جینکف بلوند.

یک تصویر غیر فرهنگی از نیمهـآسیا.

قلب من دوات من است. من قلمم را در قلبم فرو میبرم، زیرا نمیخواهم خوانندگانم را سرگرم کنم، به هیجان آورم و توسط داستانهای اختراع شده وقتشان را بدزدم. این مأموریت من است که فرهنگ را به شرق حمل کنم، به آنجائیکه ایمان انسانها هر روزه توسط روسهای وحشی زیر پا گذاشته میشود. تمام فعالیتهای ادبی من از روزیکه صدای خش خش قلمم را بر روی یک کاغذِ بیتاب شنیدم یک جنگ است بر علیه این روسها. من از آنها متنفر نیستم، من آنها را خوار میشمرم ...
درشکهام در مقابل یک میخانه متروک در استپ مالیخولیائی گسترده توقف میکند. من پیاده میشوم تا ببینم که آیا اینجا چیزی برای نوشتن وجود دارد. میخانهچی در ردای بلند سیاهش در حال حمل شاهماهی دودی خود را به من نزدیک میسازد. یک فیگور انسانی عجیب و غریب! آدم میتوانست او را بدون موی سفیدش با یک پسر جوان اشتباه گیرد.
او یک جوان بود.
از چهره جوان تازهاش که اندوه وحشتناک جوندهای در پشت آن مخفی بود یک بینی بیرون زده بود. درازترین، خمیدهترین و توهینآمیزترین بینیای که تا کنون یک چهره با ذوق سامی را از شکل انداخته بود. آدم میتوانست بدون این بینی هم او را یک آپولو به حساب آورد.
او یک آپولو بود ...
رازی را که جینکف بلوند در این شب مخوف برایم فاش ساخت و به استخوانهای پادشاه داوید قسم یاد کرد چنان غیر انسانیست، چنان شیطانی که وقتی میخواهم آن را بنویسم دستم به مشت گره میشود، و میدانم که کاغذم هم با کمال میل راضی به پذیرا گشتن خطوط یک چنین جرمی نیست.
اما من مجبورم! مأموریتم مرا مجبور میسازد بر کراهت غلبه کنم، من باید، من باید و اگر هم به قیمت زندگیم تمام شود ...
چند سال پیش هنوز یاکوب بیست ساله، صاحبخانه فعلی من زیباترین مرد در جامعه یهودی بارانوف بود. او در حلقه دوستانش فقط «جینکف بلوند» نامیده میگشت، زیرا موی نورانی پر پشتی داشت و فرهای طلائی تا شانههایش آویزان بودند. گاهی اوقات هم یک دسته فر کوچک بر روی پیشانی تا بینی به پائین میافتاد.
چه بینیای! بینی چنان کلاسیک دیده میگشت که انگار یک مجسمهساز یونانی آن را بر بالای دهان یهودی بلوند از بارانوف نشانده است. بینیِ جینکف بلوند طلسمش بود، مایه افتخار مادرش بود، نشانه پیروزی بارانوف بود، ایدهآل میریام زیبا بود. و این بینی ــ اوه این دردناک است، دردناک است، اما من مجبورم. من مجبورم.
میریام از بدو تولد، یعنی از سیزده سال قبل، نامزد جینکف بلوند بود. در زمستان بعد باید جشن ازدواج برپا میگشت که ماجرای زشت نفرتانگیز رخ میدهد.
گراف هاتشیتسوف  سالخورده چشمش دخترک را گرفته بود. او یک نجیبزاده جوانمرد بود. البته یک بار نوکرش را به ضرب گلوله کشته بود، اما این فقط بخاطر خوشقلبی اتفاق افتاد، زیرا او میخواست به یک مگس که بر پیشانی پسر در حال خواب نشسته بود و او را غلغلک میداد شلیک کند. همچنین او همسرش را اغلب کتک میزد، البته فقط به این خاطر که پوست گرانقیمتش را از شر بید رها سازد. و وقتی آقای گراف طلبکارانش را طوری از پلهها به پائین پرتاب میکرد که پاهایشان میشکست، دلیلش فقط این بود که میخواست برای جراحان فقیر بیماران ثروتمند تهیه کند. و وقتی بخش بزرگی از عرق کارخانههای خودش را به کلی نابود میساخت، فقط به دولت فکر میکرد که درآمدش از راه مالیات بطور قابل توجهای افزایش مییافت. بله، گراف هاتشیتسوف یک نجیبزاده جوانمرد بود. و او این را به جینکف اثبات میکند.
یک شب با اصرار به کلبه میریام زیبا وارد میشود تا او را از پدر و مادرش بخرد. آنها اما هیچ قدرتی بر دختر باشکوه نداشتند. میریام خودش با شجاعت درب را باز میکند تا راه خروج را به گراف نشان دهد. گراف به شدت خشمگین میگردد.
او نیمی از ریش محترم پدر میریام را میکند و فریاد میزند: "شما کَکهای آفریدگار! شماها جسارت میکنید با پدر هاتشیتسوف مخالفت کنید؟ میدانید من چه کسی هستم و شماها چه کسانی هستید؟ من ارباب این سرزمینم و شماها کوچکترین کرم بر روی کوچکترین برگِ کوچکترین کلمِ کوچکترین مزرعه این سرزمینید!"
پدر برای متقاعد ساختن میریام با او صحبت میکند. بله، من باید این را با قلبی لرزان اعتراف کنم که نه تنها روسها در روسیه روس هستند بلکه همچنین یهودیها هم نیمه روس هستند.
میریام نجیب اما شروع به گریستن میکند.
ــ "من قبل از شکستن پیمان با جینکف بلوندم خود را درون رود دن و دانوب پرتاب میکنم!"
گراف با شنیدن این نام طوری در هم فرو میرود که انگار مار نیشش زده است. او لبش را به دندان میگزد و اتاق را ترک میکند.
و آنچه حالا در پی میآید چنان وحشتناک است که  باید میترسیدم خوانندگانم از ناباوری سر تکان دهند. من خودم وقتی جینکف آن را برایم تعریف کرد نمیخواستم باور کنم، من نمیخواستم و نمیتوانستم چنین خشونتی را باور کنم. من نمیخواستم به یهودیای گوش کنم که انسانها را در چشمانم چنین کاهش میداد ــ و حالا! اوه، مأموریتم! مأموریتم مجبورم میسازد گزارش او را تکرار کنم. اما من میخواهم خلاصه کنم؛ من از خوانندگان اجازه میخواهم که اجازه خلاصه کردن داشته باشم ...
هنگامیکه جینکف بلونده شب بعد در جاده میرفت تا نعل اسبهای کهنه پیدا کند ناگهان توسط سه قزاق مورد حمله قرار میگیرد، طنابپیچ میشود و بر پشت یک اسب زین نشده قرارش میدهند و چهار نعل به سمت قصر گراف میتازند. هیولا با خنده تمسخرآمیز وحشیانهای از او استقبال میکند.
ــ "پس جینکف زیبا این است؟ تو پدرسگ! تو کَنه پنیر فاسد! تو مگس ِ پا پاره! تو جرئت میکنی به شکارگاه گراف هاتشیتسوف نجیب بیائی؟ تو یک میلیونم یک کرم! تو جرئت میکنی با یک بینی مستقیم و موی مجعد بلوند برای خود در اطراف بچرخی؟ آیا میخواهی با این بینی همنوعان مسیحیات را فریب دهی؟ میخواهی؟ من میخواهم مانع از کار زشت تو شوم، تو پشه بیمار، تو! تو حشره بدبو! تو جینکف بلوند، تو!"
و این اتفاق افتاد! ... چه؟
بله، این اتفاق افتاد، و من میخواهم تعریف کنم که چه اتفاق افتاد. دست من که از وحشت میلرزد باید آن را بنویسد ...
نوکرها یهودی زیبا را میبندند. او از فرومایهترین بدرفتاری میترسید و بیهوده تلاش میکرد با دست راست نقاطی از بدنش را که حدس میزد در خطرند پوشش دهد. اما آنها او را از پشت بر روی یک نیمکت قرار میدهند و سپس او را به نیمکت میبندند. نقشه آنها بسیار مکارانهتر بود، بسیار جهنمیتر.
گراف خشمگین فریاد میکشد: ــ "تو یک یهودی هستی و باید بعنوان یهودی هم شناخته شوی."
و آنها خود را با گازانبرها و اتوها و ــ سه بار وای ــ و بینیاش را کج اتو میکنند، کاملاً کج، همانطور که من بعداً دیدم. سپس موهایش را سیاه رنگ میکنند و او را به جاده برمیگردانند. ــ ــ ــ
این داستان جینکف بلوند است. معروفترین جراحان هم نتوانستند دماغش را دوباره درست کنند. البته مویش توانست دوباره از رنگ سیاه بهبود یابد، اما در این بین بخاطر وحشت از بینی شرمآور خاکستری شده بود.
گراف اما میریام زیبا را با زور به قصرش میبرد ...
او دماغ میریام را مثله نکرد، بیشرف!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر