ماهادو.

ماهادو، خدای زمین، برای هفتمین بار پائین میآید. او از بار ششم به بعد حافظه یک فرد اخلاقمند بزرگ را داشت. این بار مایل بود انسانها را الهی ببیند و لذت یک مستی غیر اخلاقی را بدون تلخی تجربه کند.
حالا هنگامیکه او در کنار آخرین خانهها به روی زمین آمده بود شفیقانه اما سریع میگذشت. او توجه چندانی به کودکان دلانگیز زیبا نمیکرد و با عجله به سمت مرکز شهر میرفت، جائیکه مجلل‌ترین خانهها قرار دارند و بهترین خانوادههای درجه یک زندگی میکنند.
او صادقانه و آماده فداکاری به سوی انسانها آمده بود. او حاضر بود مرگ را بپذیرد، اگر به این وسیله قادر به خرید تنگدستی و ندامت فقیرترینها میگشت. اما آغوش یک همنوع ِ عاشق او را قویتر از مرگ برمیانگیخت. مردن برای فقرا! آری! اما همچنین بیدار ساختن زندگی در سطح والای بشریت.
و ماهادو در سطح والای بشریت مستی و زندگی میجست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک زن شگفتانگیز، فاضلترین و با ذوقترین زن زمانه او را مییابد. به شوخی و جدی او را فقط فیلسوف بزرگ مینامیدند. او همچنین هنوز جوان بود و نگاه کردنش آدم را خشنود میساخت.
ماهادو در عشق به او غرق شده بود و از شادی در آغوش او میگداخت، و ترجیح میداد از خورشید و ستارههایش بخاطر نگاه چشمان بزرگ شفاف زن که به طرز مرموزی مانند ستارههایش با او صحبت میکردند چشمپوشی کند.
همچنین فیلسوف بزرگ هم در آغوش او از لذت میلرزید. اما چشمهای بزرگش را باز نگاه میداشت، حتی در هنگام لذت بردن چشمهایش به وضوح به او نشانه میرفت، طوریکه انگار زن چیزی را میجوید. زن این را به او اعتراف میکند. زن نمیتوانست خود را کاملاً فراموش کند. زن در مستیِ عشق او را تماشا میکرد. تا به حال هرگز یک خدا برای مطالعه علمی به او ارائه نشده بود.
زن پس از مطالعه کافی خدا غمگین و مسلط لبخند میزند. هاله نور طلائی را که تا آن زمان مانند یک نیمتاج موی خدا را روشن میساخت برای خود برمیدارد و میگوید: "دوست عزیز، من در باره شما اشتباه کردم. خدایان وجود ندارند، و همچنین شما هم خدا نیستید."
زن هاله نور خدا را در صندوق مجموعه لوکسش میگذارد، یک شماره بر روی آن میچسباند و به خدا بیوفا میگردد.
خدا بدون هاله نورش در اطراف اولین خیابانهای شهر ول میگشت. زنان دلانگیز او را اغوا میکردند، اما خدا میخواست با شور و شوقش در سطح والای بشریت بماند. یک روز شاهزاده خانم به او برخورد میکند و برایش دست تکان میدهد. در این لحظه او در عشق شاهزاده خانم غرق میشود و در آغوش او میگدازد. اتاق خواب شاهزاده خانم از مرمر سفید و کف زمین با مخمل پوشیده شده بود، دیوارها از آلاباستر بودند و سقف از شیشه آینه. تختخوابش نرمتر از پرز برگهای گل سرخ و نفسش مطبوعتر از رایحه گلهای رز بود. شاهزاده خانم دیگر مانند ماهادو جوان نبود، اما او هم در آغوش خدا میلرزید و لبهایش مشتاق لبهای خدا بودند.
خدا در اواخر شب هنگامیکه چراغ به چهره نجیبش نور میانداخت به او میگوید: "محبوبم، من در اصل یک خدا هستم. فقط هلال نورم را برداشتهاند."
در این هنگام شاهزاده خانم با شادی فریاد میزند: "من تا حال یک خدا را نکشتهام." و به آرامی خون خدا را در زیر نور چراغ میمکد.
شاهزاده خانم پس از مکیدن آخرین قطره خون خدا دستور میدهد که نقاش دربار بیاید و از خدای مرده برایش نقاشی کند. سپس به دستور شاهزاده خانم بدن خدا را به خیابان میاندازند، و به خدا بیوفا میگردد. ماهادو بیخون و رنگ پریده و بدون هلال نورش بر روی نیمکت یک مکان عمومی مینشیند. فقر مردم دوباره او را غصهدار میسازد؛ او به گداها در حمل بارهایشان کمک و ضربات در نظر گرفته شده برای کودکان را دفع میکرد. اما او هنوز برای دست یافتن به سعادتش در سطح والای بشریت ناامید نبود.
در این وقت زیباترین زن جهان سوار بر اسب از آنجا میگذرد و از میان چهره رنگپریده خدا چشمانِ تشنهِای را میبیند که به او خیره نگاه میکردند. نام زن قرمزِ زیبا بود. او چنان زیبا بود که مردان سالخورده چون دیگر جوان نبودند خود را میکشتند و پسران دو ساله وقتی قرمزِ زیبا هنگام عبور با اسب به آنها لبخند نمیزد میگریستند.
ماهادو در عشق به او غرق میشود و نمیتوانست از جرعه جرعه نوشیدن زیبائی زن سیر شود. همچنین زن هم در آغوش او از لذت میلرزید، اما هرگز فراموش نمیکرد که از زیبائیش محافظت کند، حتی در آغوش او.
"اینطور بیاحتیاط نبوس! این کار دهانم را پژمرده می‏کند." ...
قرمزِ زیبا یک بار در حوالی ظهر هنگامیکه در آغوش خدا استراحت میکرد و خورشید همزمان در موهای پشت گردنش مشغول بازی بود میپرسد: "وقتی تو خود را از زیبائیم پر سازی چه خواهی کرد؟"
"من میتوانم در باره تو طوری آواز بخوانم که تا حال در باره هیچ زنی چنین خوانده نشده است."
"خب بخوان، من منتظرم."
"من تا زمانیکه چشمانم زیبائی تو را مینوشند نمیتوانم آواز بخوانم."
"پس چشمهایت را ببند!"
"من نمیتوانم تا لحظهای که تو را میبینم چشمهایم را ببندم. و من تو را همیشه میبینم."
در این وقت شاهزاده خانم هر دو چشم او را درمیآورد، و او برای تجلیل از زیبائی شاهزاده خانم زیباترین ترانه را که تا حال شنیده شده بود میخواند.
شاهزاده خانم شعر را یادداشت و ضمیمه کتاب شعرش میکند. سپس هر دو چشم خدا را بر روی کلاه بهاره جدیدش نصب میکند و به او بیوفا میگردد.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماهادو رنگپریده، بدون هلال نور و بدون چشم در باغش دراز کشیده بود. در این وقت معروفترین زنِ هنرمندِ سرزمین او را میبیند و از لباسش میفهمد که باید او یک خدا یا یک چنین چیزی باشد. او میگذارد خدا را پیش او بیاورند.
هرگز هنرمندِ کاملتری از او وجود نداشته بود.
وقتی زن آواز میخواند حتی سگها هم گوش میکردند؛ و وقتی میرقصید ستارهها بیحرکت میماندند.
او در عشق به زن غرق شده بود و وقتی زن در آغوشش میلرزید از شادی میخندید.
زن رقصنده او را دوست داشت؛ و قطعه به قطعه از لباس خدا برمیداشت و برای لباس خود استفاده میکرد، زن در لباسی از پارچه آسمانی میرقصید. هنگامیکه خدا دیگر چیزی برای دادن نداشت، زن زلفهای طلائیـقهوهای، ابروها و مژههای طلائیش را میبرد و آنها را با دقت درون جعبه کلاهگیسش قرار میدهد و به خدا بیوفا میگردد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماهادو رنگپریده، بدون هلال نور و بدون چشم، مانند موشی طاس و لخت به آسمان بازمیگردد و در آنجا دوباره شکل خدائی خود را بدست میآورد، اما او انسانی و دردمند دیده میگشت.
ولفگانگ گوته میگوید "عجب؟ " و در این حال کریستیانه خوب را که بعنوان فرشتهای خجسته و شاداب و جوان در کنارش ایستاده بود نوازش میکند. فرشته فقط در کنار کفل خود یک داغگاه داشت. و گوته هنگامیکه او را با بازوان آتشین رو به آسمان بلند میکند میپرسد: "خب، همسطح انسان والا بودن چطور بود؟"
ماهادو میگوید: "حق با تو بود. و من میخواهم اگر دوباره بر روی زمینم بروم عشق را اینجا بگذارم و فقط شفقت را با خود ببرم."
کریستیانه خوب در حماقت خود میگوید: "اوه، آیا مگر عشق شفقت نیست؟"
ولفگانگ گوته بانگ برمیدارد: "وانگهی، شما باهوشترین هم هستید."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر