خارج از جغرافیا.

آقای پروزل درشکهچی از یکنواختی افسرده میگردد؛ او نمیتوانست توسط شغلش چیزی برنده شود. خسته و با پشتی خم شده در روز یا شب بر روی نیمکت درشکهاش مینشست. اسب پیر هم که یازده سال به مالبند پروزل عادت کرده بود خسته و با کمری خم میایستاد یا یورتمه میرفت و پس از انجام خدمت حتی پهلو به پهلو با اربابش میخوابید.
یک روزصبح درشکهچی در حال کش و قوس دادن به خود دوباره آه میکشد و میگوید: "آخ، کاش مرده بودم!" و برای تصور اینکه مرگ چگونه است غیر ارادی چشمانش را میبندد. اما از آنجائیکه آنها را کاملاً نبسته بود با حیرت فراوان میبیند که چگونه اسب پیر یک شکلک تمسخرآمیز برایش درمیآورد، سپس بلند میخندد و ناگهان طوریکه انگار بیش از حد بلند خندیده باشد ــ درست مانند کار یک انسان در چنین مواقعی ــ، سمش را در مقابل پوزه نگاه میدارد.
درشکهچی چشمهایش را باز میکند، در این لحظه اسب پیر فوری دوباره حالت اصلی و خستهاش را به خود میگیرد. شاید آقای پروزل خواب دیده بود. این غیر ممکن بود که یک اسب چنین کاری بکند و بعلاوه اربابش را مدت یازده سال فریب دهد. در هر حال باید این بررسی میگشت.
آقای پروزل در دفعات بعد اغلب خود را به خواب میزد، و در این زمان یک بار متوجه میشود که چطور اسبش خود را ناگهان بر روی پاهای عقب قرار میدهد، پاهای جلوئی را صلیبوار روی سینه میگذاد و به این شکل بی سر و صدا به جلو و عقب میرود و زیر لب زمزمه میکند: "اگر من یک مادیان بودم و آقای پروزل عاشقم میشد، بنابراین فرزندانمان قاطر میگشتند."
درشکهچی در حال جهیدن میگوید: "تو چارپای بدلی! منظورت چیه؟"
اسب آرام و با یک امنیت مهربانانه که شلاق را از دستهای اربابش به زمین میاندازد میگوید: "من باهوشتر از تو هستم، اینطور نیست؟" و هنگامیکه آقای پروزل را درمانده میبیند ادامه میدهد: "خب، خب، اما نصیحت من برای بیرون رفتن از این وضع غلبه کردن میطلبد."
پروزل آه میکشد و میگوید: "من برای هر کاری آمادهام."
اسب بینی خود را با دو سم پاک میکند و میگوید: "تو باید از جهان بروی، از این جهان."
درشکچهچی با کندی سر تکان میدهد: "بله، مردن. ــ این بهترین کار است."
"برعکس! به من گوش کن: بلافاصله سریع به خیابان فازانن و به خانه شماره ... برو ــ اما ببخش، ما باید کمی آهستهتر صحبت کنیم ــ." اسب پیر بقیه حرف را آهسته کاملاً نزدیک گوش درشکهچی زمزمه میکند. این یک نصیحت عجیب و غریب بود. پروزل متناوباً سرخ و رنگپریده و آبی میشود. اما عاقبت مصمم برمیخیزد، سپاسگزارانه اسب را در آغوش میگیرد و میگذارد اسب هم او را در آغوش گیرد. سپس با عجله پیاده به سمت آن خانه نام برده شده در خیابان فازانن به راه میافتد، جائیکه او به سالن هدایت میگردد و به صاحبخانه میگوید: "قبل از آنکه چیز مهمی را به اطلاعتان برسانم، خواهش میکنم ــ ــ کجا است ــ ــ؟ ببخشید ــ حال من کمی بد است ــ"
درشکهچی درب اتاقک را قفل میکند، خود را <جائی> مینشاند، کاری انجام میدهد. سپس داخل آن <جا> میشود، خود را راست میکند، دستگیره سیفون آب را میکشد، گرداب او را در بر میگیرد و کاملاً خیس و نرمش میسازد، او احساس میکند که نازکتر و درازتر میگردد و در یک لوله کشیده میشود.
هرچه پروزل درازتر میگشت به همان نسبت نیز سریعتر از میان لوله ظاهراً بیپایان رد میگشت و متأسفانه نه با سر بلکه بالعکس. به این دلیل چنین اتفاق میافتد که وقتی لوله به دو قسمت منشعب میگردد، او با یک پا درون یکی از لولهها و با پای دیگر در لوله دیگر گیر میکند. از آنجا که او اما در کنار لوله سمت راست تابلوی اعلام مسیر "تصفیهخانه فاضلاب" را میخواند بنابراین با زحمت فراوان پای درون لوله راست را خارج میکند و فوری از لوله سمت چپ به لیز خوردن ادامه میدهد. دفتر خاطراتش که دیرتر در حال روایت به سمت ما بازگشت به طرز تأسفباری فراموش میکند نام و محل جغرافیائی سرزمین عجیب و غریبی را بیان کند که آقای پروزل عاقبت در یک محل کاسه شکلی فرود آمده بود که کاملاً شبیه به محل خروج و آغاز سفرش بود. او از آنجا خارج میشود، و چون هم درب اتاقک و هم درب کریدور را گشوده مییابد، و بعلاوه از آشنائی با یک غریبه که او به آپارتمانش از طریق چنین روش نامتعارفی وارد شده بود خجالت میکشید، بنابراین خود را سریع و پنهانی دور میسازد.
در این وقت او خود را در کشوری مییابد که زندگی در آن درست مانند زندگی پیش ما بود، بجز چند چیز اندک اما با تفاوت بسیار عمیق: آنجا در آن سرزمین هیچ چیز به درد نمیآورد.
البته یک مرد مانند پروزل ک همه چیز را فقط با دیدگاه محدود یک درشکهچی میبیند در موقعیتی نبود که بزرگی عواقب فاجعه بار یک چنین <درد نیاوردنی> را درک کند. او در این رابطه فقط از حوادث ناچیز و اغلب کاملاً ناچیز گزارش میدهد. مانند لذت بزرگی که او در اولین هفتهها با رفتن هر روزه به دندانپزشک برای کشیدن دندانهای سالم و سپس دوباره به زور فرو کردنشان بدست آورده بود. یا از یکی از درشکهسواریهائی خوشش میآید که در آن درشکهچی بر روی یک زین از رنده آهنی نشسته بود و لایهدوزی صندلیهای کابین درشکه از سیم خاردار بود و جوانان دائماً خود را به شوخی زیر چرخهای درشکه میانداختند.
پروزل مینویسد: در آنجا سقط شدن وجود ندارد، که منظور او مردن یا مرگ است. اگر در دوئل گوش یا یک عضو دیگر قطع گردد، بنابراین در عرض هشت روز ابتدا یک گوش جدید در انسان و بعد یک انسان جدید در کنار گوش رشد میکند. بعلاوه ما در حال خواندن از بین خطوط با وجدان نوشته شده دفتر خاطرات متوجه میشویم که آنجا در آن سرزمین همچنین هیچ تولدی یا حداقل هیچ تمایلی مانند ما به حسهای کثیف وجود نداشت. کسی که قصد تکثیر خود را داشت برای مثال یک یا دو یا ده انگشت خود را قطع و هشت روز صبر میکرد.
همچنین پروزل هم به این ایده میرسد که خود را تکثیر کند، اما در اصل فقط به این خاطر، چونکه میخواست یک کارخانه چرخ کابین درشکه تأسیس و تمام کارکنانش را از فرزندان قابل اعتماد خود استخدام کند تا به این ترتیب حقوقها در خانواده باقی بماند. او بینیاش را در چرخ گوشت فرو میکند، گوشتهای ریز بیرون آمده از چرخ گوشت را در باغ میپراکند و حالا به این خاطر که هر روز صبح هنگام قهوه نوشیدن از بالکن میدید که چطور اولاد باشکوهش در باغ رشد میکنند خوشحال بود. اما یک دسته کلاغ چند روز بعد لذتش را با خوردن تمام گوشتهای ریز شده خراب میکنند. آقای پروزل وقتی یک بینی جدید روی صورتش رشد میکند خوشحال میشود.
او در اپیزود دیگری نزاع با یک آهنگر را به تصویر میکشد که با ناشیگری یک سندان را بر روی پاهای پروزل انداخته بود. گرچه درشکهچی کوچکترین دردی احساس نکرد اما با "اوه، معذرت میخواهم!" گفتن آهنگر راضی نمیشود، بلکه یک سیلی به آهنگر میزند، و چون هنوز گرفتار حساسیت اغراقآمیز سرزمینش بود حتی یک چشم آهنگر را هم درمیآورد. آهنگر فرار میکند، چرا، قابل توضیح نبود. اما وقتی از درشکهچی ما فاصله کافی میگیرد به سرعت برق یک پایش را قطع میکند، آن را از زانو تا درجه خاصی خم میکند و مانند یک بومرنگ چنان به هوا پرتاب میکند که زوزه کشان انگشت میانی پای آقای پروزل را قطع میکند. درشکهچی بدون فکر کردن به اینکه حالا او یک فرزند بدست خواهد آورد عبوسانه انگشت و بومرنگ را از روی زمین برمیدارد و آنها را در خانه در کمد میگذارد و درش را قفل میکند. دیرتر دچار بیخوابی شبانه فراوانی میگردد، زیرا او تصور میکرد که از جائی صدای وحشتناک "باز کن، باز کن" میشنود.
این دفتر خاطرات نویسِ کم فکر در باره وضعیت عجیب و غریب جنگ در آن سرزمین هیچ گزارشی نمیدهد، در حالیکه هر فرمانده جنگ در آنجا وقتی ارتشش توسط دشمن خرد و ریز شود باید خوشحال باشد. نه، درشکهچی ما فقط حوصلهاش سر رفته و دلتنگ سرزمین و خواهرش شده بود، که هنوز سی مارک به او بدهکار بود و او صادقانه دوستش داشت. او نمیدانست که چگونه میتواند دوباره به سرزمینش بازگردد. بیهوده به اسبهای همه درشکهها چشمک میزد، حتی با یکی دو اسب هم صحبت میکند: "خب؟؟ اینطور وانمود نکن؛ من میدونم که تو منو میفهمی." اما نمیتواند از هیچ اسبی حرفی بیرون بکشید. تا اینکه او یک شب پنهانی به یک اصطبل وارد میشود، خود را کنار یک اسب بر روی کاه میاندازد و بلافاصله وانمود میکند که به خواب رفته است. اما متوجه هیچ چیز بجز سیب خوردن اسب نمیگردد، و چون اسب همزمان با خوردن سیب مگسها را هم با دمش دفع میکرد، بنابراین مگسها به سمت آقای پروزل میآیند و او فرار میکند.
با این وجود او دیرتر به نحوی دستورالعمل را بدست میآورد، تا دوباره، البته به نوعی که یک بار سفر کرده بود، توسط جریان آب از آن سرزمین به سمت سرزمین خودش و حتی مستقیماً در خانه خواهرش هدایت شود. تصادف چنین میخواست که این دختر باکره کمی بیمار اتفاقاً بر روی آن چیز نشسته بود که پروزل در زیرش ظاهر میگردد.
او فریاد میکشد: "شیطان لعنتی!" و با خشم فرار میکند.
درشکهچیِ به خانه بازگشته بخاطر این کلمات خشن چنان رنجیده بود که یک ماه مانند درخت بدون هیچ کلمهای همانجا ایستاده بود. سپس دفتر خاطرات را به سمتی که خواهرش رفته بود پرتاب میکند، مصمم دستش را دراز میکند، دستگیره سیفون توالت را میکشد و خود را دوباره توسط جریان آب به آن سرزمین مرموز که مفقودالاثر شده بود میفرستد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر