پیلمارتین بیچاره.

از هفتهها پیش آگهیهای دیواری اعلام میکردند که پیلمارتین فرانسوی یک چتر نجات جدید را به نمایش خواهد گذارد. در چمنزار <هفت جلاد> یک برج چوبی به ارتفاع سی متر ساخته شده بود. و در روز یکشنبه اهالی شهر کوچک با لباسهای تمیز هجوم آورده بودند.
جشن دلپذیر، باشکوه و هیجانانگیز پیش میرفت، و هنگامیکه موسیو پیلمارتین در یک اتومبیل به چمنزار میرسد با کف زدن تماشاگران استقبال میشود. یک سخنرانی و موسیقی انجام میگیرد. سپس مرد فرانسوی در پائین پلههای برج ناپدید و بعد بلافاصله آن بالا بر روی سکوی برج ظاهر میگردد، جائیکه او یک چتر عظیم را باز میکند.
سکوت مرگباری حاکم میگردد. فقط پسرکی به نام فیدشه پاپندیک، کارآموز آقای هومان، تاجر ماهوت پاککن، مانند پسربچه بدجنس و شیطانی رفتار میکرد، به این نحو که دائماً بلند فریاد میکشید: "حرکت! خداحافظ! الوداع!"
بسیاری از تماشاگران هیس هیس میکردند: یکی عصبانی داد میزند: " ساکت! خفه شو!" و عاقبت: "برو بیرون آدم بیچشم و رو!"
اما فیدشه پاپندیک بلندتر از همه فریاد میکشد: "راحتم بذارید، من حالا به سمت ماه میرانم!" با این حرف از روی مانع میپرد، به داخل محوطه مسدود گشتهای که بجز یک دکتر، یک پلیس، یک دوچرخه، یک برانکارد و دو امدادگر هیچکس و هیچ چیز دیگر در آنجا وجود نداشت میدود. فیدشه پاپندیک سریع و چالاک بر روی دوچرخه میجهد، مسافتی را بر روی چمنزار پر از دستانداز میراند، و ناگهان ــ ــ قبل از آنکه کسی به آن فکر کند ــ ــ ناگهان ــ بدون آنکه کسی متوجه شود ــ ــ هیچکس حدس نمیزد یا انتظارش را نداشت ــ ــ خلاصه، ناگهان دوچرخه از روی زمین بلند میشود، و فیدشه پاپندیک بر روی یک دوچرخه کاملاً معمولی مانند هر دوچرخهسوار دیگر میراند، اما او در میان هوا میراند، بر روی هوا، بر بالای هوا و به سمت بالا به درون ابرها میراند.
لحظه کوتاهی صدای لعنت فرستادن به گوش میرسد. سپس صدای یک «آه!» هزار لایه ــ و بعد فریادهای شوق «براوو!».
این پدیده به طرز وصفناپذیری هیجان انگیز، مسحور کننده و بهتآور بود. پس از آن همه تماشاگران ادعا میکردند که این یک ساعت طول کشید. و بسیار سریع انجام گرفت! زیرا فیدشه پاپندیک هنوز صد متر هم نرانده بود که از آن پائین برایش تشویق شلیک کردند ــ سپس او با سرعت سریعتری راند و بزودی در بین دو ابر سفید ناپدید گشت.
صدای لعن و نفرین بلند میشود. از دکتر دوچرخهاش، از آقای هومان کارآموزش، از پدر پاپندیک تنها فرزندش و از یک شیرینیپز بدهکار اصلیاش ناپدید میگردد. دیگر هیچ انسانی به فیدشه پاپندیک فکر نمیکرد. مرد فرانسوی به این خاطر چنان با خشم رفتار کرد که در حال لیز خوردن بدون چتر نجات از برج به پائین سقوط میکند؛ و حالا چون سقوط و همچنین شکستن گردنش از تماشاگران بخاطر رویداد مهمتر بیتوجه مانده بود، بنابراین مدیر و سرمایهگذاران و برگزارکنندگان جشن با خشم ماجرا را باد میکردند. اما هیچ کمکی نمیکرد.
شهر، استان، پایتخت، جهان ورزش و علم خود را بیشتر و بیشتر با عروج معجزهآسای فیدشه پاپندیک به آسمان مشغول میسازند و پس از دو سال کمتر و کمتر. هیچ چیز هم مشخص نشد. اما به درستی ثابت شده بود: که دکتر در بازی شرکت نداشته است، که دوچرخهاش کاملاً معمولی بوده و توسط پاپندیک دزدیده شده و اینکه پاپندیک از هر لحاظ یک انسان و کارآموز معمولی بوده است.
از آنجا که پدر پاپندیک پول دوچرخه و بدهی شیرینیپز و مقداری هم برای آرام سازی پرداخته بود، بنابراین هیچ چیزی باقی نمیماند بجز خاطره از شکل افتادهای از یک وهم جمعی و از کسیکه واقعاً رفته بود.
سه سال از این واقعه گذشته بود، یک شب آقای هومان به خاطر سر و صدای خیابان و شکستن شیشهها از خواب بیدار میشود. در بیرون فیدشه پاپندیک با دوچرخه شاد ایستاده بود.
آقای هومان فقط از روی کنجکاوی دوباره کارآموز قدیمی را میپذیرد و با او به اندازه یک جهان مهربان بود. فیدشه اما به تاجر و به کس دیگری، و حتی به پدر و مادرش از آنچه تجربه کرده بود، یا کجا بوده است یا چطور توانسته پرواز کند کوچکترین تعریفی نمیکند. دادخواستها، خبرنگاران، پروفسورها آمدند، با این حال اگر هومان حسود این کنجکاوان بیپایان را از خانه بیرون نمیانداخت، بنابراین کارآموزش هر مصاحبه را در نطفه خفه میساخت، به این نحو که ناگهان وانمود به دیوانه بودن میکرد و صامت شکلک درمیآورد یا تمام پرسشها را با تکان دادن سر پاسخ میداد یا حتی فرد سمج را توسط رفتار خارج از نزاکت به فرار وامیداشت. فیدشه پاپندیک منفورترین انسان بود.
اما با وجود آنکه هر شهروند در هر فرصتی به شهروند دیگر یک بار اطمینان داده بود که شخصاً فکر نمیکند صحبت کردن و خود را مشغول ساختن با یک پسر لوس نابالغ و یک حقهباز بازار مکاره ارزش داشته باشد، اما با این حال همه جا یک کنجکاوی بیسابقه میپخت و میخروشید. روح کل شهر در آشفتگی پر عذابی گرفتار مانده بود. مدتها از زنگ زدن دوچرخه که به کرات از آن عکس گرفته بودند میگذشت و چیز درخور توجهی در آن کشف نکرده بودند. کتابهای بیشماری بدون نتیجه نوشته شده بودند. و فیدشه پاپندیک ساده و خوش زندگی متوسطی را میگذراند؛ بدون آنکه چیزی لو دهد و بدون آنکه به علامت به ستوه آورنده سؤالی که از او در جهان به سرعت رشد میکرد و در اهمیت برای مثال از راز شکسپیرـبیکن فراتر میرفت توجه داشته باشد. آقای هومان کارآموزش را اخراج میکند.
همه شهروندان پسر جوان را نادیده میگرفتند. فقط وزیر بازرگانی دکتر ارنست لهوین برای اثبات علاقه به فیدشه از خود شجاعت نشان میدهد، به این نحو که به او یک ثروت باشکوه هدیه میکند؛ اما پس از آن به علت بیماری فیستول روده خیلی زود میمیرد.
فیدشه پاپندیک ثروتمند شده بود، با این حال بسیار متفاوتتر از گذشته زندگی نمیکرد، ساده و خوش زندگی متوسطی را میگذراند، بدون لو دادن و بدون ملاحظه. همه به سمت او پل آشتی بسته بودند و در خفا ظالمانهتر از او نفرت داشتند.
از آنجا که خفگی کل شهر را تهدید میکرد، بنابراین دادستان کیرشروت با شایستگی یک نقشه مطمئن و محترمانه برای کشف راز میکشد.
کیرشروت به سه کارگر خارجی با عرق ِ گل سپاسی رشوه میدهد. سه کارگر خارجی از فیدشه پاپندیک شکایت و او را متهم میکنند که:
1. دختر یکی از کارگران خارجی را ربوده و اغوا کرده است،
2. در خارج دست به جاسوسی زده است،
3. به عنوان پیرو متعصب یکی از فرقههای مذهبی دو کودک یتیم را با ضربات لگد کشته و از آنها سرقت کرده است.
او باید این همه را در طول سه سال غیبت پس از رفتن از چمنزار <هفت جلاد> مرتکب شده باشد.
این محاکمه بسیار پر شور جنسی‎‎ـسیاسی و سرقتیـجنائی باید در هوای آزاد انجام میگرفت. تمام اهالی شهر، دوچرخه زنگ زده و چمنزار <هفت جلاد> حضور داشتند. محاکمه پس از مقدمه معمول تقریباً به شرح زیر انجام میگیرد:
دادستان: شما ابتدا به کجا راندید؟
متهم: به هوا.
دادستان: آیا شما مقصد مشخصی داشتید و کدام مقصد؟
متهم: بله، ماه.
دادستان: آیا به آنجا رسیدید؟
متهم: نه، من اشتباه راندم و به ستاره ثابت گلیسرول رسیدم.
جنبش در حضار.
دادستان: آنجا چکار میکردید؟ چطور زندگی میکردید؟ چه مدت ماندید؟ ــ صادقانه و صحیح تمام حقیقت را دقیقاً تعریف کنید. سکوتی از نفس افتاده در حضار.
متهم: زندگی در گلیسرول درست مانند زندگی ما در زمین است، با این تفاوت که انسانها در آنجا فقط از کالباس جگر زندگی میکنند. شادی حضار
دادستان: و شما آنجا چکار میکردید؟
متهم: من شش ماه تمام کالباس جگر خوردم. سپس اسهال گرفتم، استفراق کردم و رکاب زدم و از آنجا رفتم. هیاهو و هو کردن حضار.
دادستان: چنین تظاهراتی از طرف حضار ممنوع است، وگرنه مجبورم شما را از حضور در محاکمه محروم کنم. سکوتی از نفس افتاده در حضار.
دادستان: متهم، به گزارش خود ادامه دهید، دقیق و با جزئیات. شما به کجا راندید؟ چه ملاقات کردید و چگونه؟
متهم: من به سیاره کالوبسیا رسیدم. آنجا فقط مردم محترم زندگی میکنند.
دادستان: بعد! بعد! تعریف کنید! چه شکلی داشتند! ــ؟
متهم: من در تخت کلم قمری دراز کشیدم، دو سال تمام خوابیدم و سپس رکاب زدم و به رفتن ادامه دادم.
دادستان: هوم ــ عجیب و غریب. اما این روش دیگر برای ما جدید نیست و ما به آن پی خواهیم برد. متهم، به صحبت ادامه دهید. به کجا؟ کدام سیاره ــ؟
متهم: من به سیاره کناری ماه اکسلیبریس رسیدم.
دادستان: اکسلیبریس؟؟ ناآرامی حضار.
متهم: بله، اکسلیبریس. زندگی در آنجا وحشتناک بود.
دادستان: وحشتناک؟ ــ حضار سکوت کنند! ــ چرا وحشتناک؟
متهم: بله. من خسته و کوفته به آنجا رسیدم، لخت شدم، بدون آنکه به درستی بدانم چطور، لباسهایم را داخل کمد چپاندم، به رختخواب خزیدم و فوری به خواب رفتم. تا زمانیکه آن اتفاق وحشتناک افتاد. تمام حاضرین غیر ارادی از جا برمیخیزند.
دادستان: چه اتفاق وحشتناکی؟ مدام خاموش نشوید و تعریف کنید.
متهم: من ناگهان از خواب بیدار شدم. چراغ روشن بود. در این وقت دیدم که از شکاف درب کمد یک بازوی لخت بیرون آمد و شلوار مچاله شدهام را به من داد، و یک صدای کلفت گفت: "آدم نامنظم!". موهای بدنم سیخ میشوند، به زیر پتو میخزم و شش ماه بعد دوباره از خواب بیدار میشوم. در این وقت به طرف زمین رکاب زدم.
دقایقی سر و صدا، سپس سکوت.
دادستان: متهم، شما تا حال گستاخانه دروغ گفتهاید.
متهم: بله.
دادستان: ما برای اهلی ساختن شما راه و روشهائی داریم. اما حالا اول برای ما یک بار توضیح دهید که برای دوچرخه راندان در هوا شما چکار میکنید.
متهم: من کاری نمیکنم. من خیلی ساده روی دوچرخه میشینم و پرواز میکنم.
دادستان: مزخرف نگید! من هم ساده روی آن نشستم اما پرواز نکردم. بنابراین!؟
متهم سکوت میکند.
دادستان: آیا میتوانید این کار را عملاً به ما نشان دهید؟
متهم: بله. دوچرخه زنگ زده را برایش میآورند. متهم در حال نشان دادن: من فرمان دوچرخه را ابتدا اینطور با دست چپ و بعد با دست راست میگیرم. بعد پای چپ را روی پدال چپ قرار میدهم. بعد نفس بسیار، بسیار عمیقی میکشم. همه حاضرین نفس عمیقی میکشند.
دادستان: این درست است، حالا دارید عاقلانه تعریف میکنید. ادامه بدهید!
متهم: بعد میرانم. او بر روی زین مینشیند و رکاب میزند. مسافتی را بر روی چمنزار میراند، سپس به هوا بلند میشود، ابتدا آهسته حرکت میکند، ناگهان بسیار سریع به سمت آسمان میراند و هرگز بازنمیگردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر