سویبلسال.

آقای ترتهبالگ از نظر شغلی دکتر جادوگر، پزشک سنتی، دندانپزشک و تحت تعقیب پلیس بود. گذشته از دندانها و میخچهها، صدها شفا یافته وجود داشتند که جادویش را ستایش میکردند. لوبهزاند شیشهگر را از طاعون کیسه صفرا نجات داده بود، فقط از این طریق که با استخوان یک اسب دو بار بر روی شکم او مالید و در این حال گفت: "بخند!". تمام: خندید ــ سالم.
متخصصینی مانند دکتر کوئیلیپی، ترتهبالگ را یک شارلاتان نامطلوب مینامیدند.
دوربین یکچشمی در دست شارلاتان نامطلوب میلرزید. واقعاً: آن سمت در باغ یک میز کوچک باشکوه و آشکارا برای دو نفر چیده شده بود. ترتهبالگ لباس پوشیده آماده ایستاده بود. اما نه. نه، نه! اما او میخواست رفتن به مهمانی و غذا خوردن با انسانی که ــ که ــ اگر هم نه ــ، اما این فاضل ابدی، این مخترع! این مقرراتی متحجر را کنسل کند! ترتهبالگ یک بار دیگر دوربین یکچشمی را روی جانپناه بالکن قرار میدهد. بله، او آنجا آن بالا نشسته بود! آقای دکتر کوئیلیپی، فاضل و دانشمند؛ آدم فقط یک قطعه از کمر خمیده او را میدید، اما این کمر بدون شک با بینی بدون خونش در کتابهای ضخیم احمقانه و بد بو با کنجکاوی نگاه میکرد، حالا، یک ساعت قبل از ضیافت، انواع چرندیات متحجر از رده خارج شده را از حفظ میآموخت که با آنها بر دیگری اثر عمیق بگذارد، شاید هم کلمات خارجی موشکافانه، خبیثانه، رذیلانه را دستچین میکرد، تا ــ تا به شارلاتان، به شارلاتان نامطلوب در فرصت مناسب ــ ــ «اَه!» یک سقوط، تقریباً با سر و صدا. دوربین یکچشمی قل میخورد. ابتدا بر روی جانپناه و، هنگامیکه آقای ترتهبالگ دستش را برای گرفتن آن پیش میبرد سریع به زمین سقوط میکند. «عالی شد!» این برایش کافی بود. ترتهبالگ ناگهان یک رولور در دست داشت، آن را به سمت کمر خمیده نشانه میگیرد و یک گلوله شلیک میکند. سپس از پشت به زمین میافتد. در اتاق. بر روی یک فرش.
پزشک سنتی استادانه نشانه گرفته بود. در این لحظه جن کوهستانی سویبلسال اتفاقاً در حال پرواز نامرئی از آنجا میگذشت. او از یک بازی بیلیارد اثیری میآمد، و البته از آنجا که گلوله از چشم او مخفی نمیماند، بنابراین مایل میشود با آن شوخی کند و به گلوله در حال پرواز با یک ضربه ماهرانه و محکم چوب بیلیارد نامرئی یک چرخش خوب محاسبه گشته بدهد. طوریکه گلوله باید از سمت راست به دور زمین تند و تیز میگشت و بعد دوباره مسیر قدیمیاش را در پیش میگرفت.
ترتهبالگ به دکتر شلیک کرده بود، که او را ــ تنها او را ــ به جشن پنجاهمین سال تولدش دعوت کرده بود. حالا فکر پزشک سنتی مانند یک سگ جوان که به استخوان دنده چربیدار فکر میکند به این واقعیت مشغول بود. او تلاش میکرد این واقعیت را ببلعد؛ اما دوباره ظاهر میگشت. هر کاری هم میکرد باز همانطوری باقی میماند که بود.
آقای ترتهبالگ خاکستری و پریشان بلند میشود، تلوتلو خوران به سوی خانه همسایهاش میرود، با این تصمیم که حالا نقش یک آدم بیگناه، غافلگیر گشته و وحشت کرده را بازی کند. چه نقشی!
یک نفر او را به بالا هدایت و درب اتاق کار دکتر را باز میکند. ترتهبالگ داخل میشود.
مشاهده به پیشواز آمدن دکتر که میخندید مانند یک صاعقه غیرمنتظره یا نیش یک رطیل به او برخورد میکند.
"خوشآمدید، ترتهبالگ، بهترین دوستم."
آقای ترتهبالگ از عمیقترین نقطه روح خود بیاختیار میگوید: "آیا شما هنوز زندهاید؟"
آقای دکتر پریشان میپرسد: "چه فرمودید؟" و جدی به ساعت نگاه میکند.
ترتهبالگ شاکرانه، شاد و دستپاچه با لکنت میگوید: "خدا را شکر، گلوله به هدف نخورد! هیچی، هیچی! ــ منظورم ــ من فکر کردم شما مردهاید."
دکتر کوئیلیپی الزاماً تذکر میدهد: "من از آن بیخبرم." ترتهبالگ به خود میآید. "تبریک صادقانه و صمیمانهام را بپذیرید." ــ "متشکرم! متشکرم!" بانی جشن به مهمان یک صندلی تعارف میکند، و در حالیکه خودش دوباره در محل کارش مینشیند، شروع میکند: "همسایه عزیزم، اجازه بدهید که ما قبل از اینکه برای غذا خوردن پائین برویم، اینجا بر حسب سنت باستانی کوئیوزانتولها یک دراکفالکوئریبوس بنوشیم و یک کاکااشتیمتبت واقعی بکشیم."
ترتهبالگ چنان خوشحال و متزلزل بود که این کلمات خارجی را دروناً بخشید و حتی به دکتر اعتراف کرد که او ابداً نمیتواند حدس بزند آنها چه معنی میدهند.
دکتر دوستانه میگوید: "چه اهمیتی دارد؟ این فقط صداقت برتر شما را ثابت میکند، شما میتوانید نامهای ساختگی بیمعنی و مشکلم را با کلمات سادهتر و مناسبتر جایگزین کنید. اما به خاطر نامگذاری شما چیزی تغییر نمیکند و خیلی ساده یکی از مشروبهای ساخته خودم از ترکیب دانه غلات و یک تنباکو کشف گشته توسط خودم از شکوفه درخت زیزفون و زنبور پودر شده باقی میماند."
ترتهبالگ دهانش را باز میکند. او آن را دوباره میبندد، زیرا دکتر در گیلاسها مشروب میریزد، پیپ را از تنباکو پر میسازد، روشن میکند و صمیمانه از نو به صحبت ادامه میدهد: "من خودم را کمی با انواع کارهای عملی و اختراعات مشغول میسازم و کاملاً آن انسان متحجر کتابی یا نظریهپرداز نیستم که شما شاید من را به حساب ــ ــ"
ترتهبالگ با تأکید جدی میگوید: "برعکس."
دکتر با یک تعظیم مهربانه ادامه میدهد: "و برای اثبات آن مایلم این" ــ (او یک قوطی را باز میکند) ــ "این ساعت را به شما هدیه کنم، که من خودم، با مقداری سختی و مطالعات قبلی ساختهام."
از میان قلب پزشک سنتی چیزی ملتهب میگذرد و میگوید: "اما آقای دکتر کوئیلیپی! این نقره است! و الماسهای بر رویشان واقعیست!" ــ دکتر که اشتباهی شنیده بود و در باره طرح و ساخت فکر میکرد پاسخ میدهد: "48 ساعت. من آن را همین حالا کوک کردم."
اشگهای واقعی شرم و پشیمانی بر روی الماسهای روی ساعت میچکند.
دکتر اعتراض میکند: "اما همکار عزیز ــ ــ"
"نه، آقای دکتر کوئیلیپی، به من همکار نگوئید؛ من لایق آن نیستم ــ ــ"
دکتر بلند میگوید: "لایق نیستید؟ این چه حرفیست؟ برایم نامطلوب بود وقتی شما مرا در صف کسانی فکر میکردید که ــ ــ"
ترتهبالگ حرف او را قطع میکند: "و اما با این وجود من در اصل یک شارلاتان هستم."
دکتر میگوید: "صادقانه بگویم: من هم همینطور. اما ما دقیقاً به همین خاطر باید همیشه همدیگر را به جهل و ناتوان بودنمان یادآوری کنیم و در وفاداری مشترک به سنبلکاری متحد باشیم. و من به این خاطر این ساعت را به شما ــ" (ترتهبالگ ساعت را در جیب قرار داده بود) ــ "تقدیم کردم، به نشانه احترام صمیمانهام و به عنوان یادگاری سادهای از یک همکار مسنتر و تحصیلکردهتر از شما که با این وجود همچنین ابله بوده است."
ترتهبالگ هیجانزده میگوید : "خدای من!" زیرا او یک دوست پیدا کرده بود که در گذشته از او نفرت داشت ــ ــ
دکتر سرفه کوتاهی میکند و میگوید: چه سریع یکی خود را به دیگری تغییر میدهد. اما اجازه بدهید که حالا به آن نپردازیم. بلکه: حرکت به سوی باغ برای خوردن خوراک قارچ دنبلان!!"
دکتر پس از کلمات <خوراک قارچ دنبلان> محکم از روی صندلی سقوط میکند. یک گلوله از راه پنجره پشتش را سوراخ کرده بود. او در حالیکه سینهاش را میفشرد فریاد میزند: "قلب!"
ترتهبالگ خودش را پرت میکند ــ جلیقه او را جر میدهد ــ میگوید: "ریه!"
دکتر ناله میکند: "بین قلب و ریه!"
"بله، اما بیشتر به سمت ریه."
"چه کسی این کار را با من کرد؟"
"بله، چه کسی میتوانست ــ؟" ترتهبالگ دچار لرزش وحشتناکی میشود. چه تصادفی: دو سوءقصد پشت سر هم به یک نفر.
کوئیلیپی مینالد: "چه کسی این کار را با من کرد؟"
ترتهبالگ غیرارادی میگوید: "ای بار من  نبودم! من پلیس را خبر میکنم."
دکتر با حرکت ضعیفی او را متوقف میسازد: "بمانید، دیگر دیر شده."
"به هیچ وجه! تکان نخورید؛ من یک دکتر میآورم."
کوئیلیپی التماس میکند: "نه! شما بهترین دکتر من هستید. مؤفقیتهای شما ــ"
ترتهبالگ جای زخم را پیدا میکند و بزاق دهانش را در آن میچکاند.
کوئیلیپی لبخند زنان مات میگوید: "آه، چه کیفی میدهد."
پزشک سنتی حالا با تمام وزنش بر روی زخم مینشیند، تا از خونریزی جلوگیری کند. او به کوئیلیپی میگوید "بخند!" اما او بیهوش شده بود.
ترتهبالگ از جایش حرکت نمیکرد. پس از شش ساعت فرد زیر او شروع میکند به هذیان گفتن. ترتهبالگ اما گوش نمیکرد، بلکه در غمانگیزترین ندامتها به شراتش میاندیشید، به ختم به خیر شدن سوءقصدش فکر میکرد و به پیشامد بیرحمانه غیرقابل درکی که حالا این اندام رقتآور و ساده دانشمند را به زمین انداخته بود.
زیرا آقای ترتهبالگ نمیتوانست حدس بزند که او در این ساعت بر روی یکی از موذیترین قاتلهای جنسی نشسته است، که حالا از خاطرات تهدیدآمیزی عذاب میکشید که به آن ساعت نقرهای مربوط میگشت. این ساعت را دکتر کوئیلیپی با اشتیاق به قتل طوری ساخته و تنظیم کرده بود که دوازده ساعت بعد از جشن تولد یک محموله نیتروگلیسیرین فشرده شده را باید منفجر میساخت.
ترتهبالگ به خود میگوید: من میخواهم همه چیز را برایش اعتراف کنم، بینی دکتر را لمس میکند و از سردی آن به وحشت میافتد.
کوئیلیپی بیدار میشود: "ساعت چنده؟" او به شدت نفس نفس میزد.
ترتهبالگ به نرمی میگوید: "پایان نزدیک است. به این دلیل مایلم ــ"
دکتر نیرویش را جمع میکند و خود را کمی راست مینشاند: "گوش کنید، من باید چیزی به شما ــ"
پزشک سنتی مقاومت میکند: "نه! دراز بکشید. من باید چیزی به شما ــ"
دکتر دستش را تند تکان میدهد: "دفعه بعد! ــ حالا ــ ساعت ــ ــ به حرف من گوش کنید ــ"
ترتهبالگ اصرار میکند: "ساکت باش! اجازه بدید من صحبت کنم!"
"نه، من باید صحبت کنم ــ"
"اول من!"
کوئیلیپی تلاش میکند فریاد بزند: "من ــ"
ترتهبالگ برای اینکه جمله اش را به پایان برساند با عجله بلندتر فریاد میزند: "من به شما شلیک کردم!"
کوئیلیپی خود را کمی راست میکند: "شما؟؟ ــ چطوری؟؟ شما؟؟ ــ از سمت خیابان؟؟"
ساعت در این لحظه منفجر میگردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر