتناء به نخ سرنوشتی که من در کوچهام بسته بودم دور میشوند.
حالا دو کودک میآیند. نخ من به طره گیسو راست ایستاده یکی از پسرها آرام مالیده میشود. او با این فکر که دوستش دست به مویش کشیده است میگوید: "مسخره بازی درنیار." ــ دیگری رنجیده میگوید: "چه مسخره بازیای؟" ــ "خودتو به اون راه نزن، حقهباز." ــ "چی گفتی؟ حقهباز؟ صبر کن، بهت نشون میدم حقه باز گفتن یعنی چی." یک کتککاری شروع میشود. این باشکوه بود.
سپس یک دوشیزه با دو پر بر روی کلاه میآید. نخ من یک پر را خم میسازد و فوری آن را به هوا پرتاب میکند. این خیلی بامزه بود. چنان بامزه که من از پست دیدبانی خود در راهرو خانه بیرون پریدم و پشت سر دوشیزه فریاد زدم که او چیزی گم کرده است. دوشیزه بدگمان برمیگردد. در نتیجه این بار پر دوم روی کلاهش خم میشود و به هوا پرتاب میشود. این چنان بامزه بود که من باید با صدای بلند میخندیدم. اما چون دوشیزه بیخبر بود بسیار ناراحت میشود. دوشیزه باید یک آشپز بوده باشد، زیرا در حال رفتن دستش را طوریکه آدم با یک قاشق آشپزی حمله میکند بلند میکند و میگوید: "تو پسر بیتربیتی هستی." اما با این حرکت نخ خوب من پاره میشود.
من بلافاصله یک نخ جدید میبندم؛ قرقره هنوز مقداری نخ داشت. حالا یک پلیس نزدیک میشود. او خیلی آهسته راه میرفت. ارتفاع نخ من دقیقاً تا وسط بینی او بود، جائیکه یک خمیدگی تیز شروع میگشت. آنجا نخ منفجر میگردد. من میتوانستم ببینم که چطور او این محل روی بینیاش را با یک دست میمالید و با دست دیگر نخ را میقاپید. ها، من فکر کردم، نخ من چنان لطیف است که تو اصلاً قادر به دیدن آن نیستی. اما من با آسفالت سفید خیابان حساب نکرده بودم. نخ افتاده شده بر روی زمین خود را به باریکی موئی نشان میداد. من فکر کردم، برایم مهم نیست، خب، اگر میخواهد میتواند نخ را بازداشت کند. اما او نخ را بازداشت نکرد، بلکه مانند یک کارآگاه به دنبال مسیر نخ میرفت. البته به سمت مقابل ساختمان خانه ما. او زنگ خانهای در آن ساختمان را به صدا میآورد. یک کلفت از خانه خارج میشود، پلیس با او صحبت میکند. سپس هر دو به سمت روشن خیابان میروند و به نخ سیاه که مسالمت آمیز در زیر نور بر روی زمین قرار داشت نگاه میکنند. این کار مدت زیادی طول میکشد. فکر کنم که تا حال به هیچ نخی تا این اندازه نگاه نشده است. بعد چنین به نظر رسید که انگار پلیس میگوید کلفت باید نخ را از روی زمین بردارد. اما به نظر میرسید که کلفت میگوید نخ هیچ ربطی به او ندارد و پلیس خودش میتواند این کار را بکند. این کار اما ممکن نبود، زیرا پلیس دستکش پلیسی پوشیده بود. او البته یک بار سعی کرد اما انگشتهای کلفت چرمی لیز میخوردند. سپس او میرود. او سعی میکرد بیتفاوت دیده شود. اما آدم از چکمهها متوجه خشم او میگشت، زیرا چکمهها به زمین کوبیده میشدند.
حالا من دو نخ سرنوشت را به فاصله نیم متر از هم محکم به میلههای دو پنجره مقابل هم میبندم. من فکر کردم که شاید با این روش سرنوشتها بغرنجتر شوند. هنوز مدت زیادی از بستن نخها نگذشته بود که یک خانم جوان میآید. یک آقا کلاه سیلندر بر سر به دنبالش افتاده بود. خانم جوان دارای گونههای سرخ بود. گاهی با عجله به اطراف نگاه میکرد. من نمیتوانستم تشخیص دهم که او از اینکه یک آقا به دنبالش افتاده است راضی است یا راضی نیست. حالا خانم به کنار اولین نخ من میرسد. این نخ وقتی او سرش را دوباره میچرخاند باید با انفجار کوچکی در کنار گوشش پاره شده باشد. من میتوانستم این را ببینم، زیرا او دستش را به سمت گوشش بالا برد. اینطور دیده میشد که انگار او به صدای پاره شدن نخ گوش میدهد. من این را آزمایش کردهام، وقتی یک نخ محکم کشیده شده کاملاً نزدیک گوش پاره میشود طوری صدا میدهد که انگار سیم یک وسیله موسیقی در یک کنسرت ناگهان پاره شده باشد. خانم جوان وحشت کرده و ناگهان ایستاده بود. مرد کلاه سیلندر بر سر به او رسیده بود و قصد داشت خود را گستاخاه در مقابل خانم جوان قرار دهد. من به وضوح شنیدم که خانم جوان گفت: "راحتم بگذارید". خانم از اینکه یک مرد به دنبالش افتاده است باید ناگهان دیگر راضی نباشد. اما مرد نمیخواست اجازه دهد او را مرعوب سازند و یک حرکت کنایهدار به سر میدهد. بوووم، سیلندر از سرش به پرواز میآید، زیرا او به دومین نخ من برخورد کرده بود. اینطور دیده میشد که انگار یک دست نامرئی کلاه براق را به پائین پرتاب کرده باشد. چهره او در این هنگام از جالبترین اتفاقات بعد از ظهر روز یکشنبه بود. خانم جوان به خاطر بیآبرو گشتن وحشتناک مرد سمج باید خیلی میخندید. حالا خانم جوان تا فاصله دوری رفته بود و مرد هنوز هم کلاه سیلندرش را پاک میکرد. این واقعاً خندهآور بود و فکر کنم ارزش پاره شدن دو نخ را داشت.
من به قرقره نگاهی میاندازم. هنوز برای یک بار سد سرنوشت بستن به دوره قرقره نخ پیچیده شده بود. من حالا خود را در بستن نخ سرنوشت چنان قدرتمند احساس میکردم که اصلاً مراقب نبودم. سپس خود را در برابر نخ قرار میدهم و تا جائیکه میتوانستم تیز نگاه میکنم. در این لحظه اتفاقاً یک پروانه مستقیم به سمت نخ در پرواز بود. اما پروانه نخ را میبیند و روی آن میشیند. او کاملاً آرام آنجا نشسته بود و تکان نمیخورد. این کاملاً عجیب دیده میگشت، درست مثل یک معجزه. من به کسی احتیاج داشتم که با من حیرت کند. در این وقت یک نفر در کنارم ایستاده بود.
من شروع میکنم: "ببینید، چه معجزهای آنجا ــ"
پلیس میگوید: "تو حقهباز، تو کثافت، باید آدم برای معجزهات به تو یک کشیده بزند. من در واقع باید نام تو را به خاطر شرارت بیادبانهات یادداشت کنم، تا بفهمی."
من مطیعانه سر تکان میدهم.
"اگر یک دفعه دیگه تکرار بشه به زندان میافتی، تا بفهمی."
من سرم را تکان ندادم. قرقره بی نخ از دستم به زمین میافتد.
"آها، قرقره اینجاست، بده به من!" او قرقره بدون نخ را در جیب قرار میدهد و میرود. اما هنوز کاملاً راضی نشده بود. او برمیگردد.
هنوز هم پروانه بر روی نخ سرنوشتم نشسته بود و بالهای بزرگش را آهسته میلرزاند. پلیس به سرعت اسلحه کمریاش را میکشد و با آن نخ را با یک ضربه از میان قطع میکند. من و پروانه با پاره گشتن سرنوشت از هم جدا میشویم.
پلیس میغرد: "حالا شد" و راضی میرود. اما دوباره برمیگردد و تقریباً تهدیدآمیز میگوید:
"حقهباز، این کار را تکرار نکن ــ این کار با یک نخ شروع میشود و با یک طناب خاتمه مییابد، تا بفهمی." و در این حال با انگشت یک طناب دار به دور گردنش میکشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر