اما هاینریش چهارم فکر می‌کرد ...


من به دیدار برادرزاده دانشجویم رفته بودم. ما آرام در شهر قدم میزدیم. در این وقت این ایده عجیب به سراغش میآید که مرا با خود به یک جلسه سخنرانی ببرد.
برادرزادهها معمولاً عمویشان را با خود به جلسه سخنرانی در دانشکاه نمیبرند. آنها تئاتر یا یک گالری یا یک کافه آبجوخوری را پیشنهاد میکنند. اما آنها به فکر دانشگاه نمیافتند، اگر هم در نزدیکترین محل قرار گرفته باشد. حالا، برادرزادهام به این فکر افتاده بود و میگوید:
"تو، عمو، یک ربع دیگر فلان آدم معروف سخنرانی میکند، میخواهی با من بیائی؟"
"مگه چنین اجازهای دارم؟"
"آخ، میدونی، ما در نیمکت آخر میشینیم."
"در باره چه چیز سخنرانی میکند؟"
"در باره پادشاه هاینریش چهارم."
روزهای مدرسه رفتن خودم به یادم میآید. کانوسا Canossa اوج میگیرد. یک مرد غیر معمولی که پادشاه آلمان بود از طریق کوههای آلپ در میان برفها راهپیمائی میکند و ملتمسانه در دهلیز کانوسا میایستد، جائیکه پاپ قبل از پذیرفتن او گذاشته بود یک نیم روز انتظار بکشد ...
من میگویم: "آره، همراهت میآیم."
و سپس من و برادرزادهام در سالن بزرگ سخنرانی در آخرین ردیف نیمکتها نشسته بودیم. چهره بسیار جوان دانشجوها مرتب از کنارم رد میشدند و تعجب میکردند: "این پسر سالخورده با ریش در دانشگاه چه میخواهد؟"
با این حال من اصلاً یک کم هم دستپاچه نبودم، من به چهره جوانان نگاه و تعجب میکردم: "این مردم جوان اینجا چه میخواهند؟ آنها هرگز نمیتوانند این سخنرانی در باره یکی از ژرفترین فصول تاریخ جهان را کاملاً درک کنند."
اما سپس پروفسور مشهور میآید، و حیرت متقابل ما را قطع میکند و با یک سخنرانی فوقالعاده توجهها را به قامت تاریک هاینریش چهارم جلب میسازد. یک نقاشی لوله شده بسیار بزرگ باز میگردد. امپراتوری و کلیسا آن جلو کنار تریبون یک جنگ بزرگ انجام میدادند. سپاهیان در حال جنگ و شمشیرها میدرخشیدند. از ویرانههای شهرهای در حال سوختن دود بلند بود. کلیسا با جوش و خروش ناقوسهای شورش را به صدا آورده و شمشیر سلطنتی در کنار لبه ناقوس برای ضربه زدن بلند گشته بود ... یک مرد شکسته در حیات قصر کانوسا ایستاده بود و برای پذیرفته گشتن و بخشش التماس میکرد. تمام نخهای این نمایش تراژدی قدیمی را مردی از روی تریبون از اعماق گذشته بیرون میکشید و از آنها یک فرش زربفت میبافت. آدم میدید که چگونه نخها خود را به انگارهای به نام "هاینریش چهارم" تسلیم میساختند. تمام دسیسههای آن زمان لخت در برابرمان قرار میگیرند، و آدم از روی صخرههای کوههای آلپ میدید که تمام ملتها خشمگین به هم حمله میبرند.
ما ساکت بر روی نیمکتهای خود نشسته بودیم و حس میکردیم که چگونه قرون وسطی بال زنان از کنار ما میگذرد. برادرزادهام به چشم‎‎های من نگاه میکرد:
او زمزمه میکند: "چه مردی!"
من هم میگویم: "چه مردی!"
منظور برادرزادهام پروفسور بود و منظور من هاینریش چهارم.
و حالا آن مرد در آن بالا یک مشعل جدید روشن و آن را در روح پادشاه هاینریش پرتاب میکند و قلب پاره گشته یک انسان نمایان میگردد.
ما نفس بریده نشسته بودیم.
حالا پروفسور شروع میکند به نشان دادن ریشههای تعیین کننده در روح قهرمان خود.
او میگوید: "... اما پادشاه هاینریش چهارم فکر میکرد ــ" ــ در این لحظه طنین تیز ناقوسها از بیرون شنیدن صدای کلمات او را ناممکن میسازد. ناگهان او جملهاش را قطع میکند و میرود. و ما مطلع نمیشویم که هاینریش چهارم چه فکر میکرد.
من و برادر زادهام ساکت از دانشگاه خارج میشویم و ساکت در امتداد یک خیابان دراز به راه میافتیم.
اما جمله "... اما هاینریش چهارم فکر میکرد ــ" هنوز هم در ما طنینانداز بود، "اما هاینریش چهارم فکر میکرد ..."
و افکار من به مسیرهای بسیار دور میرفتند ...
در این وقت برادرزادهام افکارم را قطع میکند: "عمو، فکر میکنی که هاینریش چهارم در آن لحظه چه فکر میکرده است؟"
من محکم پاسخ میدهم: "من این را نمیدانم."
"پروفسور حتماً ــ"
من از دهانم خارج میشود: "پروفسور هم این را نمیداند."
برادرزادهام مضطرب میگوید: "تو که نمیخواهی پروفسور را تحقیر کنی، من خوب دیدم ــ تو خودت کاملاً مجذوب سخنرانیاش شده بودی."
"من هم کاملاً مانند تو مجذوب سخنرانی شده بودم."
"بنابراین درکت نمیکنم."
"مردی را که پروفسور بر روی تریبون قلمکاری میکرد هاینریش چهارم نبود."
برادرزادهام متعجب میپرسد: "پس که بود؟"
"او خودش بود، خود پروفسور."
"بنابراین جعلی بود، منظورت این است؟"
"نه، جعلی نه. در ابتدای سخنرانی هاینریش چهارم زنده بود، آن هم چه زندهای ــ! اما در او خون هاینریش چهارم روان نبود، بلکه خون این دانشمند بزرگ."
"منظورت این است که هیچکس نمیتواند تاریخ را تفسیر کند، بدون آنکه ــ"
"بدون آنکه خودش را در آن قرار دهد، بله، منظورم این است."
"و آنچه این دانشمندان به خاطرش یک عمر مطالعه کرده و با تلاش به دست آوردهاند؟"
"در اصل فقط ذهن خود آقایان است که خود را در روح زمانها منعکس میسازد."
"بنابراین تو دوباره بازسازی کردن قطعه به قطعه افکار یک حاکم فقید را غیر ممکن میدانی؟"
"برادرزاده عزیز، ما چهار یا پنج آثار عالی تاریخی در باره سقوط امپراتوری رُم و علل آن داریم. هرکدام توسط معاصران خود تمجید میگردد. و گفته میشود «حقیقت اینجاست!» و هر یک فقط دیگری را رد میکند. و هر یک رونوشتی از نویسندهاند. به تعداد کسانی که خود را با سقوط امپراتوری رُم مشغول میسازند همان تعداد هم سقوطها وجود دارند."
"هوم، این حقیقت دارد: مگر ما از افکار انسانهای نزدیک به خودمان که با ما زندگی میکنند چه میدانیم؟"
"هیچ چیز. حتی افکاری که خود ما دیروز به آنها میاندیشیدیم امروز مانند غریبهها به صورتمان نگاه میکنند."
"و در نتیجه چیزی باقی نمیماند ــ؟"
"هیچ چیزی که ما واقعاً میدانیم، مگر زمانیکه فکر خود ما سرش را بلند کند."
"فقط وقتی که فکرمان سرش را بلند کند؟"
"بله، زیرا پس از اظهار کردنش فکر دیگر مال ما نیست، حتی یک ساعت دیرتر میتواند دشمن ما باشد."
"بنابراین نباید دیگر گفت: «اما پادشاه هاینریش چهارم فکر میکرد ــ؟»"
"نه، بلکه: من فکر میکنم ...!"

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر