نخل و زبان انسان.

در ساحل کوتاه کنگو دو نخل وجود داشتند، یکی پیر بود، بلند، با میوههای آویخته، و در فاصله کوتاهی از او یک نخل جوان، باریک، نه بلندتر از سه انسان کوتوله که برای اولین بار شکوفه داده بود. نخل جوان به هیچ چیز فکر نمیکرد، زیرا که شکوفه میداد. نخل پیر از سالها پیش فکر میکرد و میخواست چیزی بگوید. اما تمام چیزهای که او توسط خم گشتن و خش خش کردن ایجاد میکرد همیشه فقط این بود: هوا شرجیست، باران میبارد، و چیزهای مشابه. در این وقت او به انسانهائی که بسیار زیبا سیاه بودند حسادت میورزد، و همچنین بخاطر زبان سلیسشان.
یک روز مواتو و انگانیا با بیل به آنجا میآیند و شروع میکنند به حفاری کردن نخل جوان با تمام ریشههایش از زمین تاریک. نخل پیر این احساس را داشت که حالا میتواند اینجا ساکت شود. او از اینکه پسر و دختر دائماً گپ نمیزدند تعجب میکرد، زیرا که آنها میتوانستند حرف بزنند. آنها اما فقط عمیقتر حفر میکردند.
هنگامیکه ساعت داغ ظهر نزدیک میشود، اول مواتو بیلش را میاندازد و بعد انگانیا هم همین کار را میکند. پسر میرود گردو میآورد و دختر آب. آنها غذا میخورند و بعد شروع میکنند به صحبت کردن.
انگانیا: آیا مرد سفید پوست به تو سکه را داد، منظورم دستمزد را، بخاطر درآوردن نخل جوان؟
مواتو: او قولش را به من داد. قول دادن مثل دادن است.
انگانیا: آیا میتونی به من بگی مردان سفید پوست نخل را برای چه جادوئی لازم دارند؟
مواتو: من میتونم دقیقاً بگم. آنها کشیشان پادشاهی هستند که دارای زمین نیست و بر روی آب سلطنت میکند. من زبان آنها را خیلی خوب میفهمم. زبانشان انگلیسی است، که چیزی مانند زبان خدایان معنی میدهد. پادشاه این کشور هیچ زمین ندارد. اما آنجا در تمام طول سال چنان سرد است که دریا مانند سنگ بسیار سفت و سخت میشود. به این دلیل میتواند بر روی آب سلطنت کند. بر روی آب سفت و سخت نه موز رشد میکند و نه خرما، فقط برنج و تمیس. اما وقتی پادشاه موز و خرما نداشته باشد عصبانی میشود، و اگر در سردترین و طولانیترین شب سال آنها را نیابد بنابراین باید آسمان سقوط کند و آب سفت و سخت تکه تکه خواهد گشت، و بالاترین خدایشان که قادر به تحمل آب نیست باید در دریا سقوط کند.
انگانیا: این آب نمکدار است.
مواتو: او آب نمکدار را هم نمیتواند تحمل کند. به این خاطر کشیشهای سفید پوست با نگرانی پیش ما آمدند تا برای پادشاهشان موز و خرما ببرند. حالا اما درختهای جوان را برمیدارند و میخواهند آنها را تماماً بر روی آب یخبسته خود بکارند.
انگانیا خود را از پشت بر روی زمین میاندازد و از شادی با پاهای سیاهش در هوا رکاب میزند. او سرکش میخندید. سپس از جا میجهد، با اندام باریکش به دور نخل جوان میپیچد و بیوقفه میگوید: "من میخواهم گرمت کنم، تو نباید یخ بزنی!" ــ و سپس دوباره میخندد و به مواتو میگوید: "آیا باید تو را هم گرم کنم؟"
مواتو: نخل یخ نخواهد زد. رئیس کشیشهای سفید پوست همه چیز را برایم دقیقاً تعریف کرد، و من همه را دقیقاً فهمیدم. در پایتختِ سرزمینِ آبیِ یخزده یک معبد بزرگ قرار دارد که دیوارهایش مانند آهن سختند و مانند هوا شفاف.
انگانیا: تو دروغ میگی!
مواتو: من دروغ نمیگم. آنجا معبد نخلهاست. به آنجا از کونگو خاک میبرند و نخلها را با ریشه در خاک فرو میکنند. آنجا همچنین ــ رئیس کشیشها اینطور به من گفت ــ برادران مأمور معبد در هنگام نگهبانی از نخل یک آتش ابدی را با بادبزن باد میزنند. و خورشید از میان دیوارهای بادخور میتابد و در معبد با آتش ابدی ازدواج میکند و به نخلها ندا میدهد که رشد کنند و رفیع شوند.

انگانیا: آیا از این افسانهها بیشتر بلدی؟ چه چیز دیگری هنوز در معبد نخلها اتفاق میافتد؟
مواتو: آدم صبحها در آنجا مادرهای جوان را با نوزادانشان و معلمین را با پسران میبیند. در کنار نخلها پسرها خواندن میآموزند.
انگانیا: خواندن؟ این چه است؟
مواتو (متفکر): من مطمئن نیستم. فکر کنم تقریباً چیزی مانند حرف زدن یخزده باشد.
انگانیا: و سپس؟
مواتو: سپس در ساعات غروب آفتاب احتمالاً یک معلم و یک مادر جوان تنها زیر نخل میآیند و برای راز عشق تبرک دریافت میکنند.
انگانیا: عشق؟
مواتو: خب، این هم شادی یخزده در نزد آنهاست؛ مانند اینکه برای مثال: اگر ما دو نفر منجمد شده باشیم اما بخواهیم همدیگر را در آغوش بگیریم.
انگانیا خود را در حال خندیدن بر روی مواتو میاندازد و فریاد میکشد: "من یخ نزدم، من تو را دوست ندارم." سپس ناگهان متوقف میشود و میگوید: "نه، قبل از انجام آن کار خود را تبرک کردن باید قشنگ باشد. آنها با چه چیز تبرک میشوند؟"
مواتو: با لباس.
انگانیا: لباس؟ این دیگر چیست؟
مواتو: پارچههای رنگی. کسی که آنجا چنین لباسی بر تن نکند یک کافر نامیده میشود و آتشش میزنند.
انگانیا (گریان): من نمیخواهم به آنجا بروم! من نمیخواهم مرا با لباس کشیشی تبرک کنند! من سردم شده است!
و او خود را هق هق کنان با چشمانش بر روی زانوی مواتو میاندازد.
اما نخل پیر که با قد بلندش از بالای جنگل بکر خیلی چیزها دیده بود خود را آرام تکان میداد و متوجه گشته بود که انسانهای سفید و انسانهای سیاه زبان همدیگر را نفهمیدهاند.
پس از مدتی انگانیا زمزمه میکند: "تو چه خوب هستی!"
مواتو پاسخ میدهد: "نه، تو خوب هستی!"
نخل پیر در چشمان آنها نگاه میکند و با خبر میشود که آن دو در اصل میخواهند بگویند: "من خوشبختم."
مواتو و انگانیا هر دو خوشبخت بودند.
اما نخل پیر حالا میدانست که همچنین انسانهای همرنگ هم همدیگر را نمیفهمند، حتی زمانی هم که میخواهند همدیگر را بفهمند، و حالا او دیگر به انسانها بخاطر زبان فقیرشان حسادت نمیورزید.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر