یک شب در تیمارستان.

(1914)
من در این زندگی با دکتر هافکینگز دیگر یک کلمه هم صحبت نمیکنم.
و در آن جهان؟
شما هم که مرا دست میاندازید. دکتر هاوکینز چنان گولم زد که باید در اصل برای تعریف کردن آن خجالت بکشم. و در این حال با تمام بدبینی یک استاد خصوصی فیزیولوژی اعصاب به ریشم خندید. فقط گوش کنید.
اواسط ماه ژانویه بود و من برای شب در هیچ خانهای از پوتسدامرتور تا سولوگیشهگارتن به هیچیک از مهمانیهای شام دعوت نشده بودم. عجیب است! مگر نه؟ پس برای چه آدم یکی از بهترین پیانونوازان و شعبدهبازان برلین است، اگر نتواند هر شب از سه دعوت یکی را انتخاب کند. بله، در این وقت من حدود ظهر دوست مشترکمان گِرسه را در کافه یوستی ملاقات کردم. شما میدانید: گِرسه! که بهترین دوستمان است و چنین به نظر میرسد تنها سرگرمیاش آشنا کردن ما با خانوادههائیست که آدم با آنها هنوز مراوده ندارد. گِرسه میشنود که من کاری ندارم و فوراً مرا برای شرکت در یک مهمانی بزرگ در نزد خانواده فلایشر موظف میسازد. حالا شما شروع کردهاید به خندیدن! بنابراین میدانید که منظورم چه کسیست. خانواده فلایشر از مدتها پیش مایل بودند که من در مهمانیشان شرکت کنم. فلایشر چاق ثروتمند دیگر با غلات تجارت نمیکند، بلکه حالا بهترین آشپز و بهترین موسیقی را در منطقه جدید شهر در پشت خیابان تیرگارتن دارد. ما میدانیم که گِرسه همه جا این اجازه را دارد دوستان خود را پیش دوستان دیگرش ببرد. شاید حتی برای هر نفر مبلغی هم دریافت میکند. من به او جواب رد میدهم. من هنوز فلایشر چاق را با چشمانم ندیدهام، اما از خانم چاق فلایشر خیلی چیزها شنیدهام. من برای آشپز او هنوز آماده نیستم. مرغ و زن هنوز برایم بدون قارچ دنبلان خوشمزهاند. ــ حالت چهره گِرسه طوری میشود که انگار برای قرض گرفتن تلاش بیهودهای کرده است و میگوید: "حیف شد، آنجا خانمی است که عاشق شماست." ــ "خب؟" ــ "این خانم عاشق رکگوئی است، او بسیار عاشق است. او به وضوح برایم روشن ساخت که مایل است از شما تجلیل کند."
آدم همانطور که معروف است هیولا نیست، و همچنین از آنجا که آن شخص باید بسیار زیبا باشد، عاقبت جواب مثبت میدهم.
من باید بدون هیچ تشریفاتی کمی بعد از ساعت نه ظاهر شوم. گِریسه مراسم معرفی را به عهده خواهد گرفت. خانم عاشق چه نام دارد؟ ــ "او شما را به سر میز هدایت خواهد کرد."
کمی قبل از ساعت نه بود، من اسموکینگ بر تن آماده بودم و فلسفه میبافتم که آیا در واقع بیشتر از فتح کردن مایل به خوابیدن نیستم. در این لحظه زنگ زده میشود و دکتر هافکینگز داخل میشود. او هم اسموکینگ پوشیده بود. او در تابستان یک بار به من قول داده بود که مرا همراه خود به یک جشن شام در تیمارستانش ببرد. شما میدانید که او دستیار پزشک یک تیمارستان لوکس خصوصیست. او حالا آمده بود تا به قولش وفا کند.
من میگویم: "نه، دوست عزیز، این ایده در زمان مستی به سراغم آمده بود. خیلی ممنون برای حافظه و نیت خوب شما. من امروز کار بهتری در پیش دارم." و برایش مذاکرهام با گِرسه را تعریف میکنم. لبخند زیبا و شریرانه دکتر هافکینگز بر چهرهاش مینشیند و میگوید:
"تو تصور کاملاً غلطی از تیمارستان ما داری. این محل به اندازهای گران است که تمام بیماران ما را مردان و زنانی که به ده هزار فامیل ثروتمند تعلق دارند تشکیل میدهد. راحت مانند هتل درجه یک و مدیر بخصوص هنگام چنین جشنهائی خساست به خرج نمیدهد. این جزء تبلیغات اوست."
"تو اما متوجه ..."
"تو اشتباه تصور میکنی! بخصوص خانمهای هیستریک مورد علاقهات واقع میگردند. آنجا یک بیمار است، بیشتر از زیبا ... و تو میتوانی او را به میز دعوت کنی."
"اما دیوانه!"
"خب، او دارای یک نقطه ضعف است. اما مگر چه کسی در شهر بزرگ روحش سالم است؟ از نظر روانی یک چنین خانمی ..."
خلاصه، من میگذارم دوباره متقاعدم سازند، از لذت ناشناخته و خانم عاشق در نزد خانواده فلایشر صرفنظر میکنم و دعوت هافکینگز را میپذیرم.
ماشینش در مقابل درب خانه انتظار میکشید. او به راننده چیزی میگوید و ما بر روی برف سخت به سمت خیابان تیرگارتن میرانیم.
هنگامیکه نگرانیهای جدید به سراغم میآیند دوباره لبخند زیبا و شریرانه بر چهره دکتر هافکینگز مینشیند. به هیچ وجه خطری وجود ندارد. حتی مهمانی ترسناکتر از مهمانیهای خوب دیگر هم نیست. من هیچ تفاوتی بین این دو مهمانی قائل نمیشوم. حتی شعبدهبازان هم آنجا خواهند بود.
ما رسیده بودیم و دکتر هافکینگز مرا با عجله از میان حیاط جلوئی به یک خانه با نور روشن هدایت میکند. خانه اصلاً پر مخاطره دیده نمیگشت. فلایشر یا شما هم میتوانستید اینطور زندگی کنید. هافکینگز میگوید: "اینجا اتاقهای جشن هستند، تا اندازهای ویترین تیمارستان. در اصل تیمارستان واقعی آنجاست." برای نشان دادن آنجا حرکت نامعینی به دستانش میدهد که میتوانست هم به ساختمان پشتی و ساختمان بغلی دلالت کند و هم به نیمی از برلین. ما بر روی فرشهای نرم به طبقه اول میرویم و آنجا توسط دو خدمتکار در لباس فرم مورد استقبال قرار میگیریم.
من میپرسم: "خدمتکاران واقعی؟"
"نه، افراد احمق و دزدانی که طبق شخصیت خود نقش خدمتکاران را به عهده گرفتهاند. آنها در برابر مهمانها نمونهاند. اما تو باید آنها را خصوصی ببینی! جانوران وحشی!"
"هیچوقت فرار نمیکنند؟"
"به ندرت. در مقیاس بزرگ تقریباً صد سال میشود که چنین چیزی اتفاق نیفتاده است."
در حالیکه ما اسموکینگ خود را آویزان میکردیم، دکتر هافکینگز آهسته میگوید: "راستی، تو هیچ چیز از دست نخواهی داد. ما در اینجا برادر دوقلوی فلایشر چاق را هم داریم. او خود را برادر ثروتمند فلایشر تصور میکند و دیوانگیش در این است که فکر میکند میزبان مورد احترام مجلس جشن اوست. او تا این اندازه انتظار احترام دارد. برای اینکه تحریکش نکنیم تو را به او معرفی خواهم کرد."
"و بانوی زیبائی که به من قول دادی؟"
"او خودش تو را مخاطب قرار خواهد داد. روش او اینطور است. او عاشق رکگوئیست."
ما داخل میشویم و احساس نگرانی من بعد از چند دقیقه از بین میرود. اوضاع مانند هر سالن جشن دیگری به نظر میرسید. فقط من فکر میکردم که یک رذالت خاص و تشنج بیمارگونهای بر روی تمام چهرهها میبینم. در غیر اینصورت: توالتها و رفتارها مانند جاهای دیگری بود که آدم شبهایش را میگذراند.
یک مرد چاق به سمت ما میآید؛ او مانند یک تاجر اسب دیده میگشت که سرپیشخدمتی درس ادب به او داده باشد. من به او معرفی میشوم. فلایشر بدلی وضع خود را فقط به این وسیله لو میدهد که یک لحظه به دکتر هافکینگز هم مانند یک غریبه خیره میشود. سپس در حین دست دست دادن چیزهائی را میگوید که معمولاً گفته میشود. شادی ... خانه ساده ... هافکینگز میگوید: "فلایشر عزیز، شما خوب میدانید من چه کسی را پیش شما آوردهام؟" فلایشر دستم را گرمتر میفشرد، چیزی مانند افتخار بزرگی است زمزمه میکند و میرود.
"من دو سه نفر از خانمها و آقایان را به تو معرفی میکنم، بعد تو خودت به خودت کمک خواهی کرد."
"اما باید قبلاً یک کم برایم تعریف کنی که این مردم چه کسانی هستند."
"با کمال میل، من یک روانپزشکم. از میزبانمان آقای فلایشر بدلی که قبلاً شنیدهای. او آستینش چند بار زندان را لمس کرده و شاید هم اگر اینجا در یک تیمارستان زندگی نمیکرد حالا در آن نشسته بود، ... مانند همه ما."
من ابلهانه میگویم: "تو هافکینگز، من یک چنین چیزی در باره فلایشر اصلی هم شنیدهام."
"آخ، هیچ مهم نیست، نزد او فقط گمانهزنیهای دوستانش است ... آیا آنجا آن بانوی آرایش کرده با کمر زنبوری را میبینی؟ پدرش کارشناس اقتصادی بود، شوهرش پروفسور افتخاریست. تصور سفت و سختش این است که تمام جهان از زیبائیش صحبت میکند. بیست و پنج سال قبل باید واقعاً اینطور بوده باشد."
"و او به خاطر چنین چیز جزئیای اینجاست؟"
"تو باید بدانی که او با وجود مهریه بزرگ فقط در حدود ده هزار مارک درآمد دارد و اینکه معتقد است از این ده هزار مارک باید شش هزار مارک برای آرایش و وسائل بزک خرج کند. آنها مهمانی بزرگ بر پا میکنند و در خفا گرسنگی میکشند. آقای بلند قد بوری که با او صحبت میکند دکتر هارتویگ نام دارد، پزشک، ابتدا از یک سال قبل توسط ممتحنین به سمت بشریت رها شد. او می‎‎داند که هیچ چیز نمیداند و بنابراین یک فیلسوف است. اما او تصمیم راسخ گرفته دکتری شود که بیشترین مراجعین در برلین را دارد و با تمام زرنگی یک دیوانه این هدف را دنبال میکند. این مورد برای امثال مال بسیار پیچیده است. البته حرص و طمعش به پول نمیتواند نشانهای از بیماری روانی باشد. تمام قتلهای علمیای که او باعث گشته بخاطر خودخواهی و جهلش بخشوده میشوند؛ اما در نهایت دولت نمیتواند تحمل کند که چنین مردی هر ساله یک دو جین انسان را بکشد."
"بنابراین او برای زیان نرساندن به بشریت اینجا نگهداشته میشود؟"
"او دیگر نمیتواند به انسانهای عاقل صدمه بزند. اما اینجا در این تیمارستان بزرگ ــ و هافکینگز دوباره حرکت نامعین دست را انجام میدهد ــ فعالیتش را انجام میدهد. آن دو آقائی که با او صحبت میکنند شاهزاده <X> و تلتوئر جوان هستند. شاهزاده <X> مدتها در حلقه دوستانش تحملناپذیر بود؛ در محافل عمومی مردم برایش تعظیم میکنند، با این وجود او به هر خانم پیر و جوانی بعد از دو دقیقه پیشنهاد میدهد که او را در آپارتمان مجردیاش ملاقات کند. تلتوئر جوان بیضررتر است. او بسیار مایل است با شاهزاده <X> اشتباه گرفته شود و به این خاطر فقط از رقاصان و اسبها صحبت میکند. جسمش دچار آسیب شده است، مخصوصاً مغز ظریفش. او اجازه میدهد توسط دکتر هارتویگ به خاک سپرده شود."
"تلتوئر؟ ببین، من از او شنیدهام. همه مردم او را ابله مینامیدند. اما من فکر میکردم که او برای خود آزاد میگردد."
"چه چیزهائی را آدم آزاد مینامد! اما خانم اوربان دارد به سمت تو میآید. او خود را بطور کامل به تو معرفی خواهد کرد. خدای من، حالا ما در یک تیمارستان هستیم. من شماها را تنها میگذارم."
من کمی دستپاچه بودم. من حالا لحظهای تصور کردم که در خانه فلایشر اصلی هستم، زیرا در آنجا هم یک خانم عاشق و رکگو به من وعده داده شده بود. خانم اوربان یک شخص کوچک اندام زیبا بود که میتوانست در مهمانی فلایشر اصلی به زحمت مورد توجهام قرار گیرد. من اینجا فوری متوجه حلقههای تیره اطراف چشمان زیبا و سوسو زنش و چینهای زننده اطراف دهان میشوم. مایلم بگویم که او له گشته دیده میشد.
او بیتکلف به سمت من میآید، مرا به نام میخواند و از آشنائی با من خوشحال بود. من پس از چند جمله در باره آخرین کنسرتم و تازهترین شایعات تئاتر خواهش میکنم به من اجازه دهد به سمت میز همراهیش کنم.
او میگوید: "من ترتیب این کار را دادهام. ما در کنار همدیگر مینشینیم و اگر شما مهربان باشید حالم پس از خوردن شام بد خواهد شد، بعد باید اینجا را ترک کنم و شما مرا به خانه مشایعت میکنید. شما که بیش از حد خجالتی نیستید؟"
بلع این بسیار سخت بود. چنین چیزی در یک مهمانی واقعاً خوب حداکثر دو بار در زندگی برایم اتفاق افتاده است. البته به نظر میرسید که خانم اوربان هم در اینجا تنها بیمار از این نوع باشد. مردان جوان هنگام گذشتن از کنار خانم اوربان به طرز عجیبی لبخند میزدند.
یک مرد باشکوه خوش تیپ به سمت ما میآید و خود را به من بعنوان شاعر فلیکس راگون معرفی میکند. از آنجا که من این نام را هرگز نشنیده بودم باید فکر میکردم که او از آن شاعرهائیست که باید در هر تیمارستانی مانندش وجود داشته باشد. راگون به وضوح حسود بود. او میگوید که عاشق موسیقیست و با خانم اوربان شروع به یک گفتگوی کاملاً فضیلانه ادبی میکند. ما در باره ایبسن صحبت کردیم، همانطور که همه جا در باره ایبسن صحبت میشود. راگون او را سرزنش و خانم اوربان از او دفاع میکرد. خانم اوربان بیماریاش را استادانه مخفی میساخت و بنابراین حالا که او در میان شش چشم بود مانند زیور هر مجلسی به نظر میآمد. فقط متأسفانه آقایان بسیاری میدانستند که وقتی او با کسی تنهاست بیماریاش را نشان میدهد. این برایم نامطلوب بود و من تصمیم میگیرم کمی محتاط باشم و خانم اوربان و همچنین بقیه مهمانان را فقط روانشناسی کنم.
در این بین مردان بیشتری آمده بودند. همه با لبخندهای یکسان جوانانه اما خسته. من میدیدم که مردان سالخورده تلاش میکنند خستگی خود را مخفی سازند و جوانان تلاش میکنند به طرز مبالغهآمیزی خود را خسته نشان دهند. به نظرم میرسید این لذت دروغ گوئی مشخصه محلیست که من خود را در آن مییافتم. من بیش از یک بار دیدم که چگونه یک آقا با یک خانم بازو در بازو داخل شدند، هر دو کج خلق اما با یک لبخند نشسته بر خطوط ویران چهره.
دکتر هافکینگز مرا پیش خود میخواند، او میخواست مرا در مکالمه یک خواننده سوئدی شرکت دهد. خانم خواننده لحظهای بعد از مراسم معرفی به بحث ادامه میدهد: او خود را یک مرد اما دکتر هافکینگز را یک زن میپنداشت. یک مرد با ظاهری وحشی بازویش را به او میدهد و وی را با خود میبرد.
هافکینگز به من میگوید: "نقاش! او برگ درخت را آبی میکشد و ادعا میکند که آن را چنین میبیند."
من میپرسم چرا تمام این مردم که در تیمارستان زندگی میکنند چنین شیک لباس پوشیده از راه پلهها میآیند.
هافکینگز میگوید: "تو هیچ چیز نمیدانی" و لبخند شریرانهاش دیگر زیبا نبود. "این مشهور است که ساکنین تیمارسان نمیخواهند اعتراف کنند که آنها کجا هستند. جنون بیماریای است که آدم به داشتن آن اعترف نمیکند. همه این خانمها و آقایان ادعا میکنند که یک جائی در برلین زندگی میکنند. چنین خانههائی به این دلیل از زندانها متفاوتند زیرا زندانیها انکار نمیکنند که زندانیاند. اینجا هیچکس با کمال میل قلب ابری و وحشی خود را نشان نمیدهد، و نمیگوید که چکمه بسیار تنگ پایش را میزند یا دیوارهای گشاد معده دارد. بعلاوه ما نمیخواهیم اینجا فقط با یگدیگر گفتگو کنیم. من مطالعات خودم را میکنم، تو هم مطالعات خودت را بکن."
بلافاصله پس از آن مردی که مانند یک کشیش یا یک هنرپیشه دیده میگشت مرا مخاطب قرار میدهد. او میگوید یک آهنگساز است و از واگنر پیشی گرفته. او نه تنها ملودی واگنر را از رده خارج شده میدانست، بلکه همچنین هارمونی را. پرنسیب موسیقیائیاش آن فردگرائیست که در سیاست بعنوان آنارشیسم جهان را به طور صلحآمیزی تغییر شکل خواهد داد. من باید آهنگهای ساخته او را برای مردم بنوازم. یادگیری آنها بسیار راحت است، زیرا تحت شرایط خاصی همچنین میتوان آنها را طور دیگر نواخت. و او هزینههای کنسرت را با کمال میل تقبل خواهد کرد و ...
مرد چنان معقول صحبت میکرد که من تقریباً فراموش کردم کجا هستم. و این وضعیت باقی میماند، تا اینکه من دوباره کمی تنها میمانم و کنجکاوانه مشغول مشاهد میگردم. همه ظاهراً در جنون خود یک نقش را به عهده گرفته بودند، خانمها و آقایان همدیگر را تحمل میکردند تا با هم بتوانند مهمان بازی کنند. جریان شروع میکند برایم به جالب شدن. من بطور واقعی در کمین مینشینم، زیرا به شما فکر میکردم و میخواستم موضوع شورانگیزی برای پاورقیتان تعریف کنم. یک شب در تیمارستان! این را با دستبوسی برایتان چاپ خواهند کرد. تصور کلی برایم روشن بود. آنچه که فقط استثنائاً در جهان ما قابل مشاهده میگردد یا آنچیزی که فقط انسانهای بدبین فکر میکنند میبینند، خلاء، دروغ، رذالت جنایتکارانه، اینها در اینجا وضعیت عادی بودند. من هنوز با دو یا سه پزشک آشنا میشوم، آنها هم کاملاً شبیه به بیماران دیگر بودند. و یکی از آنها به من کمک کرد ــ البته او در این حال با تعجب یه من نگاه میکرد، انگار که مرا هم دیوانه به حساب میآورد ــ پدیدهها را به سه دسته تنظیم کنم. ــ
همه دیوانهها بدون استثناء جنون خود بزرگبینی داشتند. واقعاً عجیب و غریب به نظر میرسید که چگونه هر نفر همیشه تملق بزرگبینی دیگری را میکرد تا خودش از طرف او دوباره به رسمیت شناخته شود. اینطور بود که انگار هریک به دیگری میگوید: "قبول، من اعتراف میکنم که شما پادشاه برزیل هستید اما شما هم باید اعتراف کنید که من پادشاه چین هستم." اما حالا من چنین مورد کلاسیکی تجربه نمیکردم، اما صد بار نمونههای خودمانیتر یک حمایت متقابل از جنون خود بزرگبینی را دیدم. صدای من، من، من، از هر گوشهای شنیده میشد. من فانتزی دن خوان را بهتر از خود فرانس لیست بازی میکنم؛ در غیر اینصورت لیست چنین حرفهای شریرانهای در باره من پخش نمیساخت. ــ فیرخو بدون کشفیات من چه میتوانست بکند. به همین دلیل من پروفسور نشدم. مردها مانند کوهنوردان هوای هم را دارند. ــ درآمد من در راهآهن آمریکا بزرگتر از بلایشرودر بانکدار است. ــ من یک دانشنامه زنده مراودهام. ــ بدترین نمره در تمام کلاس را من داشتم. ــ
من بهترین شناگر برلین هستم. ــ من بهترین دوچرخهسوار. ــ من، من، من! ــ من تیزترین چشم را دارم. ــ کسی مانند من نزدیکبین نیست. ــ من بیشترین پول را دارم. ــ من بیشترین بدهکاریها را دارم. ــ من، من، من!
و در کناری مبادله ساکت جنون خود بزرگبینی: آقای پروفسور، آنچه شما تعریف میکنید برایم بسیار جالب است. من میخواهم با کمال میل باور کنم که شما  شایستهتر از مومسن هستید، اما شما چنین سیگار برگهائی که من از هاوانا فراهم میکنم هرگز نکشیدهاید. ــ من میخواهم با کمال میل باور کنم، اما در وزارت آموزش و پرورش ...
بیوقفه چنین حرفها و ایرادات متقابلی رد و بدل میگشت. اما شما میشنیدید که آنها پشت سر همدیگر چیزهای زشتی زمزمه میکنند. در آنجا یک کینهتوزی واقعاً جنون آمیز خود را نشان میداد. هیچکس وجود نداشت که در این کلمات زمزمه گشته آدمی رذل یا دیوانه معرفی نگردد. او به زنش خیانت میکند، او به شوهرش خیانت میکند. او از طلبکارانش سرقت کرد، او خرج زندگیش را از معشوقش میگیرد، او در یک وصیتنامه اختلاس کرده، او شوهرش را به تیمارستان فرستاده. او رئیس خود را بعنوان دوست خانوادگی تحمل میکند. همه جا در گفتگو با صدای بلند: "من، من، من." و با صدای آهسته در گوشه و کنارها: "او، او، او، او."
همچنین به نظر میرسید که جنون شهوانی بسیار گسترده گشته است. آدم میتوانست این را از صحبتهای شنیده شده کمتر از نشانههای دیگر نتیجه بگیرد. حتی آرایش خانمها برای مهمانی شام این جنون شهوانی را ثابت میکرد. من باید به خود میگفتم که آدم در مهمانیهای خوب خارج از تیمارستان هم با لباس شیک میرود، همانطور که باید به خود میگفتم که صحبتهای با صدای بلند و زمزمهها در مهمانیهای دیگر هم میتوانستند شبیه به اینجا باشند. اما به نظرم میرسید که این لباسهای باز خانمها و بقیه چیزها باید بیماران روانی را به خود جذب میکرد. طور دیگری نبود: بر فرم بدن زنانه که میتواند اغلب برای مرد خطرناک شود به شدت تأکید شده بود، من نمیتوانم آن را طور دیگر بیان کنم. با تأکید بر چشمها به معنای واقعی کلمه شروع شده بود. ممکن است شادی به جعل کردن احتمالاً علت این بیماری باشد. انبوه مو جعلی، پستانهای جعلی، باسنها و بعضی چیزهای دیگر جعلی. چه قصدی میتواند یک چنین زنی داشته باشد؟ زن با این کار نه میتواند شوهرش را بفریبد و نه حتی معشوقش را. بنابراین باید زن قصد داشته باشد چشمان هر غریبهای را جذب کند. آیا این واقعاً جنون شهوانیست؟ اگر یک خروس پرهای دم جعلی به خود ببندد و بخواهد تاجش را سرخ رنگ کند، بنابراین ما اجازه داریم بگوئیم که خروس دیوانه است!
جنون شهوانی خود را در نزد مردها هم نشان میداد. اما آن را میشد از رفتار خانمها واضحتر تشخیص داد. آنها همه با نظم وحشتناک خودکاری یک حرکت به حلقه مو را تکرار میکردند. زنی پاهای کوچکش را مرتب از زیر دامنش به جلو دراز میکرد، زن دیگری روش خاصی داشت، آرنج دستش را بلند میکرد و میگذاشت آستینهای کوتاهش پرواز کنند؛ نفر سوم هر چند دقیقه یک بار سر کوچکش را تکان میداد؛ نفر چهارم بیوقفه صحبت میکرد و در این حال دندانهای زیبایش را در حرکتهای منظم طوری نشان میداد که مانند دندانهای متحرک ویترین یک دندانپزشک دیده میگشت؛ پنجمین نفر میتوانست سوراخهای بینیاش را تکان دهد و این کار را مانند یک اسب مسابقه انجام میداد؛ نفر ششم آتروپین مصرف کرده بود و حالا دائماً به چشمهای بزرگش حالت خشمگین میداد. حتی وقتی هم فقط شب بخیر میگفت! در واقع خانم اوربان با چنان بیماری مشخص یکی از بیماران آرام بود.
سومین شکل جنون که دکتر هافکینگز خودش مرا متوجه آن ساخت در ابتدا چندان راحت قابل مشاهده نبود: جنون گرسنگی. یعنی این جنون قبل از آنکه آدم به سر میز شام برود فقط یک گرسنگی تئوری بود، یک حرص و آز به ماشین و اسبها، به سفرهای دریائی و آرایش کردن، به تئاتر و رقص؛ یا در حقیقت فقط گرسنگی به پول که با آن تمام اینها قابل خریداریست. به ندرت این جنون خود را صادقانه بیان میساخت. این یک آوای ضعیفتر بود که برای شنیدن آن باید ابتدا قوه شنوائی تیز میگشت. سپس اما این آوای ضعیف رشد میکرد و به یک صدای بلند تبدیل میگشت و صداهای دیگر را خاموش میساخت. من باید گرسنگی بکشم! من به اندازه کافی ندارم! کافی ندارم! کافی ندارم! این یک سمفونی جهنمی بود. من میتوانستم از آن فوراً آهنگ بسازم. ویلنها بیوقفه زوزه میکشیدند: من، من، من، او، او، او؛ باسها بدون هیچ کلمهای افکار جنون شهوانی را با صدای بم به گوش میرساندند. اما صداهای ضعیف جنون گرسنگی رشد میکند تا اینکه ملودی میشوند و مانند ترومبون از صداهای: "میلیونها! میلیونها! کافی نیست! کافی نیست!" رساتر میگردند.
اما هنگامیکه تقریباً ساعت یازده شده بود و هنوز کسی برای نشستن پشت میز غذا نرفته بود، در این هنگام ابتدا جنون گرسنگی وحشیانه حیوانیای به سراغ تمام مهمانان بیچاره میآید، که آدم میتواند مانندش را در زمانهای روزهداری در باغ وحش مطالعه کند، هنگامیکه ببر در قفسش به اینسو و آنسو میدود، وقتی حتی شیر مغرور از خشم با پنجه به زنش میزند و طوری نگاه میکند که انگار میخواهد دندانهایش را در گردن او فرو کند. خانمها فقط ساکتتر گشتند، اما آقایان! آنها آهسته ماسک تربیت خوب خود را از چهرهشان برمیدارند. مانند میمونهای گرسنه در هر گفتگوئی نیشخند میزدند که مانند رایحهای از گرسنگی به سمت چراغهای الکتریکی صعود میکرد. من ناگهان به موقعیت وحشتناکم آگاه میگردم. و وحشتناکتر از همه این بود که من هم شروع کردم به احساس کردن چیزی مانند جنون گرسنگی. برای اینکه به فلایشر بدلی حرف خشنی نزنم باید بر خود مسلط میگشتم.
در این وقت خانم اوربان آرام خود را به من نزدیک میسازد، میگذارد بازویم را در بازویش قرار دهم و در این حال لبخند زنان انگشت کوچک مرا نیشگون میگیرد. ما به سمت میز میرویم.
در سمت راست من خانم اوربان نشسته بود، در سمت چپم خانم فون کوخهانسکی. در کنار خانم اوربان شاعر نشسته بود. در مقابل ما زنی چاق با نمایشگاهی از الماس آویزان به خود، نقاش و تلتوئر جوان ابله نشسته بودند. در ابتدا هرکس تلاش میکرد فقط جنون گرسنگی خود را سیر سازد. مسلماً در این حال همه جا صحبت میشد؛ اما هیچ کجا مکالمه منسجم نبود. صدفها را هورت میکشیدند، سوپ را هورت میکشیدند. من پس از خوردن نان سفید و نوشیدن دو گیلاس از شراب شیرین آرامتر میشوم و توانستم دوباره به تماشا مشغول شوم. خانم فون کوخهانسکی کاملاً عجیب و غریب بود. احتمالاً قبلاً در سلولش تا آخرین حد خورده بود. او حالا  به زحمت میتوانست یک لقمه فرو دهد. آدم در صورتش میدید که درد را تحمل میکند. اما هیچ لحظه لبخند دیوانهوار آرام از گوشه لبهایش نمیافتاد و بطور خودکار قضاوتهای روزنامهها در باره تئاتر و موسیقی را تکرار میکرد و در این حال بر صورت، گردن و بازوانش پودر میزد. او هیچ کلمه مستقلی بیان نمیکرد، اما مرا رها نمیساخت. خانم اوربان نامهربان میشود، چیز اهانت آمیزی به من زمزمه و از آن به بعد فقط با شاعر گفتگو میکند. این برایم یک تسکین بود، زیرا حالا به یاد میآورم که پیشنهاد همراهی کردنش به خانه اما غیر عملیست، زیرا او در این خانه زندگی میکرد. وحشتناک، در یک سلول! هنگامیکه من پس از نیم ساعت دوباره خانم اوربان را مخاطب قرار دادم او فقط در باره آشپز آقای فلایشر با من صحبت کرد.
حالا یک دور کباب چرخانده میشود. او از آن میخورد، سپس تکیه میدهد و رنگش میپرد. او واقعاً رنگش میپرد. حالش خوب نبود، او باید به خانه میرفت. شاعر از جا میجهد و بازویش را به او ارائه میدهد. فلایشر بدلی با عجله میآید و بینهایت اظهار تأسف میکند. نقاش و تلتوئر جوان لبخند میزدند.
خوردن شام بدون خانم اوربان و شاعر همچنان ادامه داشت. خانم فون کوخهانسکی بیوقفه صحبت میکرد، من دیگر احتیاج نداشتم گوش کنم. من به بقیه صحبتهای دور میز گوش میدادم و وحشت کردم. به نظر میرسید که چیزی مانند جنون پخت و پز پادشاهی که از روم باستان گزارش میشود خود را مهآلود بر روی مغزها قرار داده باشد. ما حدود چهل نفر پشت میز شام نشسته بودیم و همه از غذا صحبت میکردیم. در نزدیکی میز ما تلتوئر ابله گوی سبقت را از همه ربوده بود.
او در باره سُسی صحبت میکرد که آورده شده بود. در دمای هجده درجه باید روغن در آن چکانده گردد، و نه در دمای پانزده درجه. خانمها و آقایان دارای دانش علمی نبودند؛ اما در باره سُس حالا تقریباً مانند دانشمندان صحبت میکردند. و در این حال با کارد و چنگال حرکات سرمشقانه انجام میدادند، لقمههای کوچک به دهان میبردند، لبخند میزدند و میجویدند و از خدمتکاران در لباس فرم که کاسههای سُس را آورده بودند با ظرافت تشکر میکردند. و پیشخدمتها عرق کرده بودند و نفس گرمشان را در پشت گوش مهمانها میدمیدند. آنها از کاسهها چشم برنمیداشتند و من وحشت داشتم که ناگهان خدمتکاران و مهمانها مانند حیوانات شروع به دندان قروچه کردن بگذارند، غذاها و بشقابها را بر روی زمین پرتاب کنند و آنجا با هم بخاطر ماهی و پرنده گلاویز شوند.
تلتوئر جوان جریان صحبت را در دست گرفته بود. او پارسامنشانه دستورالعمل یک سُس ماهی را مانند متن یک قسم شرح میداد. خانم فون کوخهانسکی برایش سر تکان میدهد و با حرکات ملایم شانههایش را نمایان میسازد و جرعهای کوچک از شرابی که پیشخدمت نامش را در گوشمان زمزمه میکرد مینوشد. آقایان هم وقتی تلتوئر جوان از تجربیات سفرهای غذائیش به رم، پاریس و پترزبورگ برای بدست آوردن دستورالعمل آشپزی تعریف میکرد سر تکان میدادند و هیچکدام نمیخندیدند. او جوک بسیار قدیمی را تعریف میکرد، او مجبور بود سگ دانمارکیاش را با شلیک گلوله بکشد، زیرا سگ در ماه آوریل استخوان غاز جوان خورده بود، سگ پرولتریای که هیچ تربیتی نمیپذیرفت، سگ! و تلتوئر جوان به بهترین نحو ادامه میدهد که چگونه او دیروز برای دادن آخرین نظر با آقای فلایشر نمونهای از غذای امروز را خورده است. این تصویر ترکم نمیکرد: در کنار اجاق آشپزخانه تیمارستان، او و آقای فلایشر و آشپز فرانسوی.
من دیگر نمیتوانستم فکر کنم. من به اطرافم نگاهی میاندازم و اتاق هنرمندانه تزئین شده را تماشا میکنم، دکوراسیون مجلل میز را، نقاشیهای روی بشقابها و تصاویر با ارزش روی دیوارها را و به نظر میرسید که غذا و هنر مانند یک بخار گداخته به سمت سقف صعود میکند. نام افراد را میشنیدم: گوته، زولا، واگنر. مارچوبه و هنر. هنر در هر تلفظ. هنر، هانر، هونر! و مارچوبه!
فلایشر بدلی با زدن قاشق به گیلاسش  آن را به صدا میآورد و قبل از به سلامتی نوشیدن جمع یک سخنرانی میکند. من نمیتوانستم به یک جمع بورژوازی تعلق داشته باشم؛ اما اینجا نشانهای از بیماری بود. اینکه هر کلمهای دروغ بود و مورد توجه قرار نمیگرفت؛ اینکه او حیوانات گرسنه را مهمانان محترم خود خواند، اینکه او از معنی شهروندی و فضیلت مدنی، از شادی و جوانان و دوستی و وفاداری صحبت میکرد اما مخاطبین  از آن فقط قارچ و شامپاین و سیگارهای برگ هاوانا را میفهمیدند. این ادعا به سختی قابل اثبات است، اما از وفاداری بطور حتم سیگار برگ را میفهمیدند. سپس یکنفر که برای نامهای مهمانان کلمات قافیهدار پیدا کرده بود پاسخ میدهد. این شرمآور و بیمزه بود. اما سخنران و مهمانان محترم میخندند، در حالیکه خنده در نزد انسانهای سالم نشانهای از خشنودیست. سپس یک نفر دیگر با قاشق به گیلاسش میزند. کسی نام او را که نماینده مجلس بود برایم مینامد و من تا حال اصلاً نشنیده بودم که او دیوانه شده است. او مرتب حرفهای بیمعنی میزد و بیش از حد مست بود.
من تازه متوجه شده بودم که تلتوئر جوان مانند یک کشیش در اتاق اعتراف شراب جدیدی را امتحان میکند که ناگهان احساس کردم یک نفر از پشت خود را به من نزدیک میسازد. اقامت در چنین اتاقهائی باید اما خطرناک باشد؛ زیرا هنگامیکه یک دست بر روی شانهام قرار میگیرد خودم را مانند یک بیمار مچاله میکنم. گِرسه در پشت سرم ایستاده بود و میگوید: "میبخشید که خیلی دیر آمدهام. آیا از شما خوب پذیرائی کردند؟ سلام خانم فون کوخهانسکی! سلام تلتوئر! سلامر فلایشر!"
من در این لحظه احتمالاً چهره قابل ترحمی داشتم. آیا گِرسه داوطلبانه اینجا در تیمارستان است؟ یک مهمان مانند من؟ یا اینکه به اجبار در اینجا بود؟ مگر او قصد نداشت به نزد فلایشر اصلی برود؟ او در آنجا انتظار من را میکشید! و اصلاً شگفتزده نیست که من را اینجا میبیند!
گِرسه میپرسد: "پس خانم اوربان کجاست؟ او خانمی بود که میل داشت با شما آشنا شود."
تلتوئر جوان میخندد و میگوید: "او پس از خوردن کباب حالش بد شد. شاعر او را به خانه همراهی کرد. بفرما این هم دو صندلی خالی آنها."
من در صدد بودم غیر ممکن گردم. من میخواستم از گِرسه بپرسم که آیا ما خود را در سالن خانه فلایشر اصلی که هنوز دستگیر نشده است مییابیم یا با فلایشر بدلی در تیمارستان هستیم. در این وقت چشمان دکتر هافکینگز من را ملاقات میکنند. هوم، لبخند شریرانهاش برایم کافی بود. من سه ساعت را در بهترین مجلس مهمانی گذرانده بودم و چنین چیزی در باره آن فکر میکردم. من در نهایت نشسته باقی میمانم، چه کار دیگری میتوانستم بکنم. اما من تصمیم گرفتم، حتی قسم یاد کردم که دیگر در این خانه داخل نشوم. از این داستان حالا سه سال گذشته است. خب، دو بار در آن زمستان در نزد فلایشر چاق برای شام مهمان بودم. اما با دکتر هافکینگز در این زندگی دیگر یک کلمه هم صحبت نمیکنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر