دوشیزه وحشی از اوهایو.

من از یکی از آن ایستگاههای قطار از خدا و انسان ترک شدهای صحبت میکنم که غریبههای معمولی اگر نتوانند در آنجاها مانند لکلک یک پا به خواب روند یا یک درک شاعرانه برای گوشه عزلت داشته باشند عقلشان را گم میکنند. ــ
در حال گشودن درب سالن انتظار از یکی از این نیروهای مافوق طبیعی التماس میکردم من را داخل جمعی نکند که در مورد کیفیتهای آبجو یا سیاست داخلی بحث و جدل میکنند.
اما فقط یک مهمان حاضر بود، با ظاهر یک بارون باشکوه عیاش که فوری با حرکت کوتاه سر به من فهماند من اجازه دارم خود را جزء ارواح نامرئی به حساب آورم. این کاملاً مطابق با خواست من بود، و من به دورترین گوشه میروم و مانند او به وضوح بر چهرهام یک حالت <به من دست نزن> واضح مینشانم.
آقای گارسون تلاش میکرد خلق و خوی بد من را در عصبیترین نقطه توسط انواع اذیت و آزارهائی بپیچاند که من قصد دارم در چهار داستان کوتاه فکاهی و یک تراژدی از آنها استفاده کنم. سپس او به تدریج در کنار قفسه روزنامه به خواب میرود. و حالا در سالن خالی سکوت برقرار بود. فقط یک باران روستائی مالیخولیائی شیشه پنجرهها را مرطوب میساخت.
مردِ شبیه به بارونها بیحرکت به یک بطری شراب خیره شده بود. من احساس میکردم که بدون حضور او میتوانستم یک شعر گیرا بنویسم. برای اینکه او را نبینم دستها را جلوی چشمها میگذارم و از میان شکاف انگشتها میبینم که چهرهاش دارای خطوط پر انرژی و در واقع بیشتر هدفمند تا متکبر است، و یک جای زخم پهن در کنار گیجگاهش داشت که تأثیر بدی نمیگذاشت و اینکه او یک حلقه پر شکوه و عجیب در انگشت حمل میکرد.
تنهائی پلههای انبار افکار است. البته این تنهائی برای کسیکه در انبار هیچ چیز ندارد بیارزش است. اما برای کسیکه بشکه کوچکش یا حتی بشکههایش آنجا قرار دارند کشتن لحظات و ساعتها در عمق این طراوت خنک کننده دشوار نیست.
من هم میخواستم بطری کوچک عرقم را بیرون بیاورم تا با آن شراب بومی را که رستوران ایستگاه راهآهن به قیمت زمان جنگ به من انداخته بود پالوده سازم.
بارون در اصل یک مرد کاملاً سمپاتیک بود. به نظر میرسید که او هم دارای خلق و خوی غمانگیز است و مانند من در حال مطالعه دود سیگار و خاکستر خم شده بر روی لیوانش نشسته بود.
در این هنگام درب سالن انتظار باز میشود. یک مرد سالخورده برنزه در لباس شکار بر آستانه درب میایستد.
بارون فوراً او را توسط یک حرکت کوتاه سر متوجه میسازد که اجازه دارد خود را از چهرههای نامرئی به حساب آورد، و من یک حالت <به من دست نزن> واضح بر چهره مینشانم. شکارچی اما از یک زبان برتر استفاده میکند. او نه به سمت بارون نگاه میکند و نه به سمت من، بلکه با مهارتهای هندسی طوری حرکت میکند که پشتش به سمت هر دو نفر ما به طور همزمان چرخیده بود. او فوراً با شتر خطاب کردن گارسون تعارفات دلآزار او را قطع میکند.
من محیط شاعرانهام را توسط یک ریش ژولیده، چشمان چرخنده بیپروا و یک پیپ که مانند لوکوموتیو دود میکرد به شدت مختل شده احساس میکردم.
ابتدا وقتی مرد وحشی با یک لیوان شیر گرم آرام گرفته بود و شتر در کنار قفسه روزنامهها دوباره جایش را اشغال کرده بود وضعیت <به من دست نزن> حاکم میگردد. این رابطه با گذشت زمان یک شخصیت بسیار صلحآمیز به خود میگیرد. طوری بود که انگار ما به یک توافق ناگفته رسیدهایم تا همدیگر را با مراعات کامل نادیده انگاریم.
اجاق شروع میکند مرموزانه به ترق و تروق کردن. ما غرق گشته در تفکری عمیق همدیگر را لمس نمیکردیم. فقط وقتی گارسون وضعیت پایش را عوض میکرد سه سرِ خسته خود را برای یک لحظه بلند میساختند. سپس همه چیز دوباره میمُرد.
آدم در چنین شرایطی احتمالاً به چه فکر میکند؟ ــ ــ
این همیشه فرد به فرد متفاوت خواهد بود. من برای مثال فکر میکردم ــ ــ آخ نه، این کاملاً بیتفاوت است.
در هر حال سکوت ناگهان قطع میشود. این صدای ملودی عجیب یک ترانه بود که من آن را نمیشناختم و نیمه بلند از میان دندانها زمزمه میگشت. من به شکارچی نگاه طعنهآمیزی میاندازم و تماشا میکنم که بارون چه رفتاری میکند.
او فوری سرش را برایم بلند ساخته و در ضمن همچنین یک روزنامه به دست گرفته بود، اما من متوجه گشتم که او از پشت روزنامه با کنجکاوی به شکارچی خیره شده است. سپس روزنامه را فوری به کنار میگذارد، گیلاسش را با یک جرعه عصبی خالی میکند، با انگشتها بر روی میز ضرب میگیرد و با سوت آهستهای ترانه را همراهی میکند.
حالا همچنین مرد وحشی به بالا نگاه میکند و ساکت میشود. بارون هم سکوت میکند. به نظرم میرسید که یک زد و خورد کوچک به پایان رسیده است.
ناگهان آقای بارون از جا بلند میشود، به نزد شکارچی میرود و میگوید: "آقای عزیز، به من اجازه یک سؤال بدهید: "آیا هرگز در اوهایو بودهاید؟"
شکارچی حیرتزده میگوید: "بله."
"و شما دوشیزه وحشی از اوهایو را میشناسید؟"
"دوشیزه وحشی؟ ــ ــ" چیزی مانند یک لبخند مالیخولیائیـسعادتمند بر چهره سخت شکارچی میدود. او دست راست قویاش را در برابر پرسش کننده نگاه میدارد، و سپس آنها طوری به هم دست میدهند که من در عمرم هرگز فراموش نخواهم کرد. و حالا آنها کنار هم قرار میگیرند و گارسون را از چرت زدن در کنار قفسه روزنامهها بیدار میسازند تا شامپاین و سیگار برگ بیاورد، و سپس هر دو شروع به پرسش و تعریف میکنند، و در میان گفتگو گیلاسهایشان را چنان آتشین به هم میزدند که گارسون هر بار از جایش به بالا میجهید.
من یک نور تنها از بوته ساحلی شب سیاه اوهایو میدیدم که چشمک میزد. دوشیزه وحشی در برابرم ایستاده بود، یک زن باشکوه و خونگرم آتشی مزاج با چشمانی عمیقاً سیاه و فریبنده، و من یک رمان هیجان انگیز منقلب کننده به دورش میبافتم. ــ ــ
چشمان راویان با هیجان میدرخشید، شامپاینشان کف میکرد و دود سیگار برگ مانند تودههای مه که از رودهای سرد سیاه اوهایو برمیخیزند آنها را محاصره کرده بود. من اما تنها در گوشهام نشسته بودم و یک اشتیاق نیرومند به شرکت در این تعریف خاطرات احساس میکردم و دلم میخواست پیش آنها بروم و بگویم: آقایان عزیز، من هم این ترانه، اوهایو و دوشیزه وحشی را میشناسم. اجازه دارم در کنارتان بنشینم؟ ــ ــ
انسانهای سعادتمند و حسد برانگیز! ــ
من هرگز تنهائی را مانند این ساعت چنین تلخ احساس نکرده بودم. من تصمیم میگیرم از آنها به عنوان شنونده یک محل در کنارشان درخواست کنم.
در این لحظه چیزی سوت میکشد. یک صدای خش خش ــ یک قل خوردن ــ ــ قطار از راه میرسد.
من دوباره نه شکارچی را دیدم و نه بارون را. از داستان دوشیزه وحشی از اوهایو هرگز مطلع نگشتم، اما وقتی لقبش را به یاد میآورم احساس زشت و فشار آزار دهندهای به من دست میدهد.
این یک احساس نارضایتیست. تقریباً مانند اینکه آدم در هنگام خواندن مطلب هیجانانگیزی برای پک زدن به سیگار دستش را به سمت جاسیگاری ببرد و ناگهان متوجه شود که سیگار به طور غیر قابل توضیحی آنجا نیست ــ ــ نه، این احساس کاملاً متفاوتریست، یک احساس بسیار عمیق و کدرتر.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر